مبارکا

۸ مارچ روز جهانی “زن” برتمامی بانوان من جمله خودم   Wink مبارک باشه



یه شروع خوب برای آغاز ِسال جدید.

دیروز اولین روز از سال ۲۰۱۴ میلادی بود و برای من یه روز خوب همراه با یه اتفاق خوب .
گفتم قبلا که یه روش جدید رو شروع کردم. عملیاتی روی بدنم انجام میشه که تلفیقی از نوعی ماساژ و فیزیوتراپیه که در مجموع سبب تحریکات عصب و عضله میشه.(بگم که بسیار دردناک هم هست)
دیروز آقای دکتر گفت دست به سینه بشو و بعد یه دستش رو گذاشت روی گره دستهام و دست دیگه رو پشت ستون فقراتم و محکم هر دو تا دستش رو به طرف همدیگه فشار داد…نفس تو سینه ام حبس شد و بعد یه صدای تق از اعماق وجودم شنیده شد…وقتی گره دستهام رو باز کردم در کمال تعجب دیدم دست چپم که نزدیک به یکسال بود پوزیشن مُشت شدن رو حتی در حالت عادی هم به خودش گرفته بود و وتازه قتی هم با فشار بازش میکردم انگشتا به سمت کف دستم حالت می گرفتن و صاف نمیشدن… صاف ِ صاف و از هم باز قرار گرفتن بدون زور و اجبار خارجی… با ذوق و هیجان گفتم: اِ نگاه کنید،دستم باز شده و تندی مامان رو صدا کردم که بیاد دستم رو ببینه…
و همین رو هم به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم،سال ۲۰۱۴ سال خوبی خواهد بود برای من.



برام نوشت:

“تسلیت میگم… ولی عجیب و غیر قابل باوره برام. البته امیدوارم هیچ وقت تجربه ش نکنم….
اینکه میگید انگار بیوه شدید.!!!
عجیبه!
چطور میشه که شما عشق و معشوق داری و کلی هم به زعم خودت راضی هستی ازش ا ما بازم با مردن شوهر سابقت بیوه میدونی خودت رو !!!
البته یه جایی فرمودی اون زنت کرده!!!
باید هم یادت نره البته!!!
من هم هیچ وقت وحشی گری و دست درازی و مظلوم نمایی در عین دروغگوییت محض و دست درازی یه بیشرفی که من رو زن کرد رو هم هیچ وقت یادم نمیره………….. ولی تنفره که من ازش به یادگار دارم… از اون و از جنده ی پیری که اون رو توی هفده سالگی مرد کرد!!! (از اعترافات خودش بود بعد ها… که تجاوز و وحشی گری و دست درازی رو هم از اون یاد گرفته بود….)”

براش جواب نوشتم:

حرفت رو می فهمم و می دونم درک حرف منم خیلی سخته…مشکلی که من الان با عشق زندگیم دارم و نمی دونم چطور و منطقی می تونم این درد رو براش شرح بدم بدون اینکه دچار سوتفاهم و آزردگی بشه….و باور کنه الان تمام عشق و امید منه و بپذیره این گذشته رو که این چنین داره من و هم زجر میده :(

 

____________

معظلی که تو این روزهای سخت و با هجوم این بحران تازه در زندگیم باهاش دست به گریبانم……. آزردگی ِ یار.

براش قابل درک نیست که من چرا این چنین دارم عزاداری می کنم… نتونستم خودم و حسم رو براش توضیح بدم…و شاید فکر میکنه هنوز عاشقم!… نتو نستم براش توضیح بدم یه حلقه نامرئی بعد ۱۷ سال گسسته شد و من هنوز منگ ِ این گسستنم و این هیچ چیز از ارزشهای اون و اینکه عشق مطلق من باشه در میانسالی و با عقل و منطق و احساس پذیرفته باشمش و نه یه احساس ِ صرف، کم نمی کنه.

چرا نمی تونم براش توضیح بدم؟ و توقع درک شدن ِ همه رقمه دارم ازش؟

اگه قضیه برعکس بود و اون این چنین بهم می ریخت برای درگذشت زنی که ۱۷ سال پیش تو زندگیش بوده؟…من می پذیرفتم؟(هرچند که یواشکی بهتون میگم،آره)

ولی خُب اون اونه و من هم من…عمری با من مشورت کردید و من و امین خودتون قرار دادید منم در حدی که عقلم میرسید راهنماییتون کردم…امروز ِ روز من به کمک و هم فکریتون احتیاج دارم.

چیکار کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب.

 



ساعت ۴ صبحه و من خوابم نمیبره…اومدم برات بنویسم…اعتراف کنم…یه اعتراف تلخ.

میدونی،دیروز انگار من صاحب عزا بودم،از بس که تلفنم زنگ خورد و من جواب تسلیت ِ دوستان رو دادم…انگار نه انگار که امسال ۱۳ سال شد که ما رسما از هم جدا شدیم.

۱۷ سال پیش تو یه روز از ماه آذر با هم ازدواج کردیم،۴ سال هم با هم بودیم ولی خُب نشد که بشه… جداشدیم.

ولی خنده دارش می دونی چیه؟ که تو همیشه تو زندگی من حضور داشتی… یه شبح.

ظاهرا منم همین حکم رو برای تو داشتم،همسر دومت که بهم اینجوری گفته بود…

تا اسفند پارسال که بی مقدمه بهم زنگ زدی و خبر مریضیت رو دادی و به زبون بی زبونی ازم حلالیت گرفتی…گفتی من الان می فهمم که وقتی کسی دردمنده و بیمار،ترکش کنی،یعنی چی.

.

.

حالا از اینها بگذریم،امشب انگار پرده ایی از جلوی چشمم برداشته شد…میدونی چی فهمیدم؟

من امشب بعد ۱۷ سال و با گذشت ۱۳ سال از جداییمون،بیوه شدم و طمع تلخ بیوه شدن رو دارم میچشم و به مفهوم واقعی ترک شدم…تَرک.

پ.ن: امیدوارم بتونم این بحران رو پشت سر بگذارم.



همسر سابقم بعد یک سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان در گذشت Big Frown(((
روحش شاد و قرین رحمت،،، خدایش بیامرزاد



اول هفته بود که از بخاطر دردِ وحشتناک دستم رفتم پیش دکترم.

توی آسانسور خانمی هم با من سوار شد و یهو بی مقدمه گفت،ببخشید خانوم شما ویولت هستید؟

کلی شگفت زده شدم…البته که بعید هم نبود،من تو تئاتر شهر(یه جای ظاهرا بیربط) شناسایی شدم…دیگه اینجا که مطب دکتره با فوق تخصص ام اس و مرکز تجمع بیماران و منم سر دسته ام اس اوو ها. Wink

دکتر وقتی معاینه ام کرد با تعجب گفت با خودت چیکار کردی؟ اسپاسم و گرفتگی عضلاتم از بازو شروع میشه و میزنه به تخته کمرم تا نزدیک باسن.

قرص همیشگی شل کننده عضلات رو برام تجویز کرد ولی با دَز بالا…چشمت روز بد نبینه،اولی رو که خوردم آنچنان سرگیجه ایی گرفتم که وقتی سرم رو به راست یا چپ می چرخوندم می خواستم بیارم بالا و آنچنان خواب آلود شدم که از ۷ عصر رفتم تو رختخواب و خوابیدم.

…الانم به ضرب و زور پماد مسکن و ماساژ، ای،بدک نیستم.حداقل تونستم چند خطی بنویسم.

برای تکرر ادرارم هم یه اسپری داد تو بینی ام بزنم گفت این آب بدن رو جمع می کنه و ادرارت کمتر میشه ولی ازم قول گرفت مرتب استفاده نکنم و فقط مناسبتهای خاص مثل مهمونی رفتن و … استفاده کنم.

اولین بار آنچنان لبام و دهنم خشک شد که با دستمال خیس مرطوب نگه اش میداشتم.

این داروهای احمق هوشمند نیستن که بفهمن واسه کدوم قسمت استفاده شدن و همونجا عمل کنن .

پ.ن: لطفا در مورد اسم دارو و… ازم سئوال نکنید چون هرچی لازم باشه دکترتون تجویز میکنه و تلاشی برای خوددرمانی نداشته باشید.



یک ایمیل:

“با نوشته های وبلاگت همذات پنداری میکنم
با عاشق شدن هات عاشق شدم
با جداشدن هات جدا شدم
وقتی نوشتی توی پاهات بجای خون انگار آبجوش جریان داره من خوب فهمیدم چی میگی
وقتی دلت میخواست پاهات رو بذاری توی برف من خوب فهمیدم چرا
چون همدردیم
بگذار با عاشق بودنای تو و خوندن لحظات عاشقیت منم تو خیال خودم عاشق بشم و عاشقی کنم
چیزی که فعلا در واقعیت این زندگی امکانش برام نیست
فکر نمیکنم توقع زیادی باشه نه؟
به امید خوندن نوشته های پر از انرژی تو”