من و بگیر،خواهر!

با خانمي دوست شدم که بطور کل تظاهر بيروني اعتقاداتمون با هم فرق داره.ممکنه در اصل هردو به يک چيز متعقد باشيم اونم از نوع سفت و سختش که اگه اينجور نبود قطعا اينقدر با هم صميمي و راحت نبوديم ولي گفتم تظاهر بيروني اعتقادتمون زمين تا آسمون فرق مي کنه.
من قيودي در حجاب داشتن براي خودم قائل نيستم ولي ايشون علاوه بر مقنعه يا يک روسري کاملا پوشيده،چادر آستين دار و جوراب کلفت و … تن مي کنه.
راحتي روابطمون به اينه که هر دو معتقديم عيسي به دين خود،موسي به دين خود.همديگه رو همونجوري که هستيم پذيرفتيم و به هم احترام ميذاريم و با هم رفت و آمد و نشست و برخاست مي کنيم…
همه اينها رو گفتم که اين رو تعريف کنم.
قرار بود با دوستهاي اين خانوم بريم جايي(خارج تهران) تصور کن 5 تا خانوم بوديم. من جلو نشسته بودم با پوشش هميشگي ام و راننده و سه تا خانوم پشتي همه محجبه کامل با چادر عربي…
ميگم، من الان روسريم رو هم بردارم و بي حجاب بشينم هيچيکي اعتراض نمي کنه و بهم کار نداره چون با خودشون ميگن ، خواهرا !!! خودشون دستگيرش کردن دارن ميبرنش مقرر تحويلش بدن!!!. Grin



جهت اطلاع

امروز خیلی گرفتارم



یدونه از این وانتی ها میاد توی محلمون که خربزه،طالبی و هندوانه… می فروشه.
هر وقت داد میزنه:
” فقط شیرینی خوراش بیان،به شرط چاقو…”
انگار موی منو آتیش میزنن.انگار داره خود خودم رو صدا میزنه،شیرینی خوراش…!!!

چندباری تا صداش رو شنیدم از مامان خواستم بره خرید کنه ازش.
مامان که حس من و رو می دونست یه بار خرید کرد که ویارم بخوابه ولی بعدش گفت،چون میاره دم خونه گرون میشه خودم از مغازه می خرم.

امروز هم صداش رو شنیدم و فقط با حسرت گوش دادم بهش و آب دهنم رو قورت دادم… Smile>-

پ.ن:متن “درباره من” رو عوض کردم…ببینید خوبه؟



ديشب خواب ديدم از جام بلند شدم و با وجوديکه ويلچر جلوم بود رو اون ننشستم و سعي کردم راه برم.
تونستم ولي خيلي با احتياط و کند… از اتاق خارج شدم .تو سالن همه خانواده ام جمع بودند و داشتند با هم حرف ميزند.
آهسته آهسته رفتم سمت مامان،ازش چيزي پرسيدم.جوابم رو داد ولي انگاري متوجه چيزي نشده بود.
با گريه از فرط هيجان گفتم :” مامان نيگا کن،دارم راه ميرم”…

با خودم تصميم گرفتم از اين ببعد عصا دستم بگيرم ولي فکر کردم حتما تند تند خسته ميشم و بايد بشينم پس بهتره واکر بردارم که بتونم از صندليش استفاده کنم….خواب، حس و متعاقب اون تصميمهاي خوبي بود خيلي خوب.



چه هوای عالی شده…چقدر حال میده توی رختخواب دراز بکشی و به ترنم بارون گوش بدی.

پ.ن:لطفا هرکی کامنت خصوصی میذاره و فقط تیک خصوصی رو میزنه از این به بعد زحمت بکشه و بالای کامنتش هم بنویسه خصوصی تا اشتباهی پابلیش نشه…ممنون از همکاری.



مامان رو صدا مي کنم و ميگم ” من 5 دقيقه ديگه کارام تموم ميشه،لطفا جرم گير بپاشيد روي دستشويي مي خوام بشورمش.”
مامان:”تو که پريروز اينجا رو شستي.”
-اگه بخواي هميشه برق بزنه،بايد هر روز بشوري.منم امروز حالم خوبه مي خوام بشورمش.
مامان جرم گير مي پاشه رو دستشويي.
ميگم: اونجوري نه!!!.اول يک کم دستشويي رو خيس کنيد بعد بپاشيد… اينم بايد ياد بدم!!!!!!!!!!!!.



خاطرات كودكي زيباترند يادگاران كهن مانا ترند.

 درسهاي سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود.

 درس پند آموز روباه وکلاغ، روبه مكارو دزد دشت وباغ .

روز مهماني كوكب خانم است سفره پر از بوي نان گندم است .

كاكلي گنجشككي با هوش بود، فيل ناداني برايش موش بود.

با وجود سوز وسرماي شديد، ريز علي پيراهن از تن ميدريد.

تا درون نيمكت جا ميشديم ،ما پرازتصميم كبري ميشديم

 پاك كن هايي زپاكي داشتيم ،يك تراش سرخ لاكي داشتيم

كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت

 گرمي دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ كاه بود

 مانده در گوشم صدايي چون تگرگ، خش خش جارو ي با پا روي برگ

 همكلاسيهاي من يادم كنيد بازهم در كوچه فريادم كنيد .

همكلاسيهاي درد ورنج وكار بچه هاي جامه هاي وصله دار بچه هاي دكه خوراك سرد

كودكان كوچه اما مرد مرد كاش هرگز زنگ تفريحي نبود

جمع بودن بودوتفريقي نبود كاش ميشد باز كوچك ميشديم لا اقل يك روز كودك ميشديم

ياد آن آموزگار ساده پوش ياد آن گچها كه بودش روي دوش اي معلم ياد وهم نامت بخير ياد درس آب وبابايت بخير .

اي دبستاني ترين احساس من بازگرد اين مشقها را خط بزن