آنچه گذشت

اين چند وقته از لحاظ جسمي حال زياد رو براهي نداشتم بخصوص که يک تب کوچولو کرده بودم و همين هم تمام سيستم بدنم رو ريخته بود بهم از لحاظ روحي هم گيج و بهم ريخته بودم به علل مختلف که مهمترينشون ترک کار و کنار گذاشتن عادت چهار سال صبح بيدارشدن و تحت هر شرايطي سرکار حاضربودن، 9 ساعت رو صندلي نشستن و بعدش خونه و لالا. مسلماً چند روز اول گيج و منگ بودم و هيچ برنامه مشخصي براي گذروندن ساعات عمرم به بهترين وجوه ممکن نداشتم و همين سبب مي شد به اعصابم بيشتر از پيش فشار بياد از طرف ديگه دوردونه ( دختر برادرم، هشت سالشه) اينا قرار مصاحبه سفارت آمريکا داشتن براي ويزا، دل تو دلم نبود که بهشون ويزا ميدن يا نه؟ از طرفي رفتن براي خودشون خوب بود بخصوص براي آينده دوردونه ولي اگه مي رفتن ما چيکار مي کرديم با جاي خالي اين شيرين زبونمون Shockhمخصوصاً که جديداً احساس وابستگي شديدي نسبت بهش پيدا کردم بچه عقل رس شده و خيلي چيزها رو تشخيص ميده و احساساتش در جهت درست داره شکل ميگيره البته انشالله!!! که خدا رو شکر ايندفعه بهشون ويزا ندادن. Razzraying
يه چيز بامزه اين وسط بگم از دوردونه پرسيدم رفتين سفارت چه خبر بود؟ تو هم باهاشون حرف زدي؟ ميگه اره ولي نمي دونم چرا هرچي من انگليسي حرف ميزدم اونا فارسي جوابم رو ميدادن!!. :whistling
حالم بد بود ولي نمي تونستم قوياً بگم حمله دارم چون چند ساعت خوب بودم و بعد يهو کشيده ميشدم به قعر دريا طوري که ديگران بايد زير بغلم رو مي گرفتن تا بتونم چند قدم خودم رو جابجا کنم و چون اين حالت هميشگي نبود نمي شد اسمش رو بگذارم حمله.
توانم هم تو موقع انجام حرکات فيزيوتراپيم پايين اومده بود تصميم گرفتم شروع کنم به خود درماني تا وقتم از دکتر لطفي برسه و برم پيشش واسه همين با فاصله يک هفته يه آمپول ضعيف بتامتازون زدم که اگر هم التهاب پلاکهاي روي مغز زياد شده مهارشون کنم و از بدتر شدن حالم جلوگيري کنم. Grinontknow
ديروز وقت دکتر داشتم که جريانش رو فردا مي نويسم فقط نگران نباشيد چون ظاهراً مشکل حادي پيش نيومده. :regular
پيوست: دوستي در مورد مصرف امگا 3 يا همون روغن ماهي ازم سئوال کرده بودن، بايد خدمتشون عرض کنم که مدتيه هر روز يک کپسول 1000 ميلي گرمي روغن ماهي مصرف مي کنم و احساس ميکنم قواي بدنيم بهتره و حالم هم همينطور.



ازدواج مصلحتی!

شهريار ( برادرم) رو کرد به مامان
– مامان يه پيشنهاد توپ، ميريم چند تا شوهر!!!!:question باحال واسه ويلي پيدا مي کنيم مياريمشون تو جلسه خواستگاري… بعدش به دست و پاي ويلي عين اين عروسکهاي خيمه شب بازي از اين نخهاي نامرئي وصل مي کنيم… من از تو اتاق نخها رو تکون ميدم که همه تو کف راه رفتن ويلي با اين حرکات موزون!! بمونن :shades
– خوب؟:thinking
– بعدش که حسابي دل در گرو يار دادن و خواستن قرار بعدي رو بذارن مي گيم ما بخاطر اعتقادات شديد مذهبي مون نميذاريم دختر و پسر تا قبل عقد با هم بيرون برن يا عقد مي کنيد يا هيچي. :loser
– خوب؟ :thinking
– يه مهر سنگين اندازه سال تولدش ميندازيم پاي مهريه که داماد نتونه تکون بخوره :teethو …
– خوب؟
– هيچي ديگه خلاص :heehee. هم اون راحت ميشه هم ما بخصوص من که ديگه مجبور نيستم ماشين رو بفروشم جاش آمبولانس بگيرم Grinontknowاز بس بين درمونگاه و فيزيوتراپي و مطب دکتر خط ويژه زدم!!!! :eyebrow



جشن عاطفه ها و کادو دوردونه خانم(دختر برادرم،هشت سالشه) ما که خاطرتون هست؟
بعد از تلاشهای بسيار موفق شديم کادوشون رو باز کنيم دفترها نو و پاکيزه و جامدادی خوشگل :applause
ولی … ولی امان از مداد ها و دفتر ديکته خلاق :whistling
البته بچه کلی گشته مداد های هم سايز پيدا کرده و سليقه به خرج داده:teeth ولی خوب اين سليقه در محل بدی مصرف شدهGrinontknow
خودتون ببينيد:
کتاب ديکته خلاق
View image
متعلق به کلاس اول خودش Shockh
View image
View image
چون استفاده بهينه از اين کتاب کرده دلش نيومده بقيه سرشون بی کلاه بمونه:wink همون پاک کنن و اين حرفا :whistling
View image
اول سايز مداد
View image
و بعد نحوه جا سازی و دیگر مدادها:hypnoid
View image
دوردونه خانم ماست ديگه.Smuglove



ديروز اميد اومده بود دنبالم با يک دسته گل:love! با خوشحالي و تعجب ازش پرسيدم گل واسه چي؟:teeth
– امروز روز سالمند، ديدم تو که بازنشسته شدي به جمع سالمندان عزيز پيوستي، چه بهانه ايي از اين قشنگتر واسه گل خريدن، عزيزم روزت مبارک!!!!!!!!:hug:love
_ :sick



به پايان آمد اين دفتر
حکايت همچنان باقی است. :whistling
بازم تشکر می کنم از تمام کسانی که تو اين بحث شرکت کردن و نظرات مفيد و انتقادات سازنده و غیر سازنده شون رو ابراز کردن. بخصوص از فرید، ****( که حتی قابل ندونست يه شخصيت مجازی برای خودش قائل بشه و يک آدرس درست از خودش بجا بذاره:question) از سیروس، لیلا… و تمام بچه های دیگه.:love
می دونم موضوعی که مطرح کردم دغدغه خاطر خيلی ها بوده و حتی چه بسا زخم قدیمی شون سرباز زد:sad، خوشحالم که جسارت مطرح کردن اين موضوع رو داشتم با وجوديکه تو دنيای حقيقی با خيلی از کسانی که اين سطور و مکنونات خصوصی قلب و زندگيم رو می خونن ار رييس بگير برو تا خاله و دوست پسر و …چشم تو چشم ميشم :hypnoid ديگه اينکه طرف چقدر می تونه ظرفيت شنيدن داشته باشه، ميشه مشکل خودش.:smug
حرفهای نا مربوط و صد من یه غاز هم تو کامنت ها خوندم که الحمدلله درصدش به نسبت بحث های مفيد خيلی خيلی پايين بود فقط به اون عزيز دل برادر بگم من هيچ احتياجی ندارم که مسائل خصوصی زندگيم رو بيام اينجا بگم و هيچ وقتم قبل انجام نيومدم بپرسم که به نظر شما انجام بدم يا ندم؟ که حالا احتياج به توجيه کارم داشته باشم، انجام ميدم با مسئوليت کامل خودم اگه اشتباه هم کرده باشم بازم مسئوليت کارم رو می پذيرم حرف نا پخته تو فقط منو ياد اين جوک انداخت:
يه يارو به دختره ميگه یه بوس ميدی؟ دختره ميه نه طرف ميگه: واسه خاطر خودت گفتم وگرنه که من زن دارم.:nottalking
حالا شده حکايت تو: ميگی واسه خاطر خودت می گم توجيه نکن وگرنه که من کارم درست تر از اين حرفهاست.:heehee



اين نوشته رو بيشتر از 3 روز که نوشتم يکبار هم پابليشش کردم ولی بعد يکی دو ساعت برداشتمش نوشته هنوز ناقصه چون می خواستم چيزهای ديگه هم بهش اضافه کنم و خيلی حرفهای ديگه هم داشتم که نزدمشون ولی هرچه صبر کردم حسش نيومد سراغم:sad پس همينطور ناقص می ذارمش.Grinontknow
خوب بازم لازمه يک سري موارد ديگه رو توضيح بدم، همين نصفه نيمه تعريف کردن جاي سئوال تو ذهن بوجود مياره البته بگم اين نوشته ام بيشتر توضيح به بعضي از کامنت هاي گذاشته شده است .
فريد درست ميگه وقتي خبر ازدواج هومان رو شنيدم خيلي شکستم و غصه خوردم ولي بيشترش به اين خاطر بود که فکر مي کردم همسر تازه اش هموني که آرزوي جدايي ما رو داشت، تا اينکه ناراحتيم بخاطر ازدواج هومان باشه نه اينکه اين موضوع اصلا اهميتي نداشت که اگه بگم نداشت دروغ گفتم ولي شدت اهميتش بيشتر از اينکه همسرش اون آدم هست يا نه؟ نبود. پس به نظرم طبيعي بود که بخوام اين مشکل فکري رو براي خودم حل کنم.
***** جان من اصراري به غربي برخورد کردن ندارم در درجه اول سعي مي کنم آدم باشم و انساني برخورد کنم ، چرا فکر مي کنيد اگه آدم وقتي همسر دوم همسر قبليش رو ديد ( چه زن چه مرد) بايد شکمش رو سفره کنه؟ اونم وقتي که دليل جداييشون عدم تفاهم بوده و با رضايت دو طرف اينکار انجام شده.
بعضي از دوستان نگران عاطفه ايي هستند که ممکنه هومان نسبت به من درش بوجود بياد و يا بالعکس.
اگه بخوام بگم هيچ حسي نسبت به هومان ندارم دروغ گفتم ولي مطمئنم که جنس اين احساس عوض شده.
يه زماني تمام عشق و عاطفه ام رو به خودش اختصاص داده بود مرد اول زندگيم بود و فکر مي کنم يک خانم تجربه زن شدن و قدم به دنياي خانم ها گذاشتنش رو و اون فرد خاص رو شايد هيچ وقت فراموش نکنه ولي چيزي که الان مهم اين حس که ديگه جنسش عوض شده ديگه احساس عشقي نسبت به اين آدم ندارم چون مي دونم تيکه من نبوده و به قول قديمي ها آدم چيزي رو که بالا آورده دوباره نمي خوره…و مطمئنم در مورد اون هم همينطوره.
دلم مي خواست اين آدم رو ببينم شايد به قول تو از خودخواهيم بوده ، هر چي دلت مي خواد اسمش رو بذار ولي واسه ارضا همين حس که شايد خودخواهيه مي خواستم که ببينمش دلم مي خواست عکس العملش رو در قبال وضعيت جديدم و ببينم دلم مي خواست ببينم چه حالي ميشه وقتي از جام بلند ميشم و با چنگ و دندون سعي مي کنم چند قدم بردارم! دلم مي خواست نتيجه اون هم استرسي رو که خواسته و ناخواسته بهم داده بود ببينه و ببينه با تمام اين احوال قوي تر از قبل هستم … فردي تو زندگيم هست که من رو با همين شرايط قبول کرده و نگران لحظه لحظه هايي که دارم مي گذرونم.
تو زندگي هرکسي يه لحظه هاي خصوصي(Privacy) وجود داره که اگه نخوايم بهش احترام بگذاريم و نپذيريمش هيچ رابطه دو نفره ايي به سلامت دست پيدا نمي کنه و اميد دقيقا به همين علت و احترام به همين حس وقتي بهش گفتم که دلم ميخواد هومان رو ببينم مخالفتي نکرد و اجازه داد با هم تنها باشيم چون مي دونست اين جزوي از گذشته منه اين حس پاره ايي از فکر من و اگه بخواد عين قاشق نشسته خودش رو بندازه وسط در اون لحظه ممکنه قبول کنم و بگم باشه نميرم ولي رابطه خودم و خودش تا ابد خراب شده.
فکر مي کنم اينطوري رابطه ها خيلي راحتتر ميشه اگه براي گذشته هم ديگه احترام قايل باشيم و اعتماد داشته باشيم که چيزي که گذشته ، گذشته و قرار نيست دوباره تکرار بشه… ولي وجودش رو باور داشته باشيم و انکار نکنيم.:loser



اين نوشته رو بيشتر از 3 روز که نوشتم يکبار هم پابليشش کردم ولی بعد يکی دو ساعت برداشتمش نوشته هنوز ناقصه چون می خواستم چيزهای ديگه هم بهش اضافه کنم و خيلی حرفهای ديگه هم داشتم که نزدمشون ولی هرچه صبر کردم حسش نيومد سراغم:sad پس همينطور ناقص می ذارمش.Grinontknow
خوب بازم لازمه يک سري موارد ديگه رو توضيح بدم، همين نصفه نيمه تعريف کردن جاي سئوال تو ذهن بوجود مياره البته بگم اين نوشته ام بيشتر توضيح به بعضي از کامنت هاي گذاشته شده است .
فريد درست ميگه وقتي خبر ازدواج هومان رو شنيدم خيلي شکستم و غصه خوردم ولي بيشترش به اين خاطر بود که فکر مي کردم همسر تازه اش هموني که آرزوي جدايي ما رو داشت، تا اينکه ناراحتيم بخاطر ازدواج هومان باشه نه اينکه اين موضوع اصلا اهميتي نداشت که اگه بگم نداشت دروغ گفتم ولي شدت اهميتش بيشتر از اينکه همسرش اون آدم هست يا نه؟ نبود. پس به نظرم طبيعي بود که بخوام اين مشکل فکري رو براي خودم حل کنم.
***** جان من اصراري به غربي برخورد کردن ندارم در درجه اول سعي مي کنم آدم باشم و انساني برخورد کنم ، چرا فکر مي کنيد اگه آدم وقتي همسر دوم همسر قبليش رو ديد ( چه زن چه مرد) بايد شکمش رو سفره کنه؟ اونم وقتي که دليل جداييشون عدم تفاهم بوده و با رضايت دو طرف اينکار انجام شده.
بعضي از دوستان نگران عاطفه ايي هستند که ممکنه هومان نسبت به من درش بوجود بياد و يا بالعکس.
اگه بخوام بگم هيچ حسي نسبت به هومان ندارم دروغ گفتم ولي مطمئنم که جنس اين احساس عوض شده.
يه زماني تمام عشق و عاطفه ام رو به خودش اختصاص داده بود مرد اول زندگيم بود و فکر مي کنم يک خانم تجربه زن شدن و قدم به دنياي خانم ها گذاشتنش رو و اون فرد خاص رو شايد هيچ وقت فراموش نکنه ولي چيزي که الان مهم اين حس که ديگه جنسش عوض شده ديگه احساس عشقي نسبت به اين آدم ندارم چون مي دونم تيکه من نبوده و به قول قديمي ها آدم چيزي رو که بالا آورده دوباره نمي خوره…و مطمئنم در مورد اون هم همينطوره.
دلم مي خواست اين آدم رو ببينم شايد به قول تو از خودخواهيم بوده ، هر چي دلت مي خواد اسمش رو بذار ولي واسه ارضا همين حس که شايد خودخواهيه مي خواستم که ببينمش دلم مي خواست عکس العملش رو در قبال وضعيت جديدم و ببينم دلم مي خواست ببينم چه حالي ميشه وقتي از جام بلند ميشم و با چنگ و دندون سعي مي کنم چند قدم بردارم! دلم مي خواست نتيجه اون هم استرسي رو که خواسته و ناخواسته بهم داده بود ببينه و ببينه با تمام اين احوال قوي تر از قبل هستم … فردي تو زندگيم هست که من رو با همين شرايط قبول کرده و نگران لحظه لحظه هايي که دارم مي گذرونم.
تو زندگي هرکسي يه لحظه هاي خصوصي(Privacy) وجود داره که اگه نخوايم بهش احترام بگذاريم و نپذيريمش هيچ رابطه دو نفره ايي به سلامت دست پيدا نمي کنه و اميد دقيقا به همين علت و احترام به همين حس وقتي بهش گفتم که دلم ميخواد هومان رو ببينم مخالفتي نکرد و اجازه داد با هم تنها باشيم چون مي دونست اين جزوي از گذشته منه اين حس پاره ايي از فکر من و اگه بخواد عين قاشق نشسته خودش رو بندازه وسط در اون لحظه ممکنه قبول کنم و بگم باشه نميرم ولي رابطه خودم و خودش تا ابد خراب شده.
فکر مي کنم اينطوري رابطه ها خيلي راحتتر ميشه اگه براي گذشته هم ديگه احترام قايل باشيم و اعتماد داشته باشيم که چيزي که گذشته ، گذشته و قرار نيست دوباره تکرار بشه… ولي وجودش رو باور داشته باشيم و انکار نکنيم.:loser