سخت بود ولی شد

ممنون از نظرات همگي بابت پست قبل.اينم بگم که اين ماجرا مال حدود دوماه پیش.
ديگه الان يک زن 34 ساله هستم. زني که فکر مي کنم شامه اي بدي نداشته باشه تو حس بوهاي خيانت و دروغ و دورنگي.
بعضي چيزها رو لازمه دوباره يادآوري کنم، من در ارتباط مجدد با هومان رو باز نکردم که حالا عذاب وجدان داشته باشم که اگه جاي همسرش بودم خوشم ميامد يا نه.
چيزي که اين وسط درسته اينه ” هرکسي از ظن خود شد يار من”
چيزي که تو اين ارتباط برام جالب بود اينه که برخلاف حرفهاي هميشگي و نظر احمقانه که خانمها حسودن و نمي تونن وجود همديگه رو تحمل کنن و ال و بل، من و نگار خيلي راحت با هم کنار اومديم و همديگه رو پذيرفتيم در حاليکه اميد از همون ابتدا و هومان بعد فهميدن وجود با ارزش اميد براي من، شروع کردن واسه هم شاخ و شونه کشيدن چيزي که ظاهراً من و نگار بايد نسبت به هم مي داشتيم.
هومان هميشه يه ترس تو زيرين ترين لايه هاي وجوديش نسبت به من داشته، ترسي که حتي تو سالهاي جداييش واسه حل شدنش به روانپزشک هم مراجعه کرده.
من تحليلم ازاين ترس اينه که هومان آدمي که کارهاش رو هميشه از امروز به فردا ميندازه و جسارت گرفتن تصميم قطعي رو نداره ولي من مثل يک بمب ساعتي هميشه و هرلحظه بايد منتظر ترکيدن و از بلقوه به فعل رسيدنم بود و اين چيزي که اون رو مي ترسونه و همش نگران سر زدن يک کار شايد نامتعارف( به تحليل اون) از طرف من.
اميد و هومان با هم روبرو نشدن اونم بيشتر به اين علت که اميد نمي خواست ببينتش و نظرش برام قابل احترام بود ولي اميد هم بردم و هم اومد دنبالم بدون اينکه با هم روبرو بشن.
تو اين رابطه چيزي که برام مهم در درجه اول کمک به خودمه و همينطور هم شده چون ديگه بهم مسجل شد که چه کار درستي کردم و خوشحالم از اينکه ديگه اين آدم اسم همسر رو برام يدک نمي کشه.
بسيار آدم خوب و محترمي ولي به درد من نمي خوره همانطور که منم به درد اون نمي خورم.
فريد جان مي دونم که اون موقع ايي که خيلي تنها و دل شکسته و محتاج بودم اين آدم رو بهم نشون نداد و خودش رو گم گور کرد الانم با علم به اين قضيه باهاش برخورد مي کنم و بهش نشون دادم که پشيزي بهش نياز ندارم واگه قرار بود بازنده اين جدايي من باشم، سخت در اشتباه بوده چون اين عمل به ظاهر منفي کمک کرد که خودم رو بيشتر از قبل بشناسم.
نگار رو واقعا دوست دارم و بهش علاقمندم و اعتماد دارم مگه بعدا خلافش بهم ثابت شه ولي در حال حاضر دليلي نمي بينم براش شمشير رو از رو ببندم، مي دونم روح سالمي داره و بهترين ها رو براش آرزومندم.
مي بينم که يک جورهايي نيمه منه تو زندگي هومان و برام خيلي عجيبه که چرا انتخاب دومش هم خيلي شبيه انتخاب اولشه حتي از لحاظ قيافه!!!!!
راستي چرا؟
:thinking



شفای کودک درون

حالتهاي بد و تهوع آوري دارم.:hypnoid
مي دونم که با علم به تمامي مشکلاتي که برام بوجود مياد اين تصميم رو گرفتم، قبلش هم دوماه مرخصي گرفته بودم ولي اينقدر کارهاي عقب افتاده داشتم که نفهميدم اين دوماه چه جوري گذشت.
بعدشم هرچقدر هم مرخصي بگيري بازم مزه اش مزه صابون يک عمر تو خونه نشستن رو نميده.
اين مدت اتفاقات خيلي مهمي تو زندگيم افتاده و باب خيلي افراد تو زندگيم باز شده که همون ارتباط با اونها کلي از وقت و انرژي ام رو به خودش اختصاص ميده.
يکي از اين افراد نگارهمسر هومان ( همسر سابقم ) است که واقعا وجودش فصل تازه ايي رو در شخصيتم و محک اينکه واقعا تا چه حد به اون چيزي که هستم واقفم و اعتقاد دارم را باز کرد.
اعتراف مي کنم اولين باري که باهاش صحبت کردم چهار ستون بدنم از شدت هيجان مي لرزيد و مرتب مواظب بودم جفنگي نگم که تو حد و اندازه خودم نباشه.
واقعا دختر خوب و دوست داشتني و مي تونم بگم در حال حاضر يکي از بهترين دوستان منه.
هر چند که رابطه ما اصلا تو عرف جامعه نمي گنجه و شايد طبيعي تر اين بود که گيس و گيس کشي مي کرديم.!!!! ولي متاسفانه يا خوشبختانه اينطور نشد و مثل دو انسان و نه حيواني که سر گوشت شکار به سر و کله هم بپرن با هم برخورد کرديم.
از اونجايي که هيچ حرفي رو نمي تونم تو دلم نگه داره شايد نوبت سومي بود که باهم صحبت مي کرديم که چيزي رو که مدتها تو دلم قلمبه شده بود ازش پرسيدم.
– ببينم نگار يه سئوال؟
– بپرس چي؟
– وقتي شما ازدواج کرديد اين خبر رو يکي از دوستان نزديک هومان به من گفت و گفتش تو همون دختري هستي که فلان جا گفته بودي” هومان چقدر خوش تيپه! نمي خواد زنش رو طلاق بده من باهاش دوست شم” آره؟ اين حرف رو تو زدي؟
– ببينم فقط يک چيزي مي پرسم اين آدم “ر-ع ” نبوده؟
و…
حرفهاي ديگه که کاملا متوجه شدم اين حرف از دهن نگار بيرون نيومده و فقط توطئه ايي بوده جهت اذيت کردن من، حالا از اين اذيت کردن چي به اون “ر-ع” مي رسيده ؟ الله علم. جز ارضا روح شيطانيش.
اون فالهاي خيام و يا الهه درون رو هم همسر هومان با ايميل برام فرستاده.
به پيشنهاد نگار يک قرار دو نفره با هومان گذاشتم که حرفها و کدورتهاي بيرون ريخته نشده رو با هم مطرح کنيم و هردو و شايد بيشتر من از افکار منفي رها شيم.
قرار بود هومان بياد دم شرکت دنبالم ولي اميد مخالفت کرد و گفت خودم ميام مي رسونمت زماني که بايد بهت کمک مي کرد کجا بود؟ حالا هم نمي خواد رو کمک اون واسه قدم برداشتن حساب کني.
وقتي مي خواستم ببينمش خيلي اضطراب داشتم چون قرار بود آدمي رو ببينم که تمام رو پا بودنها و بدو بدو هام رو ديده بود و حالا آدمي بودم که براي راه رفتن احتياج به کمک ديگري داشت.
بقيه اش رو شايد بعدا نوشتم از حس نوشتن خارج شدم.Shockh
نگار يک کتاب بهم هديه داده با يک دفتر نقاشي و مداد رنگي همراهش! :toungeاسم کتاب هست ” شفاي کودک درون” نوشته دکتر لوسيکا کاپاچيونه ( آدم و ياد کاپوچينو مي ندازه:smug) برداشتهام رو از کتاب خواهم نوشت.
* تاثير ويتامين B3 بر ام اس.



سعي مي کنم طوري بنويسم که فقط واسه دل خودم باشه بدون توجه به اينکه اين نوشته ها خواننده و مخاطب داره، شايد اينطوري کامل بيارم بالا و خورد خورد چيزي رو قورت ندم و حالم بهتر شه.:sick
هفته پيش حال خرابي داشتم که دامنه اش تا امروز هم کشيده شده، دلايل متعددي داشت که از جمله مهمترين اونها، پريود فصلي و تصميم به ترک کارم بود.
اين دو عامل مهم هم سبب شد گير بدم به هر جنبده ايي که تو اطراف خودم مي ديدم.
تصميم ترک کار تصميم ساده ايي نبود بخصوص که از زماني که ديپلم گرفتم سرکار رفتم و کار کردم ولي خوب اين چهار سال آخر خيلي بهم فشار آورد و احساس کردم بيش از حد توانم دارم از خودم کار مي کشم واسه همين تصميم گرفتم بشينم خونه و يک کم به خودم برسم چه از لحاظ تغذيه و چه از لحاظ ورزش و دکتر و درکل دوا درمون.
خيلي ها منع ام کردن و گفتن با اينکار دچار روزمرگي ميشي و عضلاتت به استراحت و شايد تنبلي عادت ميکنه.
ميدونم که خيلي سخته بخصوص براي مني که حتي تو اين وضعيت هم هميشه سعي کردم فعال باشم ولي اگه بخوام با خودم رو راست باشم ديگه خسته شده بودم از اينکه دائم نگران اين باشم که امروز کسي هست منو ببره يا برگردونه خونه؟ يا اگه برادرم يا اميد نيستن به کي رو بندازم؟ از تنهايي سوار آژانس شدن مي ترسيدم فکر مي کردم اگه ترافيک باشه 50 متر اونورتر پارک کنه من چيکار کنم؟ به همه نمي تونم موقعيت جسميم رو توضيح بدم که بدونه بايد درست جلوي در پارک کنه تازه بعدشم بايد حواسش به من باشه که بتونم از پله جلوي برج پايين بيام.
هربار مي رفتم توالت همش با خودم فکر ميکردم اگه بخورم زمين چه خاکي تو سرم بريزم ؟ کي و صدا کنم بياد جمع ام کنه؟!
بخاطر شرايط جسميم دفع سختي دارم يعني خيلي تو توالت معطل ميشم حالا چقدر بقيه بايد پشت در معطل مي موندن تا من بيام بيرون؟!
چقدر مي تونم واسه هرکاري که لازم بود انجام بدم مرخصي بگيرم و برم؟
و… و… و
همه اينا سبب شد که فکر کنم بهتره کمتر به خودم استرس بدم و فکرهاي زايد رو از خودم دور کنم، مي دونم تو خونه نشستن هم هزار تا مشکل ديگه داره ولي من از پسش بر ميام. دفعه اولم که نيست دفعه قبل که فاجعه تر بود مي خواستم يک زندگي 4 يا 5 ساله رو تموم کنم با بيماري که بزور خودش رو مهمون وجودم کرده بود، کاري هم نداشتم که به منبع ماليش متکي باشم… ولي به بهترين شکل از پسش بر اومدم حالام هم وضعيت بدتر از قبل نيست يک کم استراحت مي کنم و بعدش مي پردازم به کاري که نه زياد خسته ام کنه و نه واسم فکر و خيال زيادي بياره.:eyelash



اين مدتي كه دوردونه خونه مونه با شهريار برادرم، عصرها ميان دنبالم.
شب شهريار با خنده تعريف كرد،
تو راه كه داشتيم ميومديم دنبالت دوردونه ميگه :
– نمي دوني چقدر خوشحالم وقتي منم ميام دنبال عمه جون. :hug
– واسه چي خوشحالي؟
– يه حس خوبي بهم دست ميده وقتي عمه جون سوار ماشين ميشه. :eyelash
– چه حسي؟
– نمي دونم يه حس خوب … شماها نمي تونين درك كنين چه حسي. :angel
قربون شكلت برم عمه جون با اون حس درك نكردنيت :hug:kiss تو هم نمي دوني چه حس قشنگ و خوبي بهم دست ميده وقتي قيافه موشت رو مي بينم كه اومدي دنبال من و مي دويي كيف رو از دستم ميگيري و كمكم مي كني سوار ماشين شم.:hug
دوستت دارم با تمام وجودم :love



اين مدتي كه دوردونه خونه مونه با شهريار برادرم، عصرها ميان دنبالم.
شب شهريار با خنده تعريف كرد،
تو راه كه داشتيم ميومديم دنبالت دوردونه ميگه :
– نمي دوني چقدر خوشحالم وقتي منم ميام دنبال عمه جون. :hug
– واسه چي خوشحالي؟
– يه حس خوبي بهم دست ميده وقتي عمه جون سوار ماشين ميشه. :eyelash
– چه حسي؟
– نمي دونم يه حس خوب … شماها نمي تونين درك كنين چه حسي. :angel
قربون شكلت برم عمه جون با اون حس درك نكردنيت :hug:kiss تو هم نمي دوني چه حس قشنگ و خوبي بهم دست ميده وقتي قيافه موشت رو مي بينم كه اومدي دنبال من و مي دويي كيف رو از دستم ميگيري و كمكم مي كني سوار ماشين شم.:hug
دوستت دارم با تمام وجودم :love