يک مقاله

ِيک مقاله که با ايميل برام فرستادن،حقايقی قابل تأمل:
فرماندار مستبدي است ولي همه او را دوست دارند چون مى دانند بى فرمان او تمام دستگاه ها از كار مى افتد پس بى هيچ گله و شكايتى از او فرمان مى گيرند، اما امان از آن وقتى كه لكه اى كوچك برروى اين فرماندار سايه بيندازد، لكه هرجا كه سايه انداخته باشد فرماندار در آن بخش قدرت فرماندهى اش را از دست مى دهد و فرماندار در فضايى پر ازبى فرمانى به خواب مى رود. ام اس يكى از انواع بيمارى هاى مغز و اعصاب است كه به زبان ساده يعنى پلاكهايى (لكه) برروى مغز ايجاد مى شود كه قدرت مغز براى اداره بدن از دست مى رود. اين گزارش نگاهى اجمالى به زندگى يك فرد مبتلا به ام اس است.
برگه ام آر آى را نشان مى دهد، دستش اين سو آن سوى تاريخ مى چرخد، آخر اين همان تاريخى است كه دكتر روبرويش نشست و گفت چه بر سرش آمده است، هفت سالى از آن زمان مى گذرد اما هيچ چيز از خاطرش پاك نشده است. نه اشكهايى كه ريخته، نه ترس از رفتن، نبودن و نزيستن و نه آرامشى كه پس از دو هفته بر وجودش چتر مى اندازد.آنفلوانزاى سختى گرفتم، بدنم در تب مى سوخت و بى حس و لمس شده بود، بعد از سه روز وقتى چشمهايم را باز كردم دنيا را به دو نيم مى ديدم، نيمى در ديدن و نيمى در نديدن.
پلاك هايى روى بخش بينايى مغزش نشسته است. براى همين فرمان ديدن مغز را دچار اختلال مى كند،اينها همه يك معنا مى دهد: ام اس. البته از نوع بدخيم. چون ممكن بود اين لكه كمى اين سو و آن سوتر مثلاً برروى نخاع بنشيند و سيستم عصبى – حركتى بدنش را از كار بيندازد. شايد هم كمى بالاتر مثلاً روى بخش تكلم و …
خوش خيم يا بدخيم، او در ۲۱ سالگى مبتلا به ام اس مى شود تا زندگى اش در مسيرى جديد به حركت درآيد.
مخارج كمرشكن درمان بيمارى كه قرار است تا آخر عمر آن را يدك بكشد با هم آميخته مى شوند و معمولاً معجونى عجيب و غريب درست مى كنند كه تحمل آن سؤال برانگيز مى شود.
هزينه ويزيت دكتر، قرص، ويتامين و آمپولهايى كه براى درمان استفاده مى كنيم، سرسام آور است به خصوص اگر بيمه نباشى به عنوان مثال هزينه خريد آمپول آوانكس و آمپولهاى مشابه آن ۲۷۲ هزار تومان است كه با بيمه ۴۲ هزار تومان مى شود به اضافه هزينه هاى ديگر درمان در مجموع ماهيانه چيزى در حدود ۶۰ هزار تومان مى شود كه اصلاً هزينه كمى نيست.
بيمارى تنگدستى نمى شناسد، بايد پول خرج كرد تا حادثه بدى اتفاق نيفتد اما چه انتظارى مى توان از دستهاى پدرى داشت كه به تازگى ورشكسته شده است. «كمك هاى انجمن در يك مقطعى قطع شد و هزينه درمان براى پدرم سنگين بود براى همين تصميم گرفتم براى مدتى درمان را قطع كنم، چهار ماهى مى شد كه درمان را قطع كرده بودم و در ظاهر حالم خوب بود اما ناگهان حمله اى بهم دست داد كه كارم به بيمارستان كشيد، البته به خير گذشت».
هميشه به خير مى گذرد. اصولاً اتفاقى نمى افتد مگر اينكه خيرى در آن باشد؛ اما وقتى رئيس صنف پدرت بى هيچ اطلاعى از تنگدستى خانواده زنگ بزند و جوياى احوالت شود، ديگر بر اين شكى باقى نمى ماند كه خدا مراقبت است. «هيچ كس چيزى به ايشان نگفته بود، خودش زنگ زد و وقتى فهميد براى درمان دچار مشكل هستيم هرماه هزينه اى براى درمان من انجمن كمك مى كند تا مشكل مالى مانع درمانم نشود، اينها همه نشانه خداوند است خدايى كه هرچقدر شكرش را هم به جا بياورم كم است».
مگر نمى گويند سلامتى بزرگترين نعمت بشر است، پس مگر مى شود كسى اين نعمت عظيم را نداشته باشد و نه تنها راضى بلكه خوشحال باشد و شكرانه به جاى بياورد؟! صدبار ديگر از خود مى پرسى مگر مى شود مگر مى شود؟! معتقد است اين لطف خدا بوده و به قطع حكمتى در آن بوده است. از وقتى فهميدم بيمارم همه چيز تغييركرد، از خودم گرفته تا زندگى و سرنوشتم همه و همه بعد از گرفتن ديپلم و قبول نشدن در دانشگاه خانه نشين مى شود دوسالى اينگونه مى گذرد تا ام اس مهمانش مى شود، همزمان با مطلع شدن از بيماريش به طور ناگهانى با هنر نقاشى روى پارچه آشنا مى شود. همت عالى به كار مى گيرد تا سه روز در هفته از خيابان پيروزى خود را به ميدان نوبنياد برساند تا اين هنر را فرا گيرد كه ياد هم مى گيرد. حالا شش سالى مى شود كه قلم موى پر از رنگ را بر روى پارچه مى لغزاند تا از دل پارچه هاى ساده و بيجان گلهاى رنگارنگى براى روميزى، روتختى، آباژور، روسرى و .. بروياند.
بيمارى ام را دوست دارم چون خدا خواسته است، هركسى دراين دنيا سهمى دارد، سهم يكى در بيمارى و سهم ديگرى در سلامتى است اينكه ديگر چانه بردار نيست.
براى صدمين بار از خودت مى پرسى مگر مى شود؟! چرا نمى خواهد باور كند اين بيمارى خيلى چيزها را از او گرفته و به او تنهايى ابدى ارمغان داده پس چرا شكر مى كند، چرا سرتسليم فرود آورده است، چرا؟ چرا؟
خواهر كوچكش گويا سؤالهاى نپرسيده مرا مى شنود و مى گويد: «خدا بندگانى را كه دوست دارد، سخت تر امتحان مى كند و اگر تو يك قدم بردارى او صد قدم به سوى تو برمى دارد».
قانع نمى شوى، كلمات را به بازى مى گيرى، لعنت به زندگى و جوانى مى فرستى شايد يك كلمه از گله هاى شبانه اى كه به خدا كرده است در گوش ات طنين اندازد اما دريغ از يك نوا و تو مى بازى چون او راضى راضى است.
زيبا و شاداب است و بيمارى آنقدر خوش خيم بوده كه تو در دهها، صدها و شايد هزارها نگاه نتوانى بفهمى او دردى دارد كه حتى شنيدنش براى خيلى تحمل ناپذير است، مثل تمام آنانى كه براى شنيدن يك بله به سراغش آمدند اما وقتى از ماجراى بيمارى اش مطلع شدند، رفتند براى هميشه.
دلش نگرفته، به حال جوانيش غصه نخورده، رخت سفيد برتنش آرزو نكرده است؟ عطش شنيدن مامان گفتن يك طفل را چطور؟ شانه هايش را بالا مى اندازد و مى گويد: «مگر من دوست دارم برادرم با يك بيمار ازدواج كند كه توقع داشته باشم جوانى با من ازدواج كند؟ از اين گذشته باز خدا را شكر مى كنم كه قبل از بيمارى ازدواج نكردم چون خيلى از بيماران متأهل ام اس به خصوص آنهايى كه مبتلا به نوع بدخيم هستند مورد آزار همسران خود قرار مى گيرند و درنهايت طلاق مى گيرند.»
روى مغزت لكه اى ديده نمى شود پس جريان فرمانها بى هيچ كم و كاستى از ميان رگهاى عصبى ات مى گذرد و به تو اين فرصت را مى دهد كه درست ببينى، بشنوى، حرف بزنى، راه بروى و … و تو اما چگونه از اين فرصت استفاده مى كنى؟



یک مقاله

ِيک مقاله که با ايميل برام فرستادن،حقايقی قابل تأمل:
فرماندار مستبدي است ولي همه او را دوست دارند چون مى دانند بى فرمان او تمام دستگاه ها از كار مى افتد پس بى هيچ گله و شكايتى از او فرمان مى گيرند، اما امان از آن وقتى كه لكه اى كوچك برروى اين فرماندار سايه بيندازد، لكه هرجا كه سايه انداخته باشد فرماندار در آن بخش قدرت فرماندهى اش را از دست مى دهد و فرماندار در فضايى پر ازبى فرمانى به خواب مى رود. ام اس يكى از انواع بيمارى هاى مغز و اعصاب است كه به زبان ساده يعنى پلاكهايى (لكه) برروى مغز ايجاد مى شود كه قدرت مغز براى اداره بدن از دست مى رود. اين گزارش نگاهى اجمالى به زندگى يك فرد مبتلا به ام اس است.
برگه ام آر آى را نشان مى دهد، دستش اين سو آن سوى تاريخ مى چرخد، آخر اين همان تاريخى است كه دكتر روبرويش نشست و گفت چه بر سرش آمده است، هفت سالى از آن زمان مى گذرد اما هيچ چيز از خاطرش پاك نشده است. نه اشكهايى كه ريخته، نه ترس از رفتن، نبودن و نزيستن و نه آرامشى كه پس از دو هفته بر وجودش چتر مى اندازد.آنفلوانزاى سختى گرفتم، بدنم در تب مى سوخت و بى حس و لمس شده بود، بعد از سه روز وقتى چشمهايم را باز كردم دنيا را به دو نيم مى ديدم، نيمى در ديدن و نيمى در نديدن.
پلاك هايى روى بخش بينايى مغزش نشسته است. براى همين فرمان ديدن مغز را دچار اختلال مى كند،اينها همه يك معنا مى دهد: ام اس. البته از نوع بدخيم. چون ممكن بود اين لكه كمى اين سو و آن سوتر مثلاً برروى نخاع بنشيند و سيستم عصبى – حركتى بدنش را از كار بيندازد. شايد هم كمى بالاتر مثلاً روى بخش تكلم و …
خوش خيم يا بدخيم، او در ۲۱ سالگى مبتلا به ام اس مى شود تا زندگى اش در مسيرى جديد به حركت درآيد.
مخارج كمرشكن درمان بيمارى كه قرار است تا آخر عمر آن را يدك بكشد با هم آميخته مى شوند و معمولاً معجونى عجيب و غريب درست مى كنند كه تحمل آن سؤال برانگيز مى شود.
هزينه ويزيت دكتر، قرص، ويتامين و آمپولهايى كه براى درمان استفاده مى كنيم، سرسام آور است به خصوص اگر بيمه نباشى به عنوان مثال هزينه خريد آمپول آوانكس و آمپولهاى مشابه آن ۲۷۲ هزار تومان است كه با بيمه ۴۲ هزار تومان مى شود به اضافه هزينه هاى ديگر درمان در مجموع ماهيانه چيزى در حدود ۶۰ هزار تومان مى شود كه اصلاً هزينه كمى نيست.
بيمارى تنگدستى نمى شناسد، بايد پول خرج كرد تا حادثه بدى اتفاق نيفتد اما چه انتظارى مى توان از دستهاى پدرى داشت كه به تازگى ورشكسته شده است. «كمك هاى انجمن در يك مقطعى قطع شد و هزينه درمان براى پدرم سنگين بود براى همين تصميم گرفتم براى مدتى درمان را قطع كنم، چهار ماهى مى شد كه درمان را قطع كرده بودم و در ظاهر حالم خوب بود اما ناگهان حمله اى بهم دست داد كه كارم به بيمارستان كشيد، البته به خير گذشت».
هميشه به خير مى گذرد. اصولاً اتفاقى نمى افتد مگر اينكه خيرى در آن باشد؛ اما وقتى رئيس صنف پدرت بى هيچ اطلاعى از تنگدستى خانواده زنگ بزند و جوياى احوالت شود، ديگر بر اين شكى باقى نمى ماند كه خدا مراقبت است. «هيچ كس چيزى به ايشان نگفته بود، خودش زنگ زد و وقتى فهميد براى درمان دچار مشكل هستيم هرماه هزينه اى براى درمان من انجمن كمك مى كند تا مشكل مالى مانع درمانم نشود، اينها همه نشانه خداوند است خدايى كه هرچقدر شكرش را هم به جا بياورم كم است».
مگر نمى گويند سلامتى بزرگترين نعمت بشر است، پس مگر مى شود كسى اين نعمت عظيم را نداشته باشد و نه تنها راضى بلكه خوشحال باشد و شكرانه به جاى بياورد؟! صدبار ديگر از خود مى پرسى مگر مى شود مگر مى شود؟! معتقد است اين لطف خدا بوده و به قطع حكمتى در آن بوده است. از وقتى فهميدم بيمارم همه چيز تغييركرد، از خودم گرفته تا زندگى و سرنوشتم همه و همه بعد از گرفتن ديپلم و قبول نشدن در دانشگاه خانه نشين مى شود دوسالى اينگونه مى گذرد تا ام اس مهمانش مى شود، همزمان با مطلع شدن از بيماريش به طور ناگهانى با هنر نقاشى روى پارچه آشنا مى شود. همت عالى به كار مى گيرد تا سه روز در هفته از خيابان پيروزى خود را به ميدان نوبنياد برساند تا اين هنر را فرا گيرد كه ياد هم مى گيرد. حالا شش سالى مى شود كه قلم موى پر از رنگ را بر روى پارچه مى لغزاند تا از دل پارچه هاى ساده و بيجان گلهاى رنگارنگى براى روميزى، روتختى، آباژور، روسرى و .. بروياند.
بيمارى ام را دوست دارم چون خدا خواسته است، هركسى دراين دنيا سهمى دارد، سهم يكى در بيمارى و سهم ديگرى در سلامتى است اينكه ديگر چانه بردار نيست.
براى صدمين بار از خودت مى پرسى مگر مى شود؟! چرا نمى خواهد باور كند اين بيمارى خيلى چيزها را از او گرفته و به او تنهايى ابدى ارمغان داده پس چرا شكر مى كند، چرا سرتسليم فرود آورده است، چرا؟ چرا؟
خواهر كوچكش گويا سؤالهاى نپرسيده مرا مى شنود و مى گويد: «خدا بندگانى را كه دوست دارد، سخت تر امتحان مى كند و اگر تو يك قدم بردارى او صد قدم به سوى تو برمى دارد».
قانع نمى شوى، كلمات را به بازى مى گيرى، لعنت به زندگى و جوانى مى فرستى شايد يك كلمه از گله هاى شبانه اى كه به خدا كرده است در گوش ات طنين اندازد اما دريغ از يك نوا و تو مى بازى چون او راضى راضى است.
زيبا و شاداب است و بيمارى آنقدر خوش خيم بوده كه تو در دهها، صدها و شايد هزارها نگاه نتوانى بفهمى او دردى دارد كه حتى شنيدنش براى خيلى تحمل ناپذير است، مثل تمام آنانى كه براى شنيدن يك بله به سراغش آمدند اما وقتى از ماجراى بيمارى اش مطلع شدند، رفتند براى هميشه.
دلش نگرفته، به حال جوانيش غصه نخورده، رخت سفيد برتنش آرزو نكرده است؟ عطش شنيدن مامان گفتن يك طفل را چطور؟ شانه هايش را بالا مى اندازد و مى گويد: «مگر من دوست دارم برادرم با يك بيمار ازدواج كند كه توقع داشته باشم جوانى با من ازدواج كند؟ از اين گذشته باز خدا را شكر مى كنم كه قبل از بيمارى ازدواج نكردم چون خيلى از بيماران متأهل ام اس به خصوص آنهايى كه مبتلا به نوع بدخيم هستند مورد آزار همسران خود قرار مى گيرند و درنهايت طلاق مى گيرند.»
روى مغزت لكه اى ديده نمى شود پس جريان فرمانها بى هيچ كم و كاستى از ميان رگهاى عصبى ات مى گذرد و به تو اين فرصت را مى دهد كه درست ببينى، بشنوى، حرف بزنى، راه بروى و … و تو اما چگونه از اين فرصت استفاده مى كنى؟



خنده داره ديشب هومان بهم زنگ زد!.
وقتي صداش رو شنيدم خيلي جا خوردم، چه دليلي داشت که بهم تلفن کنه؟
بعد از يکي دو دقيقه صحبت ترجيح دادم بهش بگم که ميدونم ازدواج کرده.
من: ميدوني با توجه به موقعيت جديدي که پيدا کردي بهتره زياد با من در ارتباط نباشي.
هومان(مشغول گذر از کوچه علي چپ!): شماره تلفن فلاني رو ميخوام تو داري؟
من: بايد بگردم فکر ميکنم داشته باشم.
هومان: پس دوباره زنگ ميزنم.
من: اِ فکر کردم داري ميگي دوباره زن گرفتم گو اينکه ميدونم گرفتي.Grinevil
هومان: تو از کجا ميدوني؟:surprise
من: خبرا به من ميرسه.:thinking اينو ميخواستم بهت بگم نذاشتي، فکر ميکنم با توجه به موقعيت جديدت ديگه بهم زنگ نزني بهتر باشه بيخود براي خانمت حساسيت ايجاد نکن.
هومان:…
چيزي که تو اين مکالمه خيلي برام جالب بود گيج و منگي هومان بود حالتي که عجيب برام آشنا بود چيزي که به خنده اون موقعها بهش ميگفتم چيه باز که هنگ کردي! فهميدم باز براي فرار از چيزي کاري کرده که حالا دور از جون عين خ… تو گل مونده و نمي دونه چه جوري اين موقعيت جديد رو چطوري جمع و جور کنه.
هومان براي من يک کتاب باز بود شايد عمده اختلافمون هم به همين خاطر بود چون هرکاري ميکرد يا ميخواست انجام بده من ميفهميدم وبه نيت اصلي کارش هم پي ميبردم و وقتي ميديدم بهم دروغ ميگه عصباني ميشدم و اختلافمون بالا ميگرفت. ديشب هم دقيقاً ميتونستم بفهمم چي اتفاق افتاده و الان تو چه وضعيتيه ولي مگه خود کرده را تدبير هست؟
من بتونم زندگي خودم رو جمع و جور کنم شاهکار کردم. روبرو شدن با احساس بي تفاوتيم و اينکه ذره ايي هيجان نداشتم و کاملا سرد و خونسرد عين يه سنگ بودم برام جالب بود هيچ حس محبتي ديگه نداشتم تا قبل از اين تلفن فکر ميکردم اگه باهام تماس بگيره عصبانيت ميکنم، فحش ميدم گريه ميکنم( که همه اين واکنشها نشانه يه حسه تو آدم) ولي هيچي هيچي انگار همه غمها و ناراحتيهام برام حل شد احساس کردم چقدر کوچولو و ضربه پذيره آدميه که من هيچ وقت نمي تونستم به عنوان يه مرد زندگي بهش تيکه کنم هيچ وقت نيمه گمشده من نبوده آدميه که تو حساسترين شرايط زندگيم که بهش احتياج داشتم فقط به صرف گفته من تنهام گذاشت نخواست کمي شرايط رو عوض کنه که بتونيم به زندگيمون ادامه بديم ساده ترين راه و اولين راه يعني جدايي رو پذيرفت که نخواد مسئوليت منو بيشتر از اين بپذيره.
چقدر دلم ميخواست با اميد صحبت کنم از حس جديدم بگم و اونم مثل هميشه بشنوه و با صداي آرومش بهم آرامش بده بگم که چقدر ممنونشم که اين مدت مثل يه انسان بي طرف به حرفام گوش داد و گريه هام رو شنيد نه نصيحتم کرد نه ازم دلگير شد بگم که چقدر دوستش دارم و حالا چقدر بيشتر از گذشته قدرش رو ميدونم .:love:kiss



!!!

فکر کنم هرچقدر بيشتر توضيح بدم که بابا الا و لله مشکل من با زن گرفتن هومان نيست اون حق داره واسه زندگيش تصميم بگيره مشکل احساس ايجاد شده تو خودم نسبت به خودمه سوء تفاهم ايجاد شده برای بعضی خوانندگان بيشتر و بيشتر ميشه ميدونم که يه حس گذراست و اينم ميگذره ميره فعلاً دارم پس لرزه هاش رو تحمل ميکنمبا نوشتن و حرف زدن حالم خيلی بهتر شد ولی واسه جلوگيری از سوءتفاهمات ديگه فعلاً نويسنده مورد نظر در مود نوشتن نمی باشد.Shockh



!!

به اميد گفتم فقط بذار حرف بزنم بذار هر حسي تو دلمه بريزم بيرون فقط شنونده باش خواهش ميکنم نصيحتم نکن.
ميدوني نه احساس خشم دارم نه نفرت ميدونم که ايرادي بکار اون وارد نيست مشکل حسه منه غمگينم خيلي غمگين اون موقع ها فکر ميکردم اگه تو خيابون با يه دختر غيره منتظره ببينمش خيلي غمگين ميشم يه بار هم همينطور شد وارد يه کافي شاپ شدم و ديدم هومان با يه دختري نشسته خيلي جا خوردم ولي بعد از سرکنجکاوي و فضولي براندازش کردم در حاليکه هومان هنوز منو نديده بود احساسي که کشف کردم برام جالب بود شايد خيلي خودخواهانه باشه ولي به خودم مغرور شدم خودم رو با اون دختر مقايسه کردم و ديدم چقدر زيباتر و خوشتيپترم و لبخند رضايت رو لبام نشست.
اميد: خوب اين که خوبه، فکر ميکردي ناراحت شي و نشدي الانم مثل همون موقع است.
من: نه احساس نا خواستني بودن اومده سراغم فکر ميکنم يکي از دلايل عمده جدايي ما عدم احساس مسئوليت هومان بود ولي با ازدواج مجددش داره ميگه ظاهراً مشکل من بودم.:sad
اميد: مگه نميگي حتي بعد از طلاق هم با مامانش زندگي ميکرده؟
من: درسته.
اميد: خوب عزيزم همون مشکلي که تو زندگي با تو داشته دوباره داره منتقل ميکنه تو زندگي جديدش فکر ميکنه با ازدواج ميتونه مستقل بشه که نميشه همينطور که بار اول نشد چون وابستگي به مادرش رو از دست نداده عين روز برام روشنه که همين پروسه تکرار ميشه.
من: يه بار يه مهموني رفته بوديم بعداً يکي بهم گفت فلاني(يه دختر) ازم پرسيد هومان نميخواد زنشو طلاق بده من باهاش دوست شم؟:surprise نميدوني بعد شنيدن اين حرف چه حس گند و افتضاحي بهم دست داد. ايني که فکر کني شايسته همسرت نيستي که فردي به خودش اجازه بده همچين حرفي بزنه يه جوارايي لايق طلاق داده شدنی.
اميد: اين حرف اون آدم احمق هيچ ربطي به تو و شايستگي تو نداره اين فقط هرزگي طرف مقابل رو ميرسونه.
من: درسته ولي همين اتفاقات ريز ريز اينقدر تو روحم اثر گذاشت که ناخواسته نسبت به هر عکس العملي حساس شدم و فوري به خودم ميگيرم.
حس نوشتن نيست بقيه اش بمونه براي بعد:whew



!

چند وقته ذهن و روحم درگير اين قضيه شده.
چند وقت پيش دوست هومان(همسر سابقم) بهم زنگ زد و بعد حال و احوالپرسي معمول ازم پرسيد: از هومان خبر داري؟ گفتم آره کم و بيش خبر دارم چطور؟ بعد يه مقدمه چيني کوتاه گفت هيچي ازدواج کرده.
انگار تو اون لحظه يه مشت آب سرد پاشيدن تو صورتم بروي خودم نياوردم و بعد تشکر از خبرش گوشي رو گذاشتم.
طبق معمول هميشه اميد بهم تلفن کرد ولي هيچي بهش نگفتم يعني نمي دونستم اصلا چي بايد بگم خودم هنوز از شنيدن اين خبر گيج و منگ بودم هنوز نتونسته بودم احساس خودم رو آناليز کنم ببينم واقعاً ناراحتيم چيه؟ مگه غير اين بود که خودم خواسته بودم جدا شم؟ و به تعبير عامه من طلاقش داده بودم! کجا نوشتن بعد جدايي و بعد گذشت اونم حدود 5 سال ديگه طرفين حق ازدواج مجدد و تشکيل زندگي ندارن؟
ميدونستم تمام اين گيجيم مال اينه که تجربه همچين اتفاقي رو نداشتم شايد بخاطر اون عشق آسماني و بخاطر اينکه بدون دعوا و فحش و فحشکاري از هم جدا شديم و حتي بعد جدايي رابطه محترمانه و دوستانه مون رو با هم حفظ کرديم توقع ازدواج مجدد هومان رو نداشتم شايد ته دلم ميخواستم همچنان وفادار بمونه، دوست دختر داشته باشه ولي شريک زندگي نه!
گيج و منگم آخه دردم چي بود؟ اين همه غصه اين بغض سرباز نزده مال چيه؟ يه تحقير احساس ميکنم يه حس ناخواستني بودن دوباره بعد سالها اومده سراغم.
گريه کن خره گريه کن. حرف بزن بذار بفهمي دردت چيه با سکوت و مات و شيشه ايي نگاه کردن هيچي حل نميشه جسم و روحت ديگه توانايي حمل دردهاتو نداره قسمتش کن بذار يه نفر ديگه هم کمکت کنه.
بايد بنويسم هميشه نوشتن بهم کمک کرده…
شايد تو اين مدت بعضيهاتون احساس کردين که موضوعي ناراحتم کرده و اين حتي تو نوشته هام هم بازتاب داشته. يابازم در موردش مي نويسم يا يه مدت سکوت ميکنم تا اين حس بد ته نشين بشه و به مود سابقم برگردم.
بالاخره بغضم ديشب ترکيد و يه دل سير با اميد در اين رابطه صحبت کردم و چقدر خوب و دوستانه به حرفام به دردلهام گوش کرد و به زخمهاي کهنه ايي که باز تازه شده بودن مرهم گذاشت دوست خوب هميشه نعمته ولي اينجور موقع ها از نعمت هم يه چيزي بالاتره.



اميد: يه ايميل برام اومده از يه دختر بيست و دو ساله سياه پوست.
من: حتماً از اونا که ميگه شماره حساب بده ارث بهم رسيده واريز کنم به حسابت!
اميد: شايد ولي فعلاً که چيزي نگفته نوشته تو کمپ زندگي ميکنم و تحت مراقبت شديد هستيم و… جالبش اينه که عکس هم برام فرستاده.
من::thinking
اميد: مي خوام جوابش رو بدم.
من: هرکاري مي خواي بکن ولي جون مادرت پس فردا نياد خِرِ منو بچسبه و هزار تا بد و بيراه انگليسي بگه بهم که تو نذاشتي اميد جواب ايميلام رو بده و پول بفرسته برام ها.Shockh
دوروز بعد
اميد: جواب ايميلم رو داده گفته مي خوام بهت join شم(دقيقاً با همين اصطلاحات انگليسي برام تعريف کرد) و يه nice life رو شروع کنيم.:wink
من: خوشبحال مامانت يه عروس سياه برزنگي با نوه هاي شير کاکائويي.:teeth
فرداش
من: چي شد بالاخره اين عروستون؟
اميد: ايميل زده گفته من با وکيلم صحبت کردم گفته تو 1500$ برام بفرستي که بتونم بهت join بشم.:hug
من: خوب؟ پس معلوم شد گير کار کجا بوده تو چي گفتي؟:eyebrow
اميد: منم نوشتم جايه 1500 تا 2000$ ميفرستم با 500$ بقيه خودتو آماده کن واسه join شدن به من.:shades
من: چه کيفي کرده طرف، گفته عجب هالويي گير آوردم. حالا ميخواي چي کار کني براي ادامه کار؟
اميد: هيچي فردا ايميل ميزنم ميگم فرستادم و بعدش هي ميپرسم رسيد؟نرسيد؟ و بي تابي شديد براي join شدن.:shades
اينم عکس عروس فرنگي، بد چيزيم نيست ها!!.
View image
يک عکس بي ناموسی هم فرستاده بود:sick که خودم سانسورش کردم.:teeth