16 فوریه 2016

به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اطرافش،
همین کسانی که برایت پیغام می گذارند
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست

همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو، دل ِ تو و درد ِ توست …
که چقدر خوب تو را می خوانند
همین افرادی که پیگیرند…که نباشی دلگیرند …
همین آدم هایی که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند
که بدانی خودت… وجودت… خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است…

آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی، با همین دو سه خط نوشته…دو سه خط پیغام، از کسی حتی آن سر ِ دنیا …
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد، نبودن ات کسی را غمگین می کند …
وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، باید بخندی و شاد باشی، تا آدم هایی که دوستت دارند را، غمگین نکنی…

خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام، این انسانها، برایم پُر ارزش ند
که چقدر خوب است داریمشان …
پ.ن:نوشته بالا رو تو وبلاگ هم گذاشتم به آدرس: vili.special.ir اگه خواستید کامنت بگذارید
آدرس کانال تلگرام :@violetweblog


15 فوریه 2016
ولنتاین

دوست عزیزم و هم کلاسی قدیمی دبیرستان ام،ریتا جان،در مورد ولنتاین نوشته:

ولنتاین مبارک
والنتین مقدس بر بالای صلیب شد تا عشق در دلها جاوید بماند.آرش در چنین روزی جانش را در تیر کمانش گذاشت و تا سر حدات عشق زنان و مردان ایران زمین رها کرد .وروز عشق نمادی شد بر اینکه یادمان نرود که عاشق باشیم.
آفریدگار عاشق در هفت روز آسمانها وزمین را آفرید.خدا عاشق انسان شد.
آدم وحوا را از بهشت راند تا در زمین بذر زندگی بیفشانند.
آدم وحوای عاشق پسران و دختران زمین را زاییدند.
گیاهان عاشق شدند و گل دادند.درختان عاشق میوه دادند وپرندگان سرمست از عشق آواز سر دادند و لانه ساختند و……
وعشق در هنر متجلی شد.هنرمند عشق رادر هنر فریاد زدبه آواز.در بوم نقاشی.بر صحنه تءاتر…..
عشق مجسم شد در پیکر یک زن در ضربه های تیشه ی استاد پیکر تراش.
عشق همان نقشی بود که فرهاد بر بیستون زد.
عشق معصومیت سیاوش در گذر از آتش بود.
باور کن که عشق زاییده معجزه نیست.عشق خالق اعجاز است.
عشق یک نگاه، دست لرزان،قلب پر التهاب ویک احساس گذرا نیست.
عشق مانند پروردن یک بونسای است، مثل عمل آمدن مروارید در دل صدف.صبر می خواهد در گذر زمان.
عشق در گذر از سختی و آسایش،رنج و فراغت، صحت وبیماری،فقر و مکنت به کمال می رسد.عشق فعل است باید بخواهی تا عاشق شوی،یک تلاش، عزم و اراده است.
آنرا در یک بسته زیبا تقدیم نمی کنند ،نه باور نکن دروغ قصه ها را کسی از قبل آنرا برای تو ننوشته که این یک هوس است نه عشق.
عشق یعنی ایثار، بخشش و به کمال رسیدن.
عشق زنجیر بر پای آزادی نیست دو بال پرواز است.
کور نیست، نوری استبر پیش راهت در کوره راههای زندگی.
عشق همان آغوش بی دغدغه و بی منتی استکه تو را در بر می گیرددر تلاطم طوفان زندگی.
عشق پای دیگر توست برای رفتن به سمت ابدیت.
عشق همان امیدی استکه طلوع زیبای هر صبح را به تو نوید می دهد.
عشق یعنی باران….باران و بازهم باران
در رو زهای بارانی عجیب عاشق می شویم
دو توده ابر یکدیگر را در بر می گیرند،رعد این عاشقی را فریاد می زند، از شکوه این عشق اسمان پر نور میشود وباران ….زاییده این عشق باریدن می گیرد.وآنگاه عاشقی را که در پیچ وخم روز مره گی فراموشمان شده بود را به یادمان می ارد.
یادمان می اید…… چه عاشقیم و بی پروا…
به قول شاعر عاشق..چتر ها را باید بست ، زیر باران باید رفت
خاصیت عشق بخشندگی و سخاوت است.از سخاوت عشق نهراسیم
تقدیم به عشق زندگیم: همسرم، فرهاد”
عشقتان مستدام دوست ِ خوبم❤️
آدرس کانال تلگرامم: @violetweblog


9 فوریه 2016
مرورگر

این روزا اشکم دم مشکم شده…خیلی یادت می افتم… میدونی دلم میسوزه،نمیدونم بیشتر برای خودم یا برای تو؟
به گذشته که نگاه می کنم،به گذران زندگیم…می بینم خیلی حال کردم! بیشتر از یه آدم عادی…حتی موقعیتهای به ظاهر منفی زندگیم هم یه جورایی هیجان انگیز و غیر عادی و حتی مثبت بوده،مثل طلاق یا بیماری…
زندگیم؟…خوب هیجان انگیز بود،فک کن،تجربه یادگیری یه ساز رو داشتم…با تورنومتر کار کردم و میدونم پیکاپ چیه،در کنارش آواز خوندم،هرچند تجربی و بدون فراگرفتن سولفژ…نقاشی کردم و تابلو کشیدم…سفالگری کردم و با چرخ کوزه گری کوزه ساختم و طراحی کردم و تو کوره گذاشتم،فک کن شاگرد استاد شروه بودم…عکاسی کردم،هرچند تجربی ولی میدونم استعدادم فوق العاده بوده و اگه یه دستم از کار نمی افتاد و می تونستم دوربین دستم بگیرم یحتمل(؟) تا حالا نمایشگاه عکاسی هم گذاشته بودم…از فرانسه تا اسپانیا رو با ماشین رفتم،یه تجربه فوق العاده،به عکسهایی که تو جاده و تو ماشین در حال حرکت از طبیعتش گرفتم نگاه می کنم حظ(؟) می برم…بلدم برقصم،اونم خیلی خوب…دانشگاه رفتم اونم دولتی و تهران،هرچند رشته مورد علاقه ام نبود ولی با محیطش آشنا شدم…یه فیلم ازم ساختن و بخاطرش کلی تشویق شدم و لوح گرفتم و حتی یه بار تو سالن میلاد ۲۰۰۰ نفر برام دست زدن…فیلم نامه نوشتم و بخاطرش با خیلی آدمهای کله گنده آشنا شدم…خانم جواهریان رو راهنمایی کردم و بخاطر بازیش تو طلا و مس جایزه بهترین بازیگر ِفیلم فجر رو گرفت…وبلاگ نوشتم و با هر نوشته اش زندگی کردم و به واسطه اون هم کلی معروف شدم و هم تقدیر شدم…بقیه اش رو یادم نمیاد و حضور ذهن ندارم ولی واسه همینا هم من یه آدم معمولی و عادی نیستم…پس تو بگو چرا اینقدر من گریه می کنم و از چی ناراحتم؟

@violetweblog
Picture 1284

Picture 1290

Picture 1300


6 فوریه 2016

این نوشته برای من بوی نون تازه و گرم میداد پس شییرش کردم.

گیسو شیرازی نوشته:

“پنج شنبه صبح بیدار شدم ، در مهتابی زیر آفتاب صبحگاهی با مربای بهارنارنج هدیه دانشجو صبحانه خوردم، لباس پوشیدم و با موسیقی در گوشهایم ، قدم زنان به سمت پنج شنبه بازار شهر رفتم، اسمان آبی و هوا دلپذیر و آشغالهای بین علفها به شدت آزاردهنده، یادم باشد با دهداری تماسی بگیرم راننده تاکسی آشنا بین راه اصرار که سوارم کند و من انکار که قدم می زنم ، نفس می کشیدم در یکی از کوچه های روستا تابلو آرایشگاه دیدم، داخل رفتم و در اتاقی تمیز با بانویی زیبا و چشم عسلی روبرو شدم که با دقت و وسواس ابرویی برایم ساخت ، کمانی و فقط سه هزار تومان گرفت، یادم باشد باز هم به سراغش بیایم با احساس خوش ابرویی بیرون آمدم و به جستجوی موکت فروشی در میدان رفتم ، سرامیک های هال را تیره رنگ گرفته بودم و حالا خاک امانم را بریده ، موکت سبز خوشرنگی انتخاب کردم و به مغازه خوش اخلاقش نقشه عجیب و غریب هال را نشان دادم و با شاگردهایش درگیر تحلیل هندسی مضحک دو متری یا سه متری و برش در کجا شدیم حساب کردم و به پنج شنبه بازار رفتم، پیرمرد نهال گل می فروخت، تمامی کیسه هایش را خریدم، شب بو، مینا، ناز، آناماریا؟ همیشه بهار . مرغ خریدم برای موقرمز که مهمانم بود و فاصله بین پرپر زدن مرغ تا تحویل کیسه حاوی تکه هایش فقط ده دقیقه بود یک روز گیاهخوار خواهم شد بقیه خریدها را انجام دادم و با راننده اشنا رفتیم سراغ موکتی که بریده بود و لوله کرده بود و منتظر بود با موکتی بیرون زده از شیشه ماشین به خانه برگشتم موقرمز منتظر بود، در را باز گذاشته بودم و رفته بود داخل ،زندگی در روستا یکی از جذابیت هایش همین باز گذاشتن در است ، مرغ را در اب نارنج و پیاز و نمک و فلفل و ادویه خواباندم و ذغال با آتش گردان به راه انداختم، چه حس خوبی دارد این آتش گردان و صدای جرقه ها و عطر زغال موقرمز جوجه ها را سیخ زد و من به سراغ کاشتن نهال ها رفتم ، صحبت می کردیم و به صدای غازهای همیشه شاکی همسایه می خندیدیم موقرمز از ترشی های شگفت انگیزش برایم آورده بود، با عطر چوچاقش ، ناهار محشری شد بعد از ناهار تا موقرمز چرتی بزند من هال و وسایل و بخاری را جمع کردم و موکت را اندازه گرفتم و بریدم و بالا و پایین کردم و در زوایای عجیب و غریب هال جا دادم و وسایل را دوباره پهن کردم و لذت بردم از فقدان دیدار سرامیک خاک آلود عصر را در گفتگو و مهتابی و چایی و عطر دودی در آن حوالی گذراندیم تا سرمای ملس که ما را به درون خانه و پای لپ تاپ و تصحیح پایان نامه ها کشاند به قول دوستی، از یک زمان خاص به بعد، نیاز به جشنی نیست ، همین که هست خوب است.”

@violetweblog

پ.ن:از این به بعد نوشته های جدید کانال تلگرام ام رو اینجا هم میذارم تا اگه کسی خواست بتونه کامنت بگذاره.


28 دسامبر 2015
برای کامنت


22 دسامبر 2015
آخرین خبر

به توصیه دوستان یه کاتال ساختم تو تلکرام تا گزیده ایی از نوشته های قدیم و نوشتهای جدید رو بذارم-اونجا میزبانتونم

https://telegram.me/violetweblog


30 نوامبر 2015
قسمتهایی از زندگی

اپیزود اول
۲۴ ساعت بیشتره که جلوی آینه نرفتم… انگیزه نداشتم…یعنی چم شده؟…شور زندگیم اوده پایین؟افسردگیه؟حتی حوصله خودمم ندارم
اپیزود دوم:
خیلی دلم برات تنگ شده خیلی زیاد… زنذگی عجب بازی هایی داره.
اپیزود سوم:
ماههاست از خونه بیرون نیاومدم… میگه بهتر!میخوای چه کنی تو این هوای آلوده و ترافیک… بخوای منطقی فک کنی حرفش درسته ولی سیر چه خبر داره از گرسنه؟
اپیزود چهارم:
تازگیا پایین رو که نگاه میکنم،دوتا می بینم… عین مستها،تازه همش امیدوارم معجزه شه و از رو ویلچر پاشم… چه دل خوشی دارم من!!!.
اپیزود پنجم:
غلط نکنم یه چیزیم شده…آهنگ “ای ایران” رو تو یه مسابقه اجرا کردن و احساسات من به غلیان افتاد و زدم زیر گریه…آخه اینم گریه داره دخترک؟
ادامه دارد…