دیشب خواب دیدم… هم جالب بود هم عجیب. خواب دیدم دارم راه میرم و خودم از تعجب شاخ در آوردم…هر قدمی که بر میداشتم شاخام بیشتر میزد بیرون… تو یه جمعی بودم. هی به دور و بریهام میگفتم،ببینید دارم راه میرم انگار همه می دونستن ویلچری ام …تو جمع رامبد جوان هم بود با دوتا عصا زیر بغلش رفتم بهش گفتم ببین من خوب شدم تو هم بیا برو پیش دکتر من….
حالا گذشته از این خواب خوب… در این لحظه احساس گندی دارم…دیگه خسته شدم از نشستن دائم … فکر می کنم خودم رو بکشم راحت شم هم بد نیستا
چند وقتیه که با یه مشکل بد و بزرگ دارم دست و پنجه نرم می کنم جوری که خوراک این چند وقتم شده اشک چشم.
امروز که چشم باز کردم به خودم نهیب زدم که “قوی باش” نذار کسی آزارت بده و در مقابل مشکلاتت بجای گریه کردن حرف بزن و از حق خودت دفاع کن…
امروز رو تونستم به ندای قلبم عمل کنم و قوی باشم… تا کی نشکنم الله و اعلم… ولی فعلا استارتش رو زدم و الحق هم که خوب عمل کردم.
امروز نیرویی تو خودم احساس می کنم که می تونم ازپس هر مشکلی بر بیام و در یک کلام خیلی مثبتم و آماده به خاک مالیدن دماغ بعضیا
شایدش همش بخاطر اینه که امروز صبح حدود ۵ صبح متوجه شدم که ارادی پاهام رو جمع کردم تو سینه ام.
تصمیم گرفتم وسایلی که تولید اشعه و امواج میکنن رو از اتاقم و کنار دستم خارج کنم. مثل تلفن بیسیم یا موبایل و… حتی الامکان (املاش درسته؟) کنار تختم یا بالا سرم نباشه…
تصمیمم رو به دوستی می گم. ضمن تایید حرفم میگه گیاه کاکتوس خیلی امواج جذب میکنه یدونه بذار تو اتاقت…
دوستم میگه انواع مختلف داره مثلا یکیشون اسمش زبون مادرشوهره!! من دارم یکی برات میارم.
وقتی کاکتوس مورد نظر رو برام میاره به شکل عجیب و غریبش نگاه میکنم و میگم این زبون مادرشوهره؟!!!
میگه نه، نمی دونم اسمش چیه.
میگم احتمالا شومبول برادر شوهره!!!!!!!!!!!!!!!
والله با این کاکتوس هاشون!.
برام شکلک دست زدن می فرسته و میگه نوشته جدیدت رو خوندم آفرین.
میگم، کار من دست زدن نداره،این مال دوستای خوبم باید باشه.
می نویسه،میدونی اینکه از موهبتی که داشتی حرف زدی،تشویق داره.چون خیلیها این چیزها رو نمی بینن. سلامتی،دوستان خوب،لحظه های خوب با خانواده یا خیلی چیزهای دیگه. چیزهایی که دیدن و فهمیدنش تشویق می خواد.به نظر حقیر فهمیدن نعمتهایی که به ما داده شده هم درک خودشو می خواد وگرنه میشیم آدم دلشکسته ایی که چیزی برای لذت بردن از زندگیش نداره.
یه دیالوگ قشنگی تو فیلم زندگی پای هست. میگه، حتی وقتی تو اوج سختی بودم خدا مراقبم بود. حتی تو اوج نا امیدی و گرفتاری،خدا نگام میکرد(نقل به مضمون)
“حتی وقتی به نظر می اومد خدا من و ترک کرده و نسبت به رنج من بی تفاوته ،اون مراقبم بود. ووقتی در این همه نا امیدی بودم بهم آرامش داد و نشانه ایی داد که سفرم رو ادامه بدم…”
نوشته ات من و یاد این دیالوگ انداخت.
پ.ن:و خدا شاهده که منم این روزا خیلی خسته و دلشکسته ام و واقعا فکر می کردم خدا من و فراموش کرده و تنهام گذاشته با انبوه مشکلاتم…ممنون از یادآوریت.
یه چیزی رو متوجه شدم… وقی با هرو چشم نگاه می کنم به نظرم همه چیز تا به تا میاد و به عضلات چشمهام فشار میاد.
ولی وقتی یه چشمم رو با دست می گیرم با اون یکی چشم راحت می بینم و همه چیز درسته… پس دو تا چشم با هم انطباق ندارن و تداخل ایجاد میشه !!! و هر کدوم به تنهایی کارشون رو درست انجام میدن.
غلط نکنم باید بشم موشه دایان.
پ.ن: نسل جدیدی ها می دونن موشه دایان کیه و برای چی من گفتم باید بشم مث اون؟ یا هم نسلهای خودم فقط می فهمن منظورم چیه؟
پ.ن۲: ظاهرا هم نسلهای خودمم نمی دونن
پ.ن۳:دو بینی ندارم این یه کوفت دیگه است
از بعضی از اخلاقهای خودم خیلی خوشم میاد.
مثلا یکیش که من اسمش و گذاشتم “مدیریت بحران” . اونم اینه که وقتی بدترین حادثه هم برام اتفاق بیفته دست و پام رو گم نمی کنم و بجای زانو غم به بغل گرفتن سریع فکر چاره می افتم و اصطلاحا گیر نمی کنم تو طوفان حوادث.
مثلا یکی از بهترین دوستام که بی اغراق از خواهر بهم نزدیکتره و تو موقعیتهایی که حتی مادرم از پس حلش بر نمی اومده با یه تلفن من(هر ساعت از شبانه روز) خودش رو به من رسونده و کمکم کرده،داره برای همیشه از ایران میره . نبودش برای من و موقعیت خاصم،چون با بودن اون و حضورش زندگی برام خیلی راحتر و قابل تحملتر میشد، یعنی مرگ.
روزهای اول همش به اشک و آه گذشت ولی بعد چند روز خودم و جمع و جور کردم و گفتم خوب حالا چی؟زندگی ادامه داره…می خوای بمیری؟ فک کن با نبود این دوست و کمکهای عالییش می خوای چیکار کنی؟… زندگی کردن بدون اون رو یاد بگیر………..
خورده بودم زمین و هیچ کمکی نبود که بتونم رو کمکش حساب کنم برای بلند شد،گریه ام گرفته بود از این همه استیصال .فک کردم اگه هیلا بود الان با یه تلفن به دادم میرسید ولی خب حالا که نیست باید چیکار کنم؟بجای گریه و زاری بهتره فکر کنم و بهترین راه حل رو انتخاب کنم…قصد ندارم بگم چی شد و چی نشد ،راه حل رو پیدا کردم فقط بهم ثابت شد که زندگی هنوز ادامه داره و بخاطر امثال من و غصه هامون از جریان نمی افته.
چند روزیه که بدجور خالص و مخلص خودم شدم…کارهایی رو انجام میدم که عمرا قبلا در مخیله ام می گنجید که بتونم انجامشون بدم به تنهایی.
وقتی کم میارم یا دیگه انرژی و زورم به انتهای خودش نزدیک میشه،با خودم تکرار می کنم : تو ویولتی، می تونی.جماعتی چشمشون به توئه… و اون وقته که ته مونده انرزیم رو جمع می کنم و یا علی…می تونم.