برنامه 17 رادیو

لینک با کیفیت اصلی
mp3-52.8 MB- 4shared
mp3-52.8 MB-mediafire بدون فیلتر

لینکهای کم حجم شده
mp3-13.2 MB -mediafire بدون فیلتر دانلود کنید
wma-9 MB-mediafire بدون فیلتر



پیشرفتهای من

امروز جلسه چهارم فیزیوتراپیم بود و من حدودا 6 متر با واکر راه رفتم در حالیکه قدم برمیداشتم نه اینکه پام رو روی زمین بکشم…
فیزیوتراپم شگفت زده شد و خوشحال و هم چنین خودم. Wink

انتظار نداشتم بتونم راه برم و اون هم با استیل نزدیک به درست… یعنی پاهام جلوی همدیگه قرار نگیره و کمرم هم راست و مستقیم باشه بدون اینکه قوز کنم…

بعدش روی زمین چهار دست و پا قرار گرفتم و وزن بدنم رو زانوهام و دستهام تحمل کرد و بعد با فشار و زور همانطور که چهار دست و پا بودم یه پام رو خم کردم و آوردم جلو وسپس پای بعدی….

خلاصه کلام خودم و فیزیوتراپم به شدت از خودم راضی بودیم. Smile

پ.ن:وقتی حدودا یه 3 متری راه رفته بودم-میگه آفرین خیلی خوبه،خستگیم رو درآوردی…. میگم شما شک داشتی؟ همون روز اول گفتم روتون رو کم می کنم!!!!نکنم Wink

درضمن از اونجایی که تو این مرحله دیگه به بلدکاریشون ایمان آوردم… آدرس کلینیکشون رو میزنم برای افرادی که ام اس دارن بسیار مفیده… کسانی که بهشون نزدیکه حتما بروند… اگه پرسیدن کی معرفیتون کرده بگید “ویولت”
برای بیماری و مشکلات دیگه هم کار انجام میدن ولی خودشون اختصاصن روی ام اس و ناتوانیهای بوجود اومده کار می کنند.

آدرس:جلال آل احمد خ پاتریس-ابتدای بلوار شرقی-پلاک2- واحد1- بعداز ظهرها 14-20
تلفن:88276797- موبایل خودشون 09398364175-09198364175 آقای بهروزی



وقتی یه کلاغ روی شاخه درخت می بینم،بسی خوشحال میشم…
چون شنیدم کلاغها تو هوای آلوده نمی مونند…



یک ایمیل:

اوايل دهه شصت نوجواني بيش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهايي را كه تنها شامپوي موجود، شامپوي خمره ايي زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم بايد از مسجد محل تهيه مي كرديم و اگر شانس يارمان بود و از همان شامپو ها يك عدد صورتي رنگش كه رايحه سيب داشت گيرمان مي آمد حسابي كيف مي كرديم.

سس مايونز كالايي لوكس به حساب مي آمد و ويفر شكلاتي يام يام تنها دلخوشي كودكي بود.

صف هاي طولاني در نيمه شب سرد زمستان براي 20 ليتر نفت، بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كاميون در محله ها توزيع مي شد، خالي كردن گازوئيل با ترس و لرز در نيمه هاي شب. روغن، برنج و پودر لباسشويي جيره بندي بود،

نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را براي تهيه جهيزيه به دردسر مي انداخت و پو شيدن كفش آديداس يك رويا بود.

همه اينها بود، بمب هم بود و موشك و شهيد و …

اما كسي از قحطي صحبت نمي كرد!

يادم هست با تما فشارها وقتي وانت ارتشي براي جمع آوري كمك هاي مردمي وارد كوچه مي شد بسته هاي مواد غذايي، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازير بود.

همسايه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهرباني بود، خب درد هم بود.

امروز اما فروشگاه هاي مملو از اجناس لوكس خارجي در هر محله و گوشه كناري به چشم مي خورند و هرچه بخواهيد و نخواهيد در آنها هست. از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوي خارجي، لباس و لوازم آرايش تا موبايل و تبلت، داروهاي لاغري تا صندلي هاي ماساژور، نوشابه انرژي زا تا بستني با روكش طلا، رينگ اسپرت تا…

و حال با تن هاي فربه، تكيه زده بر صندلي ها نرم اتومبيل هاي گرانقيمت از شنيدن كلمه قحطي به لرزه افتاده به سوي بازارها هجوم مي بريم.

مبادا تي شرت بنتون گيرمان نيايد! مبادا زيتون مديترانه ايي ناياب شود! ويسكي گيرمان نيايد چي!؟ اشتهايمان براي مصرف، تجمل، پز دادن و له كردن ديگران سيري ناپذير شده است.

ورشكسته شدن انتشارت، بي سوادي دانشجوهامان، بي سوادي استادها، عقب افتادگي در علم و فرهنگ و هنر، تعطيلي خانه سينما، بسته شدن مطبوعات و … برايمان مهم نيست ولي از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانيم! …

مي شود كتابها نوشت…

خلاصه اينكه اين روزها لبخند جايش را به پرخاش داده و مهرباني به خشم.

هركس تنها به فكر خويش است به فكر تن خويش!

قحطي امروز قحطي انسانيت است

قحطي همدلي

قحطي عشق



من معمولا از اینکارها نمی کنم که چنین کامنتی رو یه پست کنم…ولی نمی دونم چرا این استیصال پنهان شده در لابلای کلمات بدجوری رو قلبم فشار آورد و تصمیم گرفتم اینکار رو یکبار برای همیشه انجام بدم…. کسی هست که بتونه اطلاعاتی به این خانوم بده؟

“سلام ویولت عزیز.من یکى از خواننده هاى خاموشتون هستم.یک مشکلى هست که اگه لطف کنید با خواننده هاتون درمیون بذارید ممنون میشم.من یه خواهر دارم که از دوماه قبل دچار یک مشکل شد قدمهاشو کوتاه برمیداشت و بعد تعادلشو از دست داد و بعداز یه مدت دیگه نتونست راه بره در حال حاضرهم به کمک واکر چند قدم برمیداره.شبها وقت خواب تنفسش صداداره اون هم صداهای بلند .بطوریکه من و اعضای خانواده دچار بیخوابى شدیم. دکترش گفته دچار دیستروفى عضلانى شده و پیشرونده هست.بطوریکه فیزیوتراپى هم جواب نداده.ازتون یه خواهشى دارم اینکه لطف کنید و از خواننده هاتون بخواهید اگه اطرافیانشون دچار این بیمارى هستن بگن و اینکه چه اطلاعاتى راجع بهش دارن ایا امیدى به بهبود هست؟اگه دکترى تو تهران میشناسن معرفى کنن .لطفن این کامنتو عمومیش نکنید.ویولت جان لطفن کمک کنید. قبلن از لطفتون ممنونم.”



امروز جلسه سوم فیزیو بود.
بهم گفت پاشو وایستا
با کمک از دستهاش ایستادم-هی گفت سرت رو بچرخون به چپ بچرخون به راست(برای اینکه حواسم رو پرت کنه و تعادلم زیاد شه)، بعد دستهاش رو از دور من ول کرد و فقط با یه دست کمرم رو لمس میکرد(نه اینکه نگه ام داره در حد لمس) و من چندثانیه ایی به اون وضعیت در حالیکه کف دستم رو میزدم به دست متحرکش ایستادم….
وقتی این تمرین تموم شد و نشستم گفت کار تو وشجاعتت در حدی بود که به من سالم بگن روی یه طناب راه برو!!! 100 میلیونم بهم بدن اینکار رو نمی کنم!!
گفتم پس چرا من انجام دادم بهم پول ندادین؟ Grin



برام نوشت:
“اونوقتها يادمه يکی از آرامبخش ترين لحظات زندگيم روزهای جمعه بود که توی خونه صبح تا بعد از ظهر، “تو اتاق خودم” راديو رو روشن ميکردم و درضمن شنيدن اون يا به کارهای شخصی ام می رسيدم، مثلا ناخنم رو ميگرفتم Smile يا مثلا کارهای ديگه مثل مثلا خط نوشتن يا اصلا لم دادن روی صندلی و پاها رو روی ميز دراز کردن و چرت زدن، و ” به راديو گوش کردن”… اين قسمتش از همه مهمتر بود… حالا يا صبح جمعه با شما بود يا قصه ظهر جمعه يا حتی نماز جمعه تهران!! آهان يکی از خاطرات شيرين ديگه هم؛ توی همين صبحهای جمعه، سيگار کشيدن توی همون اتاق بود که اگر هوا آفتابی هم بود و رقص دود رو توی اشعه های آفتاب می ديدم واقعا لذت بخش بود… چه آرامشی… فقط هم صبح های جمعه اينجور بود، انگار زمين و زمان يهو از سرعت می افتادن و همه چيز کرخت و آروم ميشد….
امروز نميدونم چطور، ولی يهو برخوردم به اين صفحه ويولت جان و اين برنامه راديوئی… امروز هم اينجا شنبه اس و تعطيل….. انتظار برف هم داشتيم ولی بطرز عجيبی يهو آفتاب شد… پرده پنجره هم کنار بود و اشعه های آفتاب ميومد تو… بيرون هم ساکت و آروم… ليوان قهوه ای هم که داشتم؛ بخارش نقش دود سيگاری که ديگه نمی کشم رو بازی ميکرد و صدای زيبا و آرامبخش شما و مخصوصا کلام و داستانهائی از ديار خوبم که دلم براش يه ذره شده… چه صبحی شد امروز و چه لذتی بردم از اين يکساعت برنامه…. نميدونم چطوری تشکر کنم… بعضی چيزا وصف و توضيحش ممکن نيست… ممنونم ويولت جان”

در جوابش نوشتم:
چقدر از خوندن کامنتت پر از غرور و شادی شدم و لذت بردم…حتی اشک تو چشمام جمع شد…ممنون که با من به اشتراکش گذاشتی و خساست نشون ندادی تو بیانش
.
.
.
وقتی همچین کامنتهایی رو می خونم از خوشی تو پوست خودم نمی گنجم و از احساس رضایت بخاطر کاری که دارم انجام میدم لبریز میشم…یادم می افته به زمانی که خودم خارج از کشور بودم اونم فقط یک ماه و بعدش هم قرار نبود بمونم…که چقدر اونجا شنیدن آهنگ به زبان مادریم بهم مزه میداد و هر چیزی که برام رنگ و بوی ایران رو داشته باشه… واسه همین فک می کنم کاملا این حس رو می فهمم و خوشحالم که خودم ابزاری موثر شدم برای اغنای این حس غربت.