برگشت به گذشته

به بهانه گذاشتن ویدیو کلیپ خیانت، برگرفته شده از فیلم سنتوری توی صفحه فیس بوکم. یاد نوشته خودم افتادم که شرح یک پلان از زندگی خودم بودم که شنیدن این آهنگ جرقه نوشتنش رو درونم زده بود.
کلی تو آرشیو گشتم تا پیداش کردم.

برام جالبه که حس و نظرم بعد گذشت این همه سال عوض که نشده هیچ حتی تکون تکونم نخورده.

پ.ن: چقد نوشته های خوبی دارم تو این گشت و گذارام پیدا می کنم.مثلا وقتی دنبال کلمه “خیانت” بودم رسیدم به این.

الان که جوابهام در گذشته به بعضی کامنتگذاران محترم و محترمه رو می خونم… فک می کنم الان چقد مهربونما Grin



بی عنوان

پر شدم از هوای تو….دوباره.



سال 90؟…در مجموع سال خوبی بود برام.

تجربه های ناب و بی نظیری داشتم که تمام ابعاد وجودم رو در بر می گرفت… چه احساسی چه کاری و چه حتی جسمی.

 

بیماریم تا حد صفر پایین کشیدم طوریکه راحت دماغم به خاک مالیده شد… بارها از سر استیصال گریه کردم…ضجه زدم و نالیدم… ولی هنوز هستم.

نمی دونم تا کی؟ ولی فعلا هستم و مطمئنم از باقی مونده عمر و سلامتیم بهترین استفاده رو خواهم برد.

 

از لحاظ احساسی سرم خیلی خیلی شلوغ بوده و هست…بخصوص نیمه دوم …و چی بهتر از این برای یک زن در آستانه 40 سالگی؟ که هنوزم مجبور به انتخاب باشه و نه تحمیل یک رابطه.

 

کار جدیدی رو شروع کردم(رادیو) که از لحظه لحظه اش لذت می برم اونم با کمک یه تهه کننده بسیار کار درست که قدم به قدم راهنماییم کرده و مطمئنم کاری ارائه خواهم داد در حد و اندازه رسانه های بزرگ و مطرح دنیا.

 

تجربه فیزو تراپی داشتم…یعنی تصمیم گرفتم علاوه بر روحم برای جسمم هم وقت بذارم و بهش توجه کنم… هرچند از سر ِدرد گریه هم کردم.

 

پس در کل بخوام جمع ببندم سال خوبی داشتم… امیدوارم سال جدید برای تک تکمون نوید بخش و پیام آور بهترینها باشه.

 

آرزو؟…نمیدونم چی بخوام… ولی یه هوس آمیخته با آرزو رو بیان می کنم … امیدوارم تو سال جدید در حالیکه جسارت ماشین کردن موهام رو داشتم،با موهای نرم و مخملی(کچل مخمل) با پاهای برهنه روی ساحل دریا خزر قدم بزنم و با هدفون توی گوشم موزیک مورد علاقه ام رو گوش بدم.

 

پ.ن: خودم رو مجبور کردم دو دستی تایپ کنم،هرچند کُند…پس هرجا حرفی از قلم افتاده یا تایپ نشده بدونید بخاطر فشار ضعیف دست چپم بوده.

 

 



امروز مهمان یه دوست خیلی عزیزم… خیلی عزیز.
دوستی که تو یه کشور غریب،حق دوستی رو تمام و کمال بجا آورد. با وجودیکه تا قبل اون همو ندیده بودیم و حتی ارتباط ایمیلی یا مجازی هم نداشتیم. فقط اون من و می شناخت(یک طرفه) از طریق وبلاگ و می دونست دارم میرم کشوری که اون ساکنشه.
لحظه دیدارمون با نمک بود. هیچ تصوری ازش نداشتم و نمی دونستم باید دنبال کی بگردم. فقط می دونستم آقاست!.
هواپیما،دو ساعت تاخیر داشت و من امیدوار نبودم که دوست نادیده با وجود این تاخیر هنوز تو فرودگاه منتظرم باشه… ولی بود.
با وجودیکه محل استقرار من از شهر محل سکونت اون متفاوت و حتی دور بود( یه مسافتی مثل قزوین-تهران) تو مدتی که تو اون کشور بودم تقریبا هر روز می آمد پیشم و با هم می رفتیم گردش!
وقتی خاله ام برای برگشت به آمریکا تو کشور ترانزیت حالش بد شد و دکتر اجازه پروازش رو برای یک هفته لغو کرد. همه مونده بودیم مستاصل و دل نگرون که حالا با خاله مریض که تنها و غریب و زبون ندون!!! افتاده تو یه کشور غریب،چیکار کنیم؟
اولین گزینه ایی که به ذهنم رسید تماس با “او” بود…………… و همانطور که حدس میزدم “یه دوست” داشتم تو کشور دیگه که همه جوره می تونستم رو کمکش حساب کنم و نشون داد که احتیاج به حضور “فامیل” نیست داشتن “یه دوست” خوب کفایت می کنه.

حالا اومده ایران ولی خیلی محدود و یک هفته ایی- هوا هم شده مزید بر علت که نتونم به راحتی ببرمش بیرون.
ازش خواهش کردم اون بیاد پیشم و با همه مشغولیتهای یک سفر فشرده، قبول کرد.
امروز روز خوبیه چون یک مهمون عزیز دارم.

جهت اطلاع:
“من مرکز تحقیقات ام اس کار می کنم. شما یک بار من رو دیدید، اگه خاطرتون مونده باشه. یه پایشی (در رابطه با ام اس و خستگی) تو دنیا در حال اجراست، که در واقعMSIF داره انجام اش میده، ولی استاد صحرائیان متاسفانه لینکش رو خیلی دیر به دست من رسوندن. تا ۱ نوامبر بیشتر فرصت نیست. و امروز ۳۰ اکتبرئه، عملا امروز و فردا رو داریم.
چون وب سایت شما بازدیدکننده ی زیادی داره، شاید اگر لطف کنید و این رو به صورت یه پست share کنید، کمک فوق العاده ای بشه به این که وضعیت بیماران فارسی زبان هم تو این پایش لحاظ بشه. این لینک مورد بحث ئه:

http://www.surveymonkey.com/s/YYRRGXQ “

پ.ن:من خودم فرم رو پرکردم-فرم به زبان فارسی ه-پس لطفا همکاری کنید.



میدونی امروز سالگرد بیست ساله، اولین لحظه حضور و دیدارمونه؟

پ.ن: هرچی خواستم مقاومت کنم و ننویسم…اون عدد 20 قلقلکم داد و نذاشت.



ایام،ایامی ه که دلم می خواد یه گوشه بشینم و زخمهام رو لیس بزنم! گفتم لیسیدن زخمها یادمه این اصطلاح رو یکبار دیگه هم بکار برده بودم و حتی نوشته ایی دارم با این تیتر… بدم نمیاد یه چرخی تو آرشیو بزنم تو خاطرات و لحظه به لحظه های، حس و حال هفت سال گذشته… بشینم و نشخوارشون کنم.
و همین گشت زدن تو آرشیو سبب شد چه مزه نابی رو تجربه کنم:


“زنانگی یعنی:
هومان می خواست از من جدا شه چون می گفت ازدواج جلوی پیشرفتش رو گرفته، وقتی بعد از چند سال دیدمش… دیدم اون چقدر کوچیکه و من چقدر بزرگم…
این یعنی زنانگی.
نه اینکه تحمل کردن فحش و خفت و تحقیر و کثافت یک مردو تحمل کردن معشوقه هایش که پای تلفن بلند بلند باهاشون لاس می زنه (بزنه! مشکلی نیست اما اینکه برای تحقیر همسرش…) و تو هیچ نگویی و تو خفه شوی و غذایت را چربتر کنی که نگاهت کند و او جای خوابش را هم جدا کند بعد از جدا کردن همخوابش! و تو بجنگی با نیاز تن و نیاز تن را بکشی و سال تا سال به خودت نرسی و پاهایت را شیو نکنی و بگویی که چه؟ برای که؟ و با تنت و با عزتت بیگانه شوی. و سوسک حقیری شوی در گوشه منزل مردی که سالهاست نگاهش از حضورت رد می شود..
همه اش از ترس اینکه جامعه چه می گوید و اسمم چه می شود؟… این حساب و کتابها مردانه ست… آن تحقیر شدن و آن فراموش کردن نیازها برای مصلحت ،مردانه ست..
زنانگی یعنی بعد سالیان برگردی و بگذاری حقارتش را در آینه چشمانت ببیند. چشمانی که نه غرور مردانه دارند و نه تحقیر مردانه. چشمهایی که زن اند. فقط یک زن .”