شب احيا

قضيه بر مي گرده به يه چيزي حدود 17 يا 18 سال پيش. اون شب هم شب احيا بود.
مامان من هيچ وقت اهل شرکت کردن تو مراسم احيا و اينجور چيزا نبود ولي عوضش يه دوستي داشتم که مامانش همش از اين مجلس تو اون مجلس بود و آمار تمام مجالس رو داشت که امشب کجا برگزار ميشه و…
اون شب هم با کلي خواهش و التماس و درخواست از مامان اجازه گرفتم که با مامان اون و خودش برم احيا، آخرهاي مجلس بود آخرهاي دعاي جوشن کبير… که صداي آژير قرمز از بلندگوها تو فضا پيچيد و متعاقب اون برقها قطع شد با اضطراب به صداي پدافند هوايي و انفجارهايي که از دور دست شنيده ميشد گوش سپرده بودم.
خود اون لحظات به اندازه کافي رعب آور بود ديگه چه برسه به اينکه از خانواده ات هم دور باشي و همش نگران که نکنه يه بلايي به تنهايي سر خودت يا خانواده ات بياد بدون اينکه کنار هم باشيد… که يهو شيشه ها شروع به لرزيدن کرد و دنگ … همش اومد پايين.
صداي جيغ زنها همه جا رو پر کرده بود من و دوستم دست همديگه رو چسبيده بوديم و تند تند هرچي دعا تا اون لحظه ياد گرفته بوديم و مي خونديم مادر دوستم تو اون شلوغ پلوغي ما رو پيدا کرد و با فشار به سمت در خروجي هدايت کرد. تمام مردم محل ريخته بودن تو خيابونها با احتياط راهمون رو از ميان شيشه خورده ها پيدا مي کرديم هرکسي يک حدسي ميزد درباره محل برخورد راکت…
تا برسم خونه و ببينم خونه هنوز سرجاش نصف العمر شدم همين هم شد خاطره اولين و آخرين بار براي شرکت در مراسم احيا.
ديشب هم احيا بود با وجوديکه آدم مذهبي نيستم ولي دلم مي خواست احيا بگيرم تونستم يک ساعتي خودم رو بيدار نگه دارم و مراسم قران سر نگه داشتن رو از تلويزيون نگاه کنم ، تسبيح شاه مقصودم رو ميون انگشتام مي چرخوندم و زمزمه مي کردم “امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف السوء” ( نمي دونم املاش درسته يا نه چون کتاب جلوم نبود و فقط در لفظ زمزمه مي کردم)فکر کنم با اين مدل نوشتن دعا سوسک شدم رفت:heehee خدايا منو ببخش عمدی در کار نبودRazzraying درستش با تذکرات فراوون اينه:teeth (أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفَاء الأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلا مَّا تَذَكَّرُونَ﴾
بعدشم يک کم خرما و گردو تو يخچال داشتم ، چند تايي خوردم و نيت کردم امروز رو روزه بگيرم… به اميد شفا.Razzraying



شب احیا

قضيه بر مي گرده به يه چيزي حدود 17 يا 18 سال پيش. اون شب هم شب احيا بود.
مامان من هيچ وقت اهل شرکت کردن تو مراسم احيا و اينجور چيزا نبود ولي عوضش يه دوستي داشتم که مامانش همش از اين مجلس تو اون مجلس بود و آمار تمام مجالس رو داشت که امشب کجا برگزار ميشه و…
اون شب هم با کلي خواهش و التماس و درخواست از مامان اجازه گرفتم که با مامان اون و خودش برم احيا، آخرهاي مجلس بود آخرهاي دعاي جوشن کبير… که صداي آژير قرمز از بلندگوها تو فضا پيچيد و متعاقب اون برقها قطع شد با اضطراب به صداي پدافند هوايي و انفجارهايي که از دور دست شنيده ميشد گوش سپرده بودم.
خود اون لحظات به اندازه کافي رعب آور بود ديگه چه برسه به اينکه از خانواده ات هم دور باشي و همش نگران که نکنه يه بلايي به تنهايي سر خودت يا خانواده ات بياد بدون اينکه کنار هم باشيد… که يهو شيشه ها شروع به لرزيدن کرد و دنگ … همش اومد پايين.
صداي جيغ زنها همه جا رو پر کرده بود من و دوستم دست همديگه رو چسبيده بوديم و تند تند هرچي دعا تا اون لحظه ياد گرفته بوديم و مي خونديم مادر دوستم تو اون شلوغ پلوغي ما رو پيدا کرد و با فشار به سمت در خروجي هدايت کرد. تمام مردم محل ريخته بودن تو خيابونها با احتياط راهمون رو از ميان شيشه خورده ها پيدا مي کرديم هرکسي يک حدسي ميزد درباره محل برخورد راکت…
تا برسم خونه و ببينم خونه هنوز سرجاش نصف العمر شدم همين هم شد خاطره اولين و آخرين بار براي شرکت در مراسم احيا.
ديشب هم احيا بود با وجوديکه آدم مذهبي نيستم ولي دلم مي خواست احيا بگيرم تونستم يک ساعتي خودم رو بيدار نگه دارم و مراسم قران سر نگه داشتن رو از تلويزيون نگاه کنم ، تسبيح شاه مقصودم رو ميون انگشتام مي چرخوندم و زمزمه مي کردم “امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف السوء” ( نمي دونم املاش درسته يا نه چون کتاب جلوم نبود و فقط در لفظ زمزمه مي کردم)فکر کنم با اين مدل نوشتن دعا سوسک شدم رفت:heehee خدايا منو ببخش عمدی در کار نبودRazzraying درستش با تذکرات فراوون اينه:teeth (أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفَاء الأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلا مَّا تَذَكَّرُونَ﴾
بعدشم يک کم خرما و گردو تو يخچال داشتم ، چند تايي خوردم و نيت کردم امروز رو روزه بگيرم… به اميد شفا.Razzraying



موضوع به همين سادگي بود ” من و يک بلاگر ديگه بدون هيچ تصميم قبلي همديگه رو ملاقات کرديم” که دوباره بهم ثابت شه دنيا عجب جاي کوچيکي واسه زندگي.
خوب اصل موضوع بعد فهميدن به اندازه خودش هيجان انگيز بود ولي با نمک ترش اتفاقات حواشي اون که الان مي خوام تعريف کنم، واسه اينکه فضا دستتون بياد اتاق انتظار مطب رو تشريح مي کنم.
از دز که وارد مي شي يه راهرو کوچولو که دو تا در داره ، در سمت راست اتاق معاينه دکتر و در سمت چپ اتاق انتظار وقتي وارد اتاق انتظار ميشي ته اتاق ميز منشي دکتر واقع است و دو طرف سه تا تک صندلي براي نشستن بيمار که فقط و فقط مخصوص نشستن بيمار و اگه شانس بياري مطب خلوت باشه و در ضمن منشي هم صدالبته روي فرم باشه همراه مريض هم اجازه نشستن پيدا مي کنه، يک شنبه که من اونجا بودم جزو همين نادر وقتها بود و با اميد رفتيم به سمت سه صندلي روبرو من نشستم رو صندلي سري و اميد وسط و کنارش هم يک دختر خانم خوشگل!!!. :smug
جزو قوانين مطب اينه که خانم منشي اسم مريض بعدي رو مي خونه که پشت در اتاق معاينه منتظر باشه تا به محض بيرون اومدن مريض قبلي بپره بره تو.
وقتي ما نشستيم و چند دقيقه گذشت اميد ديد يک خانمي پشت در اتاق ايستاده و داخل اتاق انتظار هم صندلي اضافه نيست که بشينه واسه همين گفت
_ من پاشم اين خانم بياد بشينه.
_ نه نمي خواد اون بايد پشت در باشه که بره تو رسم اينجا اينطوري.
_ اينطوري که خسته ميشه.:thinking
_ چه کاري از تو بر مياد؟
(با يک خنده شيطاني) من ميرم اينورتر ( طرف خانم خوشگلي که نشسته بود) بياد اينجا کنار من بشينه. Grinevil
با يک کلفت کنايه از سمت من و خنده سر و ته قضيه هم اومد. درگير با پاهام بودم وقتي رو هوا مي آوردمشون بالا پاي سمت راست از مچ مي شکست و به سمت داخل کج مي شدو با فشار مختصري دوباره برمي گشت سرجاش، همش امتحان مي کردم که چرا اينطوريه؟ و از اميد هم نظر مي خواستم که ببينه واقعاً کج شده؟!!! که از در اومد تو…
اصولاً آدمي هستم که به اطرافم دقتم زياده اين آقا هم به چند دليل توجه ام رو جلب کرد اول از همه نگام زوم شد رو پاهاش و طرز راه رفتنش که حدس بزنم بيماره يا همراه؟ بعدش سر و شکل قابل پسندي داشت و خوب خدا هم چشم رو داده واسه ديدن ديگه! در آخر عصا قورت دادگيش توجه ام رو جلب کرد و يکي دوبار هم نگاهمون بهم افتاد ديدم با همه عصا قورت دادگيش واقعاً بد چيزي نيست!!!!!!!! سرم روخم کردم طرف اميد و گفتم
_ مگه احساس گناه نکشته بودت؟ حالا مي توني پاشي اين آقا بشينه.!!! Teethdancing
وقتي تلفني با فريد حرف مي زدم و ماجرا کامنت 1 کامنت 2 سيروس و کامنت 3رو تعريف کردم و احتمال ديدنش رو بهش گفتم
_ اتفاقاً مي خواستم اميد رو بفرستم دنبال نخود سياه…
_ اون اگه دنبال نخود سياه برو بود که وضع من بهتر از اين حرفا مي شد!!!.:atwitsend



موضوع به همين سادگي بود ” من و يک بلاگر ديگه بدون هيچ تصميم قبلي همديگه رو ملاقات کرديم” که دوباره بهم ثابت شه دنيا عجب جاي کوچيکي واسه زندگي.
خوب اصل موضوع بعد فهميدن به اندازه خودش هيجان انگيز بود ولي با نمک ترش اتفاقات حواشي اون که الان مي خوام تعريف کنم، واسه اينکه فضا دستتون بياد اتاق انتظار مطب رو تشريح مي کنم.
از دز که وارد مي شي يه راهرو کوچولو که دو تا در داره ، در سمت راست اتاق معاينه دکتر و در سمت چپ اتاق انتظار وقتي وارد اتاق انتظار ميشي ته اتاق ميز منشي دکتر واقع است و دو طرف سه تا تک صندلي براي نشستن بيمار که فقط و فقط مخصوص نشستن بيمار و اگه شانس بياري مطب خلوت باشه و در ضمن منشي هم صدالبته روي فرم باشه همراه مريض هم اجازه نشستن پيدا مي کنه، يک شنبه که من اونجا بودم جزو همين نادر وقتها بود و با اميد رفتيم به سمت سه صندلي روبرو من نشستم رو صندلي سري و اميد وسط و کنارش هم يک دختر خانم خوشگل!!!. :smug
جزو قوانين مطب اينه که خانم منشي اسم مريض بعدي رو مي خونه که پشت در اتاق معاينه منتظر باشه تا به محض بيرون اومدن مريض قبلي بپره بره تو.
وقتي ما نشستيم و چند دقيقه گذشت اميد ديد يک خانمي پشت در اتاق ايستاده و داخل اتاق انتظار هم صندلي اضافه نيست که بشينه واسه همين گفت
_ من پاشم اين خانم بياد بشينه.
_ نه نمي خواد اون بايد پشت در باشه که بره تو رسم اينجا اينطوري.
_ اينطوري که خسته ميشه.:thinking
_ چه کاري از تو بر مياد؟
(با يک خنده شيطاني) من ميرم اينورتر ( طرف خانم خوشگلي که نشسته بود) بياد اينجا کنار من بشينه. Grinevil
با يک کلفت کنايه از سمت من و خنده سر و ته قضيه هم اومد. درگير با پاهام بودم وقتي رو هوا مي آوردمشون بالا پاي سمت راست از مچ مي شکست و به سمت داخل کج مي شدو با فشار مختصري دوباره برمي گشت سرجاش، همش امتحان مي کردم که چرا اينطوريه؟ و از اميد هم نظر مي خواستم که ببينه واقعاً کج شده؟!!! که از در اومد تو…
اصولاً آدمي هستم که به اطرافم دقتم زياده اين آقا هم به چند دليل توجه ام رو جلب کرد اول از همه نگام زوم شد رو پاهاش و طرز راه رفتنش که حدس بزنم بيماره يا همراه؟ بعدش سر و شکل قابل پسندي داشت و خوب خدا هم چشم رو داده واسه ديدن ديگه! در آخر عصا قورت دادگيش توجه ام رو جلب کرد و يکي دوبار هم نگاهمون بهم افتاد ديدم با همه عصا قورت دادگيش واقعاً بد چيزي نيست!!!!!!!! سرم روخم کردم طرف اميد و گفتم
_ مگه احساس گناه نکشته بودت؟ حالا مي توني پاشي اين آقا بشينه.!!! Teethdancing
وقتي تلفني با فريد حرف مي زدم و ماجرا کامنت 1 کامنت 2 سيروس و کامنت 3رو تعريف کردم و احتمال ديدنش رو بهش گفتم
_ اتفاقاً مي خواستم اميد رو بفرستم دنبال نخود سياه…
_ اون اگه دنبال نخود سياه برو بود که وضع من بهتر از اين حرفا مي شد!!!.:atwitsend



ما مي خواهيم شاد بودن و جسارت ورزي را گسترش دهيم و با همکاري هم مسئوليت هاي جمعي را پذيرفته و با در نظر گرفتن نظم و پايبندي به زمان بردبارانه به بار نشستن «باور» خويش را نظاره گر باشيم. در ضمن : يادمان باشد به «باور»هاي يکديگر احترام بگذاريم. يادمان نرود براي رسيدن به «باور»هايمان تلاش کنيم. خيلي چيزها هست که بايد به ياد داشته باشيم. اما مهمترين آنها اين است که «باور» کنيم اين ما هستيم که باورهاي خويش را مي سازيم:love
چند وقت پیش یکی از دوستان گروهی رو بهم معرفی کرد به اسم گروه باور که این گروه رو بچه های معلول تشکیل دادند و بهم پیشنهاد داد تا در این گروه عضو بشم و باهاشون بیشتر آشنا بشم اوایل چیز زیادی ازین گروه نمیدونستم یه روز اتفاقی گروه باور رو در گوگل سرچ کردم و با یاهو گروپشون آشنا شدم و عضو گروه یاهوشون شدم و در هفته چندین ایمیل از این گروه برام میومد که دوستانی که در این گروه عضو بودند می فرستادند اوایل فکر میکردم منظور این دوستمون از گروه باور فقط همین بوده چند روز بعدش با یکی از دوستانم که یک خانم ضایعه نخاعی هست صحبت می کردم که صحبت از گروه باور شد و بهم گفت که فعالیت های این گروه فقط محدود به یاهو گروپ نمیشه و شماره یکی از دوستان به اسم شهرام مبصر که از اعضای شورای انجمن باور و مسئول گروه اینترنتی این گروه هم هست رو بهم داد و گفت باهاش تماس بگیرم تا بیشتر راهنماییم کنه فردای اونروز با شهرام تماس گرفتم و نیم ساعتی با هم صحبت کردیم من سایت اسپشیال رو بهش معرفی کردم و یه توضیح مختصری هم از اهداف و فعالیت دوستان اسپشیال براش گفتم و شهرام هم در مورد گروه باور و فعالیتهای این گروه برام توضیح داد و ازم دعوت کرد تا در قرار ملاقاتی که بچه های گروه باور در فرحزاد داشتن شرکت کنم تا همدیگرو ببینیم و با بچه های این گروه بیشتر آشنا بشم ولی متاسفانه اونروز نتونستم برم و هفته ی بعدش هم که بچه های باوری تو ولنجک قرار داشتن متاسفانه باز هم نتونستم برم گذشت تا اینکه هفته ی پیش شهرام باهام تماس گرفت و برای مراسم افطاری گروه باور که در سازمان توسعه ی زندگی در خیابان مطهری برگزار میشد دعوتم کرد خیلی دوست داشتم دوستان باوری رو از نزدیک ملاقات کنم و بیشتر باهاشون آشنا بشم ولی متاسفانه هر بار یه مشکلی پیش میومد و این شانس رو از دست میدادم اینبار دیگه هر جوری شده بود باید میرفتم از یکی دور روز قبلش برای پنج شنبه برنامه ریزی کردم که ایندفه دیگه مشکلی پیش نیاد بلاخره روز موعود فرا رسید اینبار خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و تونستم برم وقتی از در وارد شدم چشمم که به پله ها افتاد همونجا میخ کوب موندم که ای ددم وای این همه پله رو چه جوری برم بالاNailbitingcry که با راهنمایی چند تا خانم که تو محوطه نشسته بودن متوجه شدم یه بالا بر پشت پله ها گذاشتن برای ویلچری ها و کسایی که نمی تونن از پله بالا برن:applause
وقتی وارد سالن شدم خیلی تعجب کردم چون تصورم این بود که همه ی کسانی که اونجا هستند از بچه های معلول بااشن ولی بر خلاف تصور من بیشتر شرکت کنندگان (چیزی در حدود 80%) تو این مراسم رو افراد غیر معلول تشکیل میدادن تقریبا همشون هم رده سنی 25 تا 35 سال داشتن که ظاهرا نشون میداد که آدمهای تحصیل کرده ای هستن حتی بعد از مراسم شهرام برام تعریف می کرد که تعدادیشون خبرنگار و فیلمنامه نویس و نویسنده بودن:applause
من اونجا به جز شهرام کسی رو نمیشناختم از یکی از بچه ها سراغ شهرام رو گرفتم گفتن هنوز نیومده و بهش سپردم که اگه اومد بهم معرفیش کنن چون من تا حالا ندیدمش و نمیشناسمش تا اومدن شهرام و قبل از افطار هم با یکی از بچه ها به اسم مانی آشنا شدم که ظاهرا ضایع نخاعی گردن بود مراسم رو هم مانی عزیز با خوندن چند بیت شعر شروع کرد و بعد از اون هم مدیر انجمن باور که یه آقای تقریبا 32 ساله بود خلاصه ای از فعالیتهای گروه باور رو در یکسال گذشته ارائه داد و بعد از اون هم اذان و بعدشم افطار موقع افطار مانی کنار من نشسته بود و موقع خوردن غذا متوجه ضعف تو دستاش شدم به طوریکه حتی برای بالا آوردن لیوان از دو دست استفاده میکرد و به سختی لیوان رو بالا میاورد:confused ولی فوق العاده پسر خوب و مثبت و با روحیه ای بود بعد از افطار هم مانی شهرام رو بهم معرفی کرد و رفتم جلو و با شهرام هم سلام و احوال پرسی کردم شهرام هم یه پسر خوش برخورد و مهربون و با اراده که تقریبا 29 سال سن داره که دانشجوی دانشگاه علمی کاربردی هست و در 18 سالگی دچار ضایعه نخاعی میشه:confused
ولی چیزی که خیلی برام جالب بود فضای صمیمی و مثبتی بود که در بین افرادی که در اون مراسم شرکت داشتن وجود داشت و همین فضای صمیمی باعث شد با اینکه کسی رو نمیشناختم اصلا احساس تنهایی و غریبی نکنم خیلی دوست داشتم ویولت هم میومد ولی چه کنم؟چه کنم که بچه های زیر 18 سال رو تو این مراسم راه نمیدادن Teethlaughing
این آدرس یاهو گروپ باور هست پیشنهاد میدم عضو بشید گروه جالبی هست هر چند روز هم ایمیل هایی که بچه های گروه می فرستن براتون ارسال میشه که مطالب جالبی داره در ضمن ایمیل ها قبل از اینکه برای اعضای گروه ارسال بشه توسط مدیر گروه چک میشه و در صورت تایید و عدم وجود ویروس و اسپم و … برای اعضای گروه ارسال میشه گروه باور در آذر ماه 1383 توسط 6 نفر از بچه های معلول و غیر معلول تشکیل میشه و الان که کمتر از 2 سال از تاسیسش می گذره چیزی در حدود 1356 عضو داره که تقریبا 300 نفر اون رو افراد معلول و بقیه رو افراد سالم تشکیل میدن برای آشنایی بیشتر با این گروه می تونید به وب سایت گروه باور مراجعه کنید این هم مطلبی از روزنامه شرق که در مورد گروه باور نوشته
و اما یک خبر مهم : به مناسبت بازگشت انوشه انصاری اولین زن فضانورد ایرانی به زمین سازمان ناسا اعلام کرد از اون بالا کفتر میایه یک دونه دختر میایه:teeth
نوشته:فرید



وارد مطب شدم و شرح کامل اين مدت و به دکتر دادم
– در ضمن آقاي دکتر تا حالا دو تا بتانتازون زدم.
– واسه چي؟ باز تو خود درماني کردي؟
– آخه تب کردم.
– موقع تب اصلا نبايد کورتن مصرف کني! اينکارا چيه ميکني دختر.
– نه خودم مي دونم همزمان با تب نبود سه شنبه تب کردم آمپول رو شنبه اش زدم.
– آخرين نوانترونت رو کي زدي؟
– آخر آذر پارسال.
– از اون موقع تا حالا حالت بدتر شده.
– نه فکر نمي کنم
دکتر رو به اميد
– نظر شما چيه؟ حالش بدتر شده.
– نه آقاي دکتر ثابت مونده.
– اين خيلي علامت خوبيه معلوه جلوي بيماري گرفته شده دوميش رو ميزني؟
– نه!.
– چرا؟
– شايد بخوام بچه دار شم.
دکتر نگاهي به پرونده پيش روش ميندازه.
– مگه ازدواج کردي؟:eyebrow
– نه!!!!!. ولي شايد خواستم بعداً بچه دار شم.(جان من منطق دندان شکن رو حال کرديد؟):teeth
– خيلي خوب پس نوبت بعدي رو ميندازيم عقب تر تا تکليف معلوم شه!. من ترجيح ميدم يه ام-آر-اي بگيري ببينيم بيماري خاموش شده يا نه.( آدم ياد کوه آتشفشان مي افته!!:thinking)
بلند شدم از در برم بيرون
– آقاي دکتر بتامتازونهاي بعدي رو نزنم؟ کار بدي کردم؟:confused
– نه بزن… کارت براي نوع بيماري خودت درست بوده. :applause
فکر کنم فکر کرد اگه بيشتر تشويقم کنه بدجوری پررو ميشم.



وارد مطب شدم و شرح کامل اين مدت و به دکتر دادم
– در ضمن آقاي دکتر تا حالا دو تا بتانتازون زدم.
– واسه چي؟ باز تو خود درماني کردي؟
– آخه تب کردم.
– موقع تب اصلا نبايد کورتن مصرف کني! اينکارا چيه ميکني دختر.
– نه خودم مي دونم همزمان با تب نبود سه شنبه تب کردم آمپول رو شنبه اش زدم.
– آخرين نوانترونت رو کي زدي؟
– آخر آذر پارسال.
– از اون موقع تا حالا حالت بدتر شده.
– نه فکر نمي کنم
دکتر رو به اميد
– نظر شما چيه؟ حالش بدتر شده.
– نه آقاي دکتر ثابت مونده.
– اين خيلي علامت خوبيه معلوه جلوي بيماري گرفته شده دوميش رو ميزني؟
– نه!.
– چرا؟
– شايد بخوام بچه دار شم.
دکتر نگاهي به پرونده پيش روش ميندازه.
– مگه ازدواج کردي؟:eyebrow
– نه!!!!!. ولي شايد خواستم بعداً بچه دار شم.(جان من منطق دندان شکن رو حال کرديد؟):teeth
– خيلي خوب پس نوبت بعدي رو ميندازيم عقب تر تا تکليف معلوم شه!. من ترجيح ميدم يه ام-آر-اي بگيري ببينيم بيماري خاموش شده يا نه.( آدم ياد کوه آتشفشان مي افته!!:thinking)
بلند شدم از در برم بيرون
– آقاي دکتر بتامتازونهاي بعدي رو نزنم؟ کار بدي کردم؟:confused
– نه بزن… کارت براي نوع بيماري خودت درست بوده. :applause
فکر کنم فکر کرد اگه بيشتر تشويقم کنه بدجوری پررو ميشم.