17 اکتبر 2015
پنج شنبه خود را چگونه گذراندید؟

پنج شنبه خونه یکی از دوستان دبیرستانی دعوت بودم.
در اینکه چقدر خوش گذشت بماند…بعد بیست و خورده ایی سال ۱۰ نفر دور هم تو خونه جمع شده بودیم و من باز به این نتیجه رسیدم که چقدر جنس دهه پنجاهی ها خوب در اومده!!!. Grin
بعد تموم شدن مهمونی اومدم بیام بیرون که دیدم ای دل غافل آسانسور خرابه و با وجودیکه اکثرا رفته بودن باقی مونده دوستان با هم کمک کردن و ویلچر من و آوردن پایین ( دو طبقه) …
دوستی دیروز این متن رو تو تلگرام تقدیم به من کرد،چون خیلی قشنگه با شما هم به اشتراک میذارم:
Continue Reading »


5 اکتبر 2015
من ِ اینروزا

فعالیتم تو وبلاگ و فیس بوک خیلی کم شده.
علتش هم اینه که معتاد ورق بازی آن لاین شدم… از موقع جوونیم عاشق ورق بازی بودم… الانم که یک گروه ورق باز فارسی زبون پیدا کردم…آی کُری می خونم… جوری که انگشت هام دیگه نای تایپ کردن ندارن!!… اولش که میدیدن چقدر باحالم! به خیال خودشون می خواستن مُخ زنی کنن(عکسم غلط اندازه) و ازم می پرسیدن چند سالته؟ بعد که می گفتم ۴۳!! می گُرخیدن. Grin
دیگه فک کردم من چیم از اون کاریکاتوره که مامان بزرگه چت میکنه و میگه دختر ۲۰ ساله ام، کمتره!!! خوب من چیکار کنم خوب موندم و اصن به یه خانوم ۴۳ ساله نمیرم!!!.منم دیگه راستش رو نمی گم. Blush
خلاصه اگه من و تو جماعت ورق باز دیدین تعجب نکنین. Wink


دو ساعت و نیم برای اینکه بیاد دنبالم تو ترافیک مونده بود… وقتی رسید با قیافه عبوس من روبرو شد…تازه روز قبلش هم بهم گفته بود مسافرتش رو کنسل کرده تا بتونه من و ببره مهمونی…تا بعد از مدتها از خونه خارج شم و به قولی هوایی بخوره به کله ام…
خیس آب و عرق بود تازه الان هم باید من و جابجا میکرد و میذاشت تو ماشین…درسته سنگین وزن نیستم ولی بالاخره برای یه آدم اونم از نوع خسته و گرمازده اش ،وزنی محسوب میشم.
اصلا حوصله نداشت و در یک کلام بد اخلاق بود… اون روی پنهانش!! بالا اومده بود و با یه کاسه عسلم نمیشد خوردش… Wink
منم تو مود کوتاه اومدن نبودم تا برسیم مهمونی،حال همدیگه رو جا آوردیم و از خجالت هم در اومدیم. Grin
وقتی رسیدیم با خنده به بقیه مهمونا گفتم تو راه یه دعوای دِبش کردیم و حال همو جا آوردیم ،منم هیچ همکاری نکردم و پدرش رو در آوردم،تا انتقام گند اخلاقیش رو گرفته باشم…
بقیه گفتن،خوش بحالتون چقدر متبسمید اگه این اتفاقا برای ما افتاده بود،خرخره همو می جویدیم تازه احتمالا از میونه راه برمی گشتیم… Confused

(ناگفته نمونه یه جا خواست دور بزنه که من اصن به روی مبارک نیاوردم و اونم چون دید من و مثل ترقه از جا در نبرده بی خیال ادامه دادن و دور زدن شد) Wink
الان که به حرفاشون فک می کنم می بینم خونسردی بعدش و با خنده تعریف کردن دعوا اونم حداکثر نیم ساعت بعد از وقوع، مال بالا رفتن سن و داشتن تجربه است که اگه غیر این بود ما هم عین زوجهای ۳۰ یا ۳۵ ساله باید جگر هم و می کشیدیم بیرون.
این نوشته رو خوندم یاد تجربه خودم افتادم.
Continue Reading »


دیروز از خونه رفتم بیرون… همراهم کنار یه مغازه ایستاد و پیاده شد…بیکار بودم و شروع کردم به نگاه کردن به دور و برم… نگاهم افتاد دیدم یه گربه تو پیاده رو دراز کشیده با مقدار متنابهی پی پی! اطرافش که ازش دفع شده بود…یه وری خوابیده بود و من دوتا پاهاش رو می دیدم به اضافه یه دستش… هرچه دقت کردم،اون یکی دستش رونمی دیدم باضافه اینکه به زعم(؟) من سینه اش در اثر نفس کشیدن خیلی تند تند بالا و پایین میرفت… وقتی همراهم اومد،گربه رو نشونش دادم و گفتم ببین دست داره؟… یه نگاهی انداخت و گفت،نه از بازو یه دست نداره ولی الان قطع نشده…گفتم از بدنش پی پی ها ریخته بیرون؟چه کمکی میشه بهش کرد؟…گفت برای خودت ماجرای فکری درست نکن،گیریم که دامپزشکی هم بردیش می تونی نگهش داری؟…بهترین کمک تو اینه که با یه بیل بزنی راحتش کنی…
به این میگن منطق خالص…چیزی که من هیچوقت نتونستم سرلوحه خودم قرار بدم.


12 جولای 2015
ما حصل قضیه

من دکترم از مسافرت برگشته… چند هفته ایی میشه.
تو این مدتی که نبود حال من خیلی بد شد و این بد شدن هم بهم موند…وقتی برگشت بهش گفتم…گفتم این چه درمانیه که با رفتن شما و قطع اگزوتراپی،بدنم ریخت بهم و مثلا دوباره مشت شدن دستم برگشت حتی شدید تر از سابق… گفت خوب شما استرست زیاده و نبودن منم مزید بر علت شده….
گفتم همه اینها حرفه،بیماری ام اس یعنی استرس حالا ممکنه تو افراد مختلف شدت و ضعف داشته باشه و حالا مال من شاید یک کم بیشتر باشه…با علم به این موضوع شما باید درمانتون رو شروع کنید…پس اگه مقطعیه و نمی تونید جلوش رو بگیرید که اصلا اسم درمان نباید روی کارتون بذارید…

خلاصه کلام،یکی ایشون گفت و یکی من… ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که برای معرفی ایشون و دادن شماره تلفنشون به دیگران عجله نکنم و فعلا مسئله رو بسپارم به بایگانی.چون تا خودم مطمئن نشم امکان نداره از این طریق به دیگری معرفی کنم. Smile

پ.ن امید هیچ کس انشالله نامید نشه…لطفا تا اطلاع ثانوی کسی از من شماره تلفن ایشون رو نخواد.


28 ژوئن 2015
کمی تفکر

زنده بودن حرکتی است افقی، از گهواره تا گور

اما زندگی کردن حرکتی است عمودی، از فرش تا عرش

زندگی یک تداوم بینهایت اکنون هاست. ماموریت ما در زندگی “بی مشکل زیستن ” نیست “با انگیزه زیستن “ است.

” پروفسور حسابی “


12 ژوئن 2015
یک کامنت

خانم ویولت سلام
از راه نوشتید از این راه ناخواسته و ناخوانده راهی که انتهاش معلوم نیست راهی که پیش بینی نشده بوده قطار زندگی تون یه دفعه ریل عوض کرد و یه سمت دیگه رفت.

راهی که پراز دره و سراشیبی و پرتگاه بوده راهی پر از رمل وصخره و سنگ ولی با همت شما با روحیه جنگندگی تون این راه های صعب العبور رو صاف کردید کوبیدید آسفالت کردید خط کشی و روشن کردید روی دره های نا امیدی پل زدید و و تپه های ناتوانی رو شکافتید راه امید و زندگی رو از دل این ناتوانی ها و محدودیتها عبور دادید و برای بقیه برای کسانی که شاید توان شما رو نداشتن و یا داشتند و خودشون رو باور نداشتند خیلی چیزا رو ثابت کردید .

البته نمیخوام از شما اسطوره یا بت بسازم میدونم خیلی جاها خسته شدید پا تون لرزیده به سرحد و نقطه اخر رسیدید افسرده شدید ولی جایی که خیلیا دیگه نمی تونن و می برن شما تو اون نقطه نموندید و از اونجا گذر کردید.

پست جدیدتون رو که خوندم کلی حالم رو جا آورد.

“ویلی میخواد جاده رو برگرده”

چقدر خوبه تصور اینکه تو صفحه بنفش بخونم که :
“امروز عضلات پاهام دیگه اسپاسم نداره”
چند ماه بعدش صفحه بنفش رو باز کنم و بخونم: “امروزتونستم اولین قدمم رو باکمک فیزیوتراپم بردارم”
چند ماه بعدش بخونم وعکسی ازت ببینم که زیرش نوشتی: “این اولین قدمم بدون کمک کسی”
و ماه ها بعدش بخونیم از این صفحه دوست داشتنی که : “بلاخره با عصا تونستم بیام بیرون”.
و یه روزی امیدوارم از صمیم قلبم از ته ته ته دلم آرزو و دعا می کنم یه روزی بنویسی…
“دیگه تموم شد… امروز اولین قدم رو خودم بدون عصا برداشتم “

Smile