کمی راحتتر

کورتن نزدم،ولي انگيزه و جسارت انجام کار م در حد خداست…(چون معمولا اين جسارت رو کورتن بصورت کاذب به مصرف کننده اش ميده)

حالا که همه چي ريخته بهم و من زابرا شدم،تصميم گرفتم اتاق رو هم بدم رنگ کنن…رنگ نارنجي به سمت گل بهي تو نظرمه. حالا نميدونم نقاشي حاضر ميشه براي رنگ کردن يک اتاق!!! رنج سفر رو به خودش هموار کنه يا نه!!
امروز بعداز ظهر قراره اوستا بياد هم برام کاتالوگ بياره و هم قيمت بده و هم بگه اصن اينکار رو مي کنه يا نه؟

صبح با يک شرکت نصب بالابر تماس گرفتم که بيان محل رو ارزيابي کنن و قيمت بدن که اگه از پسش براومدم بالابر نصب کنم چون با توجه به کاري که شروع کردم(با دوستم شراکتي يه لقمه سرا راه انداختيم) مرتب بايد از خونه خارج شم و نميشه همش منتظر امداد غيبي باشم ،بايد گامي به سمت خودکفايي بردارم…

ذهنم درگير کارهايي ِ که بايد انجام بدم با توجه به حال خراب جسميم.



بازم فقط جهت اطلاع

از بین اثاثیه خودم رو رسوندم به کامپیوتر…هم برای چک کردن صفحاتم و هم برای چند خط نوشتن.
حال جسمیم اصن روبراه نیست تا حدی که می تونم بگم حمله بیماریمه.
تو این هیری ویری کامپیوترم هم ویروسی شده و هروقت عشقش برسه به اینترنت وصل میشه،حالا حساب کن تو این خونه کن فیکون من با سختی خودم رو می رسونم به کامپیوتر…بعد ای دل غافل،وصل نمیشه.
مثل اینکه مودم ویروسی شده برای همین با لپ تاپ هم نمی تونم وصل بشم.
خلاصه زن زاید و زپلشک آید و…



از امروز بنایی داریم و تو خونه سگ میزنه،گربه می رقصه…فعلا نیستم.



کارگردان ِ فیلم مستندی که قبلا در موردش حرف زدم زنگ زده و میگه:
-تدوینگر،راشها رو دیده و میگه اون قسمتهایی که مربوط به خانوم ویولته خیلی خوب از کار دراومده…معلومه کاملا که از خودش و زندگی و وبلاگش چی میخواد.

می خندم و میگم: من ذاتا هنرپیشه ام!!! حیف امکاناتش فراهم نبود.



به صدای سکوت شب گوش میسپارم… امروز بهترم.



امروز از اون روزهایی که سعی می کنم مُردن مُردن به پایان ببرمش.



صبا برام نوشت:
يکي از پست هاي نوستالژيک شما در اون يکي پايگاه(وبلاگ) رو خوندم و متاسفانه اشکم بدجوري سرازير شد….
بعدش چيزي نزديک به 3 يا 4 ساعت چشمام باروني بود و گريه ام اصلن بند نمي اومد ….
گفتم:
کدوم نوشته رو ميگي؟
این نوشته،مال خرداد 86 بود. فک کنم مربوط به همسر سابق تون باشه
از همون خط اول که خوندم خوشم اومد اما اخر قشنگي نداشت و همين طور حس خوبي نداد اون شب لااقل به من
البته خيلي خوب درک مي کنم که حتي الان چه احساسي به همسر اول تون داريد
اينکه تو اوج دوست داشتن جدا شدين.اخرش اينکه عشق اول فراموش نمي شه.اين واقعيت ه

احساس خودت لحظه اي بود تو نوشتنش
اما اخرش ته دلم و خالي کرد و دلم و کمي تا قسمتي سوزوند

نمي دونم اينا واقعن همين طوره که من مي گم يا اينکه اشکال از من ه و من اين روزا استانه تحمل پايين تري دارم ؟!…. نمي دونم.
.
.
.

نوشته رو خوندم-بعد اين همه سال،بازم چشمام باروني شد. از اين همه جسارتم تو بيان عريان احساسم شگفت زده شدم و حتي براي لحظه اي ترسيدم…خيلي وقته ديگه اينطوري ننوشتم…حس و يادآوري خوبي بود،ممنون صبا جان.

پ.ن: لینک رو درست کردم که احتیاجی به فیل تر شکن نداشته باشه.