خودم رو دعوت کردم به خوندن کتاب “آلوچه خانم” به قلم فرجام، کتابي که هرگز مجوز ارشاد رو براي چاپ شدن نگرفت و نويسنده در يک اقدام انتحاري اون رو تو فضاي مجازي پخش کرد به اميد روزي که چاپ شه و ما خوانندگان ناديده حرفاش به احترام اين حرکت، خريدار کتاب مورد بي مهري قرار گرفته اش باشيم.
کتاب از زبون يه هم نسل منه، دردها و مشکلاتي رو مطرح کرده که الان از ته دل بهشون مي خنديم ولي تو زمان من يا اون فاجعه ايي بود براي خودش.
چند بخش اول (1و2) مي تونم بگم اصلاً جذبم نکرد … با خودم گفتم باز احتمالاً با نويسنده ايي طرفم که مثل دافنه دوموريه راحت ميشه فصل اول رو فاکتور گرفت از کتاب بدون اينکه خللي در روند منطقي داستان پيش بياد… از حاشيه رفتن متنفرم و خودم هم عادت دارم يهو! برم سر اصل مطلب.
نمي تونم بگم مجذوب قلمش شدم چون واقعاً نشدم و بعضي قسمتها به نظرم خيلي کشدار ميومد … شايد چون واقعيت زندگي هم نسلان خودم هم به همين ميزان کشدار و کسالت آور بود … در ادامه کم کم بيشتر از اون چيزي که مي خوندم خوشم اومد … بعضي جاها رو گريه کردم و به بعضي قسمتها از ته دل خنديدم… بعضي جاها حسابي حرصم رو درآورد انگار که فيلم زندگي خودم دوباره داشت برام مرور ميشد با اين تفاوت که فرجام و آلوچه خانم سربلند از تمام اين سختي ها سربرآوردن ولي من و هومان نه… :confused
خودتون بخونيد و قضاوت کنيد … آقاي فرجام و آلوچه خانم خيلي عزيز خسته نباشيد.:love:applause
قبلاً هم گفتم اين اولين شعری بود که اميد برام نوشت:love
به مناسب سپندار مذگان و روز عشق ايران باستان تقديمش می کنم به شما عاشقان:love:love:love:kiss
عکس رو هم خودم گرفتم:wink
در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.
و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه ! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من ، شاخه نزديك !
از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم
و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزديك!
به علت استقبال بی نظير از عکس دستها همراه با طراحيش ، يه عکس ديگه هم ميذارم عکاسش مشخصه که خودم نيستم ولی ايده قرار گيری دستها مال خودمه.:teeth حالش رو ببريد.:whistling
سرقت ادبي؟!!!!!!!!!!!!!!!
وقتي کامنت ها رو خوندم برق از سه فازم پريد.!! درسته هميشه هم گفتم من سواد شعري قابل قبولي ندارم و اصلاً با شعر و شاعري حال نمي کنم براي همين نمي تونم در اين مورد حداقل بلافاصله متوجه مطلب بشم و موضوع رو بگيرم.
خود من خيلي حساسم تو اين قضيه که کسي مطلبي از ديگري بگذاره بدون اينکه به اصل منبع اشاره کنه و بارها بارها هم اين قضيه رو به ديگران تذکر دادم…
حالا اين خبط رو خودم انجام دادم و اذعان دارم که کاملا ناآگاهانه و فقط و فقط يک سوتفاهم از طرف من بوده.
اون شب که تلفن کردم به اميد و خيلي متاثر موضوع رو شرح داد به اصل قضيه خيلي توجه نکردم و فقط دنبال ياد داشت کردن شعر بودم ولي امروز که کامنت ها رو خوندم فهميدم يه جاي کار رو اشتباه کردم واسه همين از صبح به اميد تلفن کردم که دوباره موضوع رو ازش بپرسم ولي گيرش نياوردم تا الان …
اصل قضيه اينطوري بوده که من برداشت اشتباهم رو ازش نوشتم.
سال دوم دبيرستان اميد يه معلم ادبيات داشته که خيلي چيزها از منش و درسش ياد گرفته اين معلم سر کلاس اصل شعر رو خونده و تفسير کرده و از بچه ها خواسته به فراخر برداشتي که از شعر داشتن سعي کنن شعري با همين مضمون بسرايند و اين شعر دست نوشته اميد از اصل شعر بوده…
خوب به نظر من اين تو اصل قضيه خيلي فرق ايجاد نميکنه، من اگه شاگرد اون معلم بودم و قرار بود همچين کاري بکنم مطمئناً يک بيت هم نمي تونستم بنويسم ولي اميد اينقدر ذوق و قريحه داشته که شعري چنين دراز! و نزديک به اصل رو از خودش در بکنه!.:smug
مهم اينه که شاعر اين شعر بی وزن و قافيه خودشه و اصل شعر درست و حسابی مال يکي ديگه است.:shades
اشتباه من اين بود که اصل شعر رو منسوب به اميد نوشتم و اونم فقط و فقط بخاطر کم سوادي من در اين کانال است و نه چيز ديگه.
از شاعر اصلي معذرت مي خوام و بازم ممنون بخاطر تذکرتون که سبب شد پيگيري کنم و لااقل خودم رو از اشتباه نجات بدم.
عصر جمعه که اميد بهم زنگ زد , احساس کردم صداش گرفته…:confused يعني يه جور بغض توي صداش بود:sick.ازش علت رو جويا شدم.اولش انکار مي کرد , ولي بعدا گفت که وقتي داشته کمدش رو مرتب مي کرده , دستنوشته اي رو پيدا کرده که مربوط مي شده به شعري که در سنين نوجواني ( سالهاي دبيرستان – حدود بيست سال پيش :heehee) خودش سروده و با خوندن اون کمي اشک ريخته…:cry ازش خواستم که شعرش رو پشت تلفن برام بخونه و اون هم با صدايي لرزان ( و در پايان گريان:confused) اون رو برام خوند. به نظرم جالب اومد , برا همين ازش اجازه گرفتم که شعرش رو توي وبلاگم بذارم و نظر شما رو در مورد شکل و محتواي اون بدونم. لطفا نظر بدين…. اينم شعر اميد :
معلم بيامد چو از در درون
فروشد مکتب اندر سکون
تو گويي آنهمه قيل و قال
نبوده است و بوده است در خيال
الفاظ ناگفته , بلعيده شد
سخن هاي ناپخته , تفتيده شد
سکوت سنگين مکتب شکست
چون معلم روي کرسي نشست
« احمد ؛ گو ببينم سعدي چه گفت
کز کلامش نظم و نثر با هم شکفت ؟»
چون احمدک درس يادش نبود
جز اندکي که ديروز از وي شنود
هم جست و هم گسست رشته
هم رنگ و هم بند دل سرگشته
به لکنت بر زبانش براند :
« ب.. ب… بني آدم اعضاي يکديگرند
که در آفرينش ز.. ز.. ز يک گوهرند
چ.. چ.. چو عضوي را بدرد آورد روزگار
د… د… دگر عضوها را نماند قرار
تو.. تو…..»
باقي شعر نبودش به ياد
روان پيش چشمان احمد , شد جماد
هرچه کرد باقيش نيامد بر زبان
چنانکه تیر رفته نیاید بر کمان
معلم شد بر احمدک ترش روي و جسور
کز چه نخواندي درس خود اي بي شعور؟
چنين درس آسان از چه روي
نخواندي تا شوي شرمسار, هان بگوي
عرق از جبين پاک کرد آن طفل نحيف
تا نگردد بيش از اين نزد ياران سخيف
« خدايا چه گويد اين آموزگار
مگر او نداند بازي روزگار؟
او نداند کاندر اين سراي فگار
فرق هاست بين دارا و ندار؟
از يتيمي رسيده اورا چيزي به گوش؟
يکي نيش ديده است از بيست نوش؟
نزد او فرقي ميان من و دارا نيست؟
که او را سر به دامان مادر , مرا دايه نيست؟
به او جز گل و بالاتر از گل که گفت؟
جز گل و بالاتر از گل او شنفت؟
او روزها شب کند به بهروزي
شب ها تا به سحر در خواب فيروزي
من صبح و شام در پي روزي
کنم همپاي پدر پينه دوزي
دست پر پينه , موي ژوليده , روي زرد
شاهدي بر سختي باشد و فقر و درد »
رشته افکار او را معلم بريد
تو گويي همه افکارش را او شنيد
رو به احمد کرد و چنين داد , دادسخن
« گر داده اي مادر زکف , چه ربطي به من؟
به من چه که دستت پرپينه است؟
از اينرو ترا سينه پر کينه است…
گر دو روزي است نخوردي نان و چاي
حکمتي است از جانب روزي ده ِ رهنماي
علي , محسن , حسن يا جواد
ترکه ناظم بياور نزد من همچو باد
تاکه پاي اين کودن کينه اي
همچو دستانش کنم من پينه اي
چو احمد اين سخن از معلم شنيد
به ذهنش کور سويي رسيد
به ياد آمدش شعر سعدي همي
« يادم آمد , خدا را تامل دمي :
« تو کز محنت ديگران بي غمي
نشايد که نامت نهند آدمي » :thinking
:applause
روز عشق بر همه عاشقان مبارک باد:love:kissامیدوارم اگه کسی عشقی در زندگیش نداره تا سال دیگه همین موقع یک معشوق در کنارش باشه :smug
اين اقا آبچينوس ما از اون دسته آدمهاي گليه که من تو اين دنياي مجازي باهاش آشنا شدم.
دومين دوست مجازي بود که به عالم حقيقت پيوست و تا الان که بيش از سه سال از قدمتش ميگذره اين دوستي همچنان ادامه داره.
عکسهاي ايشون که معرف حضورتون هست؟ بعضي هاش شکار لحظه هاست و بعضي ها هم از ديد تيزبيني که به اطراف داره نشات ميگيره …
از وقتي که من دوربين به دست شدم ( که خود آبچينوس هم اقرار کرده که سند شش دانگ وبلاگش رو ميخواد به نامم بزنه که عکسام رو بذارم اونجا! :teeth) راه به راه تا يک چيزي خارج از عرف البته به زعم اميد مشاهده ميشه، اميد ميگه دوربين رو بده به من يه عکس آبچينوسي بگيرم !!! حالا مثلاً اين ميتونه يه آشغال پفک کف خيابون باشه … والله من که نفهميدم اين سوژه ها چه ربطي داره به عکساي اون بنده خدا !
آخريش همين عکسي که مشاهده ميکنيد که دوربين رو گرفت و يه عکس به اصطلاح آبچينوسي گرفت از ويترين طرف.!!
:thinking
ontknow
اين عکس که به نظر من هيچ ربطي به عکساي آبچينوس نداره و تنها چيزي رو که واسه من يکي يادآوري ميکنه اين جوکه:
خروسه دست زنش خانم مرغه رو ميگيره ميبره دم ويترين مرغ فروشي و ميگه : نگا کن مي خوام تو خونه اينجوري بگردي. :smug