سقط جنین و سلولهای بنیادی و …

يادمه بچه که بودم تو دوران نه ماه حاملگيش ( دوتا برادر کوچکتر از خودم دارم) همش خدا خدا مي کردم که بچه دختر باشه و يه خواهر نصيبم بشه ، اون موقع ها سونوگرافي به شکل الانش وجود نداشت که همون ماهاي اول زرتي بگن بچه چيه ! و تو بايد نه ماه صبر ميکردي و دست به دعا مي شدي تا جنسيت بچه بشه هموني که مي خواي تازشم بايد لباسهاي صورتي و آبي رو پنجاه پنجاه خريداري مي کردي که موقع وضع حمل و نياز به پوشوندن بچه دستت نمونه تو حنا و لباس صورتي رو تن موجوديت آبي ! نکني. هرچند تمام اين ترفندها سخت بود ولي من يکي اين هيجان رو بيشتر دوست دارم و هميشه با خودم مي گفتم اگه يه زماني بچه دار شم اجازه نميدم بهم بگن جنسيت بچه چيه . الغرض ميشد تا زمان زايمان که دم تلفن رختخوابمون رو پهن ميکرديم تا کوچکترين خبر ارسالي از بيمارستان رو از دست نديم و بفهميم بچه چيه؟
حالا اصلا واسه چي يهوووو ياد اين قضيه افتادم؟ صبح مامان مي گفت تو روزنامه خوندن که توي سوئد دوتا بچه دارن به دنيا ميان فقط و فقط بخاطر برادر و خواهر معلولشون که از سلولهاي جنيني و بنيادي اونها استفاده بشه واسه درمان خواهر و برادرشون تازشم اگه سلول جنين بعد کشت هموني نباشه که دانشمندان لازم دارن بايد بچه سقط شه و روز از نو و روزي از نو.
تو دلم گفتم بيچاره مادر بچه ها همه جوره بايد تحمل کنه هم غم داشتن بچه معلول و هم بارداري اجباري و سقط جنين اجباري و دوباره…
رو کردم به مامان و گفتم: شانس بيارين اينجا اين مسئله باب نشه! وگرنه که حواستون به خودتون باشه .:loser
پ.ن: بچه هایی که جویای حالم بودن . اولا که ممنون از احوالپرسیتون و دوما اینکه هنوزم حالم هیچ خوب نیست ولی خوب وقتی یکی دو روز از تغییر حال و بدتر شدن آدم بگذره واسه اینکه بتونی به زندگی عادیت ادامه بدی مجبوری که خودت رو با شرایط جدید مطابق کنی … که این هیچم به معنای بهتر شدن حال جسمیت نیست فقط روحه کوتاه اومده مثل همیشه.



قصه ليلي

اين متن زيبا رو نازنين عزيزم برام ايميل كرده بود.ممنونم:love
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟
ليلي گفت: من.
خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت…
سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد ، ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج كن . زمينم را به آتش بكش .
ليلي خود را به آتش كشيد، گر گرفت…
اما مي ترسيد آتشش تمام شود . چيزي از خدا خواست…
خدا اجابت كرد…
مجنون سررسيد و هيزم آتش ليلي شد.
آتش زبانه كشيد ، ماند ، زمين خدا گرم شد…
خدا گفت: اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود…
ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.
خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ،امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت كاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي كرد.
خدا گفت: مادري بهانهً عشق است، بهانهٌ سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه
مي سوزي

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده ، بي تاب ، بي تب.(مثل من:sad )
خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري…
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پايان قصه ام را عوض مي كني؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشك است. اشك درياست؛
دريا تشنگي است و من تشنگي ام، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟
ليلي گريه كرد،… تشنه تر شد…
پ.ن:زلزله ساعت 6 امروز در تهران رو متوجه شدیدی؟:nailbiting



اين متن زيبا رو نازنين عزيزم برام ايميل كرده بود.ممنونم:love
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟
ليلي گفت: من.
خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت…
سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد ، ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج كن . زمينم را به آتش بكش .
ليلي خود را به آتش كشيد، گر گرفت…
اما مي ترسيد آتشش تمام شود . چيزي از خدا خواست…
خدا اجابت كرد…
مجنون سررسيد و هيزم آتش ليلي شد.
آتش زبانه كشيد ، ماند ، زمين خدا گرم شد…
خدا گفت: اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود…
ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.
خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ،امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت كاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي كرد.
خدا گفت: مادري بهانهً عشق است، بهانهٌ سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه
مي سوزي

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده ، بي تاب ، بي تب.(مثل من:sad )
خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري…
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پايان قصه ام را عوض مي كني؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشك است. اشك درياست؛
دريا تشنگي است و من تشنگي ام، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟
ليلي گريه كرد،… تشنه تر شد…
پ.ن:زلزله ساعت 6 امروز در تهران رو متوجه شدیدی؟:nailbiting



امروز اصلا حالم خوب نيست … يعني حتي يك قدم يا دو قدم رو هم به زور برميدارم … عجيبه چون چند وقته اصولا حالم خوبه تا حدي كه نياز به مصرف شل كننده عضلات رو هم احساس نمي كردم و در نتيجه مصرفشون نمي كنم … چندين قدم رو بدون اينكه نياز وافري به دست گرفتن به ديوار و اين ور و اون ور باشه برميداشتم … وضعيت مزاجيم خوب بود چيزي كه براي ما خيلي اهميت داره و بخاطر خروج سموم هر روز بايد شكم كار كنه و با توجه به تنبلي روده ها كه در اثر بيماري و عدم تحرك گريبانگير آدم ميشه تقريبا سخت و نا ممكن ميشه … اگه فرضيه حركت پلاكها درست باشه الان پلاك روي نخاع من حركت كرده و بدجايي كه بود ولي الان در بدترين وضعيت خودش قرارگرفته و جاخوش كرده.
وقتي حال جسميم خرابه و انرژي زيادي ازم گرفته ميشه واسه دو قدم راه رفتن بيشتر … عجيب اخلاقم بد ميشه و به زمون و زمان علاوه بر بد و بيراه گفتن گير ميدم.Shockh
مثل امروز كه هرچي اميد تلاش كرد كه از خر شيطون بيام پايين و برم بيرون يه دوري بزنم؛ مرغم يه پا داشت كه نخير نميام هوا گرمه تازشم كجا بريم؟ جايي رو نداريم! همه دونات فروشي هاي پيشنهادي رو رفتيم ؛ بستني پيشنهاد شده رو هم خورديم! لواسون هم كه گرمه واسه رفتن و بلال خوردن … اصن نمي يام.:hypnoid
پ.ن: اخلاق ا* مرغي الانم جزو همون چيزهايي كه طرف بايد باهام دمخور باشه تا كاملا دركش كنه و از دستم ناراحت نشه و با خودش بگه اين نيز بگذرد و آفتاب از پشت ابر در مياد بالاخره.
پ.ن: تو اين هيرو ويري ويندوز كامپيوترم هم قاط زده ببينم مي تونم با كمك فريد دوباره نصبش كنم يا نه … ممكنه چند روزي در خدمتتون نباشم تا اعصابم بياد سرجاش.:thinking



هميشه واسه خودم جاي سئوال بوده كه دوست دارم عكسي يا ملاقاتي داشته باشم با نويسنده وبلاگي كه دوستش دارم يا نه؟
معمولا وقتي آدم نوشته هاي شخصي رو مي خونه اونم به مدت طولاني و بخصوص نوشته هايي كه در مورد خود شخصه ؛ يك تصوير و تصور از شخص نويسنده براي خودش مي سازه كه دست برقضا هم اين تصوير يك تصوير دوست داشتنيه از شخص نويسنده و حالا اگه عكس اون آدم رو ببينه يا باهاش آشنا بشه ممكنه اصلا انتظارش رو برآورده نكنه و حتي سرخورده هم بشه… البته بگم اين اعتقاده منه و هيچ دليلي نداره كه آيه مُنزل باشه.
مثلا زيتون عزيز با اون عكس دوست داشتني كه اون بغل وبلاگش گذاشته … هميشه با همون تصوير دوست داشتني تو ذهن من مياد و با همون تصوير با نوشته هاش ارتباط برقرار مي كنم… حالا اگه يهو ببينمش كه يه دختر نخراشيده و نتراشيده است خوب معلومه كه خيلي توي ذوقم ميخوره و شايد ديگه حتي دلم نخواد نوشته هاش رو هم بخونم.
من از بچه هاي وبلاگي كه نوشته هاشون رو مي خونم و بعضي هاشون رو هم ديدم هميشه تصوري داشتم كه در واقعيت بعضي هاشون شبيه اين تصوراتم هم بودن. مثلا:
آورا ——— اِبرو ( خواننده ترك)
شبنم ——– شهرزاد سپانلو ( خواننده )
گيسو——– هنگامه ( خواننده؛ البته وقتي تپلي تر بود!)
صدف ——- سپيده (خواننده)
مريم ——– گلشيفته فراهاني ( هنرپيشه)
كمبوجيه —- نيكلاس كيج ( هنرپيشه) آدرس وبلاگت رو ندارم كه ننوشتم
نظر شما چيه در مورد اينكه عكس صاحب وبلاگ رو ببينيد يا باهاش از نزديك آشنا بشيد. تصوراتتون بهم نمي ريزه؟



ساعت پنج و نيم صبح از خواب پريدم … احساس كردم چقدر غمگينم و انگار كاري نا تموم دارم :sad… هنوز تحت تاثير سريال پرستاران بودم كه شب قبل پخش شده بود ( تو اين قسمت شوهرِ پرستار تري در اثر يك تومور مغزي ميميره و تري ناراحت بود كه هيچ وقت فرصت نكرده به شوهرش بگه كه چقدر دوستش داره) … تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به اميد … خواب آلود جوابم رو داد بهش گفتم :خواستم تا دير نشده بهت بگم كه چقدر دوستت دارم ( به من ميگن يه تماشاچي تلويزيون بالفطره):smug … همين يه خبط كوچولو سبب شد كه تا خود صبح بال بال بزنم از بس كه تا زمان سر كار رفتنش دم به دقيقه زنگ زد و زابراهم(؟) كرد Shockh… مي گن هر نكته جايي و هر سخن مكاني دارد … اينم نتيجه جوگير شدن من كه الان گيج خوابم.:hypnoid



ساعت پنج و نيم صبح از خواب پريدم … احساس كردم چقدر غمگينم و انگار كاري نا تموم دارم :sad… هنوز تحت تاثير سريال پرستاران بودم كه شب قبل پخش شده بود ( تو اين قسمت شوهرِ پرستار تري در اثر يك تومور مغزي ميميره و تري ناراحت بود كه هيچ وقت فرصت نكرده به شوهرش بگه كه چقدر دوستش داره) … تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به اميد … خواب آلود جوابم رو داد بهش گفتم :خواستم تا دير نشده بهت بگم كه چقدر دوستت دارم ( به من ميگن يه تماشاچي تلويزيون بالفطره):smug … همين يه خبط كوچولو سبب شد كه تا خود صبح بال بال بزنم از بس كه تا زمان سر كار رفتنش دم به دقيقه زنگ زد و زابراهم(؟) كرد Shockh… مي گن هر نكته جايي و هر سخن مكاني دارد … اينم نتيجه جوگير شدن من كه الان گيج خوابم.:hypnoid