يه حس ملس

حس پاهام حس درستي نيست … نه اينكه چيزي رو حس نكنم يا گرما و سرما رو تشخيص ندم نه … ولي طوريه كه خيلي موقع ها بايد به پاهام نگاه كنم تا بفهمم چيزي زير پام مونده يا نه و اون چيز چيه؟ مثلاً اگه پام رو بگذارم رو پاي كسي معمولاً متوجه نميشم و با داد بيداد خودش بايد پام رو بكشم كنار!!!
چند وقت پيش پاي كامپيوتر نشسته بودم و غرق در مطالعه مطلبي بودم ( وبلاگ كي بود؟ نميدونم) احساس كردم پاي چپم جايي گير كرده و تحت فشاره بدون اينكه به پايين نگاه كنم سعي كردم كمي جابجا بشم كه پام از فشار و درد آزاد بشه … ولي نشد. بدون اينكه چشم از مونيتور بردارم با كمك دستهام پاي چپم رو كشيدم بالا … يهو دلنگي صدا اومد و خودم هم با صندلي بالا و پايين شدم انگار كه چرخهاي صندلي از روي يه كپه رد شده باشه.
پام داشت مي سوخت اينبار نگاهم رو از مونيتور برداشتم و به پام خيره شدم … انگشت شصت پام آش و لاش بود و در اثر زخمي كه روش ايجاد شده بود خونين و مالين … نگو احساس درد و فشار به اين خاطر بوده كه يكي ازچرخهاي صندليم رو انگشت پام قرار گرفته بود و من تشخيص نداده بودم و با كشيدن پام آزاد شده از اون زير ولي چه آزاد شدني؟ Shockh
_اين بي حسي خيلي هم بد نيست حداقل خوبيش اينه كه درد رو كمتر متوجه ميشي بخصوص موقع آمپول زدن!!!.:smug



یه حس ملس

حس پاهام حس درستي نيست … نه اينكه چيزي رو حس نكنم يا گرما و سرما رو تشخيص ندم نه … ولي طوريه كه خيلي موقع ها بايد به پاهام نگاه كنم تا بفهمم چيزي زير پام مونده يا نه و اون چيز چيه؟ مثلاً اگه پام رو بگذارم رو پاي كسي معمولاً متوجه نميشم و با داد بيداد خودش بايد پام رو بكشم كنار!!!
چند وقت پيش پاي كامپيوتر نشسته بودم و غرق در مطالعه مطلبي بودم ( وبلاگ كي بود؟ نميدونم) احساس كردم پاي چپم جايي گير كرده و تحت فشاره بدون اينكه به پايين نگاه كنم سعي كردم كمي جابجا بشم كه پام از فشار و درد آزاد بشه … ولي نشد. بدون اينكه چشم از مونيتور بردارم با كمك دستهام پاي چپم رو كشيدم بالا … يهو دلنگي صدا اومد و خودم هم با صندلي بالا و پايين شدم انگار كه چرخهاي صندلي از روي يه كپه رد شده باشه.
پام داشت مي سوخت اينبار نگاهم رو از مونيتور برداشتم و به پام خيره شدم … انگشت شصت پام آش و لاش بود و در اثر زخمي كه روش ايجاد شده بود خونين و مالين … نگو احساس درد و فشار به اين خاطر بوده كه يكي ازچرخهاي صندليم رو انگشت پام قرار گرفته بود و من تشخيص نداده بودم و با كشيدن پام آزاد شده از اون زير ولي چه آزاد شدني؟ Shockh
_اين بي حسي خيلي هم بد نيست حداقل خوبيش اينه كه درد رو كمتر متوجه ميشي بخصوص موقع آمپول زدن!!!.:smug



ظاهرا با اين دوتا نوشته اخيرم؛ خيلي ضد بچه عمل كردم … ولي واقعاً اينطور نيست و واسه يه بچه مودب و تميز دل و دينم هم ميره .
چند تا مطلب با نمك از شيرين زيوني بچه ها رو از وبلاگ پا نته آ عزيز اينجا ميگذارم كه خودش زحمت جمع آوريش رو كشيده و اعدادي كه داخل پرانتز هست نشونگر سن اون بچه است … خوشتون اومد ادامه شيرين زبوني ها رو تو وبلاگ خودش بخونيد:
_بابا به لينای (۴) از زندگی مورچه‌ها در لونه‌هاشون تعريف ميکنه و ميگه: «مورچه‌ها يه ملکه هم دارن. ميدونی ملکه‌اشون رو از کجا ميشه شناخت؟» لينا جواب ميده: «معلومه که ميدونم.» بابا تعجب ميکنه: «جدی؟ ميدونی؟» لينا با خونسردی ميگه: “از تاجی که روی سرشه.”
_همسرم مونی به پسرمون دومينيک (۴) قولی داده و بعد قولش رو فراموش کرده. دومينيک خيلی غمگينه. سعی ميکنم دلداريش بدم: «خوب ببين دومينيک از اين چيزها پيش مياد. مونی که عمداً بدقولی نکرده، آدمه ديگه، ممکنه يه موقع چيزی رو فراموش کنه.» دومينک جواب ميده: «نه مونی آدم نيست.» با تعجب ميپرسم: «اگه آدم نيست پس چيه؟» دومينيک جواب ميده: “زنه”.
_سگی بازوی يوليا (۴) رو گاز ميگيره، اما نه خيلی محکم. صاحب سگ با اين حال برای يوليا و پاسکال برادرش (۶) يه بستنی ميخره. پاسکال: “فردا هم بده سگه دستت رو گاز بگيره که يه بستنی ديگه هم بخوريم”.
_سوفی (۶) به سگمون يه هويج تعارف ميکنه که البته با بيتوجهی سگ روبه‌رو ميشه. اما سوفی سعی ميکنه سگ رو متقاعد کنه: “ببين اين هويج خيلی خوبه ها… فکر کن استخونه”.
_دانيل در فيلمی سوراخ بالای سر يک نهنگ رو ميبينه: “اين جای آنتنشه؟”
_با پسرهام جيسون (۸) و آلکس (۵) نهار ميخورم. بعد از غذا ميگم: «خووووب… گمونم حالا همه بتونيم يه بستنی خوشمزه بخوريم.» جيسون با قيافهء کاملاً جدی جواب ميده : ما ميتونيم، اما تو نه، مامان. داری زيادی چاق ميشی!
_يوش (۴) در دستشويی مشغول جيش بزرگ کردنه. زنبوری از پنجره به داخل پرواز ميکنه و بعد از يک دور کوتاه دوباره بيرون ميره. يوش پيروزمندانه ميگه: “نتونست بوی گند اينجا رو تحمل کنه!”:smug
_با ماری رفته‌ايم خريد. خانم فروشنده در قصابی به ماری يه سوسيس کوچولو ميده که بخوره، اما ماری تشکر نميکنه. بهش ميگم: «وقتی بهت چيزی ميدن بايد چی بگی؟» ماری جواب ميده:” لطفاً يه سوسيس ديگه!”



ظاهرا با اين دوتا نوشته اخيرم؛ خيلي ضد بچه عمل كردم … ولي واقعاً اينطور نيست و واسه يه بچه مودب و تميز دل و دينم هم ميره .
چند تا مطلب با نمك از شيرين زيوني بچه ها رو از وبلاگ پا نته آ عزيز اينجا ميگذارم كه خودش زحمت جمع آوريش رو كشيده و اعدادي كه داخل پرانتز هست نشونگر سن اون بچه است … خوشتون اومد ادامه شيرين زبوني ها رو تو وبلاگ خودش بخونيد:
_بابا به لينای (۴) از زندگی مورچه‌ها در لونه‌هاشون تعريف ميکنه و ميگه: «مورچه‌ها يه ملکه هم دارن. ميدونی ملکه‌اشون رو از کجا ميشه شناخت؟» لينا جواب ميده: «معلومه که ميدونم.» بابا تعجب ميکنه: «جدی؟ ميدونی؟» لينا با خونسردی ميگه: “از تاجی که روی سرشه.”
_همسرم مونی به پسرمون دومينيک (۴) قولی داده و بعد قولش رو فراموش کرده. دومينيک خيلی غمگينه. سعی ميکنم دلداريش بدم: «خوب ببين دومينيک از اين چيزها پيش مياد. مونی که عمداً بدقولی نکرده، آدمه ديگه، ممکنه يه موقع چيزی رو فراموش کنه.» دومينک جواب ميده: «نه مونی آدم نيست.» با تعجب ميپرسم: «اگه آدم نيست پس چيه؟» دومينيک جواب ميده: “زنه”.
_سگی بازوی يوليا (۴) رو گاز ميگيره، اما نه خيلی محکم. صاحب سگ با اين حال برای يوليا و پاسکال برادرش (۶) يه بستنی ميخره. پاسکال: “فردا هم بده سگه دستت رو گاز بگيره که يه بستنی ديگه هم بخوريم”.
_سوفی (۶) به سگمون يه هويج تعارف ميکنه که البته با بيتوجهی سگ روبه‌رو ميشه. اما سوفی سعی ميکنه سگ رو متقاعد کنه: “ببين اين هويج خيلی خوبه ها… فکر کن استخونه”.
_دانيل در فيلمی سوراخ بالای سر يک نهنگ رو ميبينه: “اين جای آنتنشه؟”
_با پسرهام جيسون (۸) و آلکس (۵) نهار ميخورم. بعد از غذا ميگم: «خووووب… گمونم حالا همه بتونيم يه بستنی خوشمزه بخوريم.» جيسون با قيافهء کاملاً جدی جواب ميده : ما ميتونيم، اما تو نه، مامان. داری زيادی چاق ميشی!
_يوش (۴) در دستشويی مشغول جيش بزرگ کردنه. زنبوری از پنجره به داخل پرواز ميکنه و بعد از يک دور کوتاه دوباره بيرون ميره. يوش پيروزمندانه ميگه: “نتونست بوی گند اينجا رو تحمل کنه!”:smug
_با ماری رفته‌ايم خريد. خانم فروشنده در قصابی به ماری يه سوسيس کوچولو ميده که بخوره، اما ماری تشکر نميکنه. بهش ميگم: «وقتی بهت چيزی ميدن بايد چی بگی؟» ماری جواب ميده:” لطفاً يه سوسيس ديگه!”



رفتار بچه خيلي خيلي حرصم رو در آورده بود و اگه واقعاً مي شد ماشين رو بر ميداشتم مي اومدم بيرون … دليل ناراحتي زيادم يكي مي تونه به اين علت باشه كه خودم بچه ندارم و به هيچ عنوان بچه هاي لوس و يكي يه دونه اين دوران رو كه فكر مي كنن همه بايد كمر به خدمت اونا ببندن درك نميكنم ( گو اينكه دوردونه هم كه تك فرزند حتي اگه يه سنجاق بهش بدي اينقدر ذوق ميكنه و طوري جلوه ميده كه زندگيش لنگ همين يه دونه سنجاق بوده :thinkingكه آدم حظ ميكنه) و دليل ديگه اش هم اين مي تونه باشه كه چون خودم حتي اگه چيزي رو لازم نداشته باشم و كادو بگيرم به احترام شخص كادو دهنده و اينكه به فكرم بوده و از ترس اينكه مبادا با بد برخورد كردنم شانس كادو گرفتن بعدي رو از دست بدم !!! اينقدر طرف رو تحويل مي گيرم كه ذره ايي احساس ندامت از كاري كه انجام داده نكنه :teeth… بعدشم فكر نمي كنم 8 سال سن كمي باشه كه همه چي رو بذاريم به حساب نفهميدن و بچگيش چون به موقعش از صد تا امثال من بيشتر مي فهمن.
در راستاي خشمي كه هنوزم دارم اميد تلفن كرده بود و من هنوز مسئله رو ول نكرده بودم.:smug
– تو رو خدا مي بيني ديگه به يه سني رسيديم كه بايد بگيم كي دوران ما اينطوري بود؟!!! زمان ما با يه آدامس شاد مي شديم Shockh… اصلا مي دوني چيه نبايد هيچي براش مي آوردي .
– ولش كن ؛ منم بايد يه چيز كوچيكتر مي گرفتم چون اين خيلي بد بار بود و همش مجبور بودم بكشمش اينطرف و اونطرف. من بخاطر پدر و مادرش اينكار رو كردم؛ فهيمه دوست خيلي خوبيه براي تو و هميشه در كنارته منم خواستم با اينكار كمي از محبتي كه نسبت به تو داره رو جبران كنم.
– خوب تو با اين كارت شعورت رو نشون دادي … خيلي بيشتر از اون چيزي كه داري.:eyelash
– بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خيلي بيشتر از اون چيزي كه دارم؟ قربونت برم تو كه ادبت دست كمي از اون بچه نداره.Grinontknow



رفتار بچه خيلي خيلي حرصم رو در آورده بود و اگه واقعاً مي شد ماشين رو بر ميداشتم مي اومدم بيرون … دليل ناراحتي زيادم يكي مي تونه به اين علت باشه كه خودم بچه ندارم و به هيچ عنوان بچه هاي لوس و يكي يه دونه اين دوران رو كه فكر مي كنن همه بايد كمر به خدمت اونا ببندن درك نميكنم ( گو اينكه دوردونه هم كه تك فرزند حتي اگه يه سنجاق بهش بدي اينقدر ذوق ميكنه و طوري جلوه ميده كه زندگيش لنگ همين يه دونه سنجاق بوده :thinkingكه آدم حظ ميكنه) و دليل ديگه اش هم اين مي تونه باشه كه چون خودم حتي اگه چيزي رو لازم نداشته باشم و كادو بگيرم به احترام شخص كادو دهنده و اينكه به فكرم بوده و از ترس اينكه مبادا با بد برخورد كردنم شانس كادو گرفتن بعدي رو از دست بدم !!! اينقدر طرف رو تحويل مي گيرم كه ذره ايي احساس ندامت از كاري كه انجام داده نكنه :teeth… بعدشم فكر نمي كنم 8 سال سن كمي باشه كه همه چي رو بذاريم به حساب نفهميدن و بچگيش چون به موقعش از صد تا امثال من بيشتر مي فهمن.
در راستاي خشمي كه هنوزم دارم اميد تلفن كرده بود و من هنوز مسئله رو ول نكرده بودم.:smug
– تو رو خدا مي بيني ديگه به يه سني رسيديم كه بايد بگيم كي دوران ما اينطوري بود؟!!! زمان ما با يه آدامس شاد مي شديم Shockh… اصلا مي دوني چيه نبايد هيچي براش مي آوردي .
– ولش كن ؛ منم بايد يه چيز كوچيكتر مي گرفتم چون اين خيلي بد بار بود و همش مجبور بودم بكشمش اينطرف و اونطرف. من بخاطر پدر و مادرش اينكار رو كردم؛ فهيمه دوست خيلي خوبيه براي تو و هميشه در كنارته منم خواستم با اينكار كمي از محبتي كه نسبت به تو داره رو جبران كنم.
– خوب تو با اين كارت شعورت رو نشون دادي … خيلي بيشتر از اون چيزي كه داري.:eyelash
– بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خيلي بيشتر از اون چيزي كه دارم؟ قربونت برم تو كه ادبت دست كمي از اون بچه نداره.Grinontknow



يادمه بچه كه بودم اگه كسي كادويي برام مي خريد اينقدر ذوقش رو مي كردم كه نگو نپرس … راحت حال خوشش چند ماهم رو جواب ميداد … الانش هم همينطوره حتي با يه لاك به ظاهر ناقابل هم تا مدتها شارژم.
اميد كه از مكه برگشت؛ واسه بچه يكي از دوستان من كه يك پسر هشت ساله است يك ماشين كنترلي بزرگ سوغاتي آورد … عصري قرار بود ببريم دم خونه شون و سوغاتي هاشون رو بديم … اميد دم يك بقالي نگه داشت و رفت 6 تا باتري خريد وقتي بهش اعتراض كردم و گفتم تو ديگه مسئول باتري ماشين كه نيستي خوب خودشون مي خرن گفت نه ممكنه بچه بخواد همون موقع باهاش بازي كنه بعد باتري نداشته باشه حالش گرفته ميشه.
رفتيم بالا و با كلي شوق و ذوق كادو رو دادم دست بچه ( باور كن قيافه و ذوق من ديدني بود :teeth) بچه يه تشكر زير لبي كرد و ماشين رو گرفت گذاشت رو مبل و رفت دنبال كارش … حتي از تو جعبه اش هم درش نياورد.:sick
باور كن انگار يه سطل آب يخ ريختن رو من؛ نميدونم من بچه ندارم و حال و هواي بچه هاي الان رو نمي فهمم و نمي دونم اين تفاوت بين نسل من و نسل اوناست ؟ واقعاً اين يه امر طبيعيه تو اونا كه اينقدر بي تفاوت و يخ باشن يا اين يكي شعورش در اين حد بود؟Razzhbbbt
سقلمه زدم به اميد كه باتري ها رو ندي بهشا اينجوري لااقل 6 تا باتري جلوييم!!!!.:whistling