معجزه عاشورا

اينو هم ميشه به حساب معجزه عاشورا گذاشت منظورم درست شدن سايته شايد کمي مسخره به نظر بياد ولي من بهش اعتقاد دارم،عاشورا و تاسوعا افراد زيادي که من را ميشناسن و بهم لطف دارن براي سلامتيم يا نذر کردن يا موقع نذري پختن و هم زدن اون ازم اسم بردن و شفام را خواستن يک عزيزي هم از يکي از دسته ها که مداحش مريض ها را اسم ميبرده خواسته که از من يادي کنه و شفام را بخواد،دست همگيشون درد نکنه حالا من که هنوز شفا نگرفتم ولي لااقل سايتم تو اين روزهاي عزيز درست شد که اين دل خوشيم را از دست ندم.يا حسين



مثبت سازي کنيد

اين دو روز تعطيلي هم فرصت خوبي براي استراحت بود هم براي فكر كردن حالا چه از نوع مثبت چه منفي دوتا مسئله بود خيلي ذهن منو به خودش مشغول کرده بود يكي اينكه چرا اين مريضي بايد براي من پيش بياد و دوم اينكه چرا من اينقدر اصرار به ازدواج كردن دارم كه اين آخري احتياج به زمان مناسب براي نوشتنش دارم و دلم ميخواد شما هم باهام همفكري كنيد شايد بتونم به نتيجه درست برسم.
اين فكر كه چرا من بايد از بد حادثه دچار اين بيماري بشوم اولين بار نيست كه ذهنم را به خودش مشغول كرده مسلما آخرين بار هم نخواهد بود اوايل خيلي ناراحتم ميكرد و شايد چندين روز به عالم افسردگي هم پناه ميبردم ولي بعد ديدم اينجوري نميشه بايد ديدم را به قضيه عوض كنم پس گشتم نكات مثبت اين بيماري را پيدا كنم پس ازتفكرات بسيار به اين نتايج رسيدم كه مي نويسم:
من از آغاز خلقتم آدم تنبلي بودم هميشه سعي ميكردم به انحاء مختلف از زير كار خونه در برم و طفلكي تقصير مامانم هم بود چون تمام مسئوليت هايي كه مي تونست بهعده من باشه خودش به عهده ميگرفت حتي تميز كردن اتاق خصوصي من رو،وقتي از مدرسه مي آمدم خونه ميديدم اتاقي كه قبل از رفتنم انگار بمب توش تركيده بود حالا همه چي مرتب سر جاشه كيف ميكردم و قند تو دلم آب ميشد(پدر مادر هايه عزيز خواهشا اينكار را با جگر گوشه هاتون نكنيد بخدا ظلم درحقشون بگذاريد كمي مسئوليت پذير بشن حداقل مسئوليت اتاق خودشون را بپذيرند اينكار شما محبت نيست فقط دوستي خاله خرسه ست) بعد هم كه بزرگتر شدم براي شستن ظرفها يا خونه تكوني دم عيد هميشه بهانه درس را داشتم و صد البته درس از همه چي براي مادرها مهمتر و مقدم ترست بعد از ديپلم هم دانشگاه و بعدش هم خونه شوهر البته اونجا تو بد هچلي گير كردم چون شوهرم از خودم تنبلتر بود و من علاوه بر كار طاقت فرسايي كه داشتم،مدير فروش بودم با يك عالمه دوندگي مخصوص اينكار،وقتي خسته و هلاك ميرسيدم خونه تازه بعد از جمع و جور خونه بايد واميستادم به شام درست كردن و خيلي مواقع مهمان داري چون خونه پر رفت و آمدي داشتيم همسرم هم طوري بود كه وقتي مي آمد خونه راحت ميتونستي كل راه عبوريش را حدس بزني از دم در كه كفش هاش را در مياورد و سر جاش تو جا كفشي نمي گذاشت و دو قدم جلو تر جوراب هاش بگير و بيا تا بلوز و شلواري كه كف اتاق خواب افتاده بود و جاش لباس خونه پوشيده بود…:confused
خلاصه كنم ديدم اين مريضي شد واسم توفيق اجباري ديگه هيچ كس ازم توقع كار سنگين انجام دادن نداره تو مهماني يا مسافرت ها وقتي يه كوه ظرف كثيف جمع شده كسي از من توقع شستن اون همه ظرف را نداره اينم بگما خودم ديگه دست از تنبلي برداشتم و پيشنهاد شستن ميدم با اين پيش شرط كه هر وقت خسته شدم ميام كنار و بقيه را يكي ديگه ادامه بده:regular،ديگه بگير برو تا آخر.
ديگه هيچ كس ازم توقع شركت تو مراسم حزن انگيز خاك سپاري يا حتي شركت در ختمها را نداره و معافم بعد از اين قضيه.فقط و فقط سعي ميكنم تو مراسم هاي شاد و مفرح شركت كنم كه كمتر به اعصابم فشار بياد.
ببينم اگه معمولي مثل همه آدم ها راه ميرفتم ديگه كسي قربون صدقه راه رفتنم ميرفت؟ قربون تاتي تاتي راه رفتنت برم يا قربون مانكني راه رفتنت برم؟:teeth
همه دوستت دارن و تا حد امكان عصبانيت باهات نمي كنن و از همه مهمترحس قوي انسان شناسي كه بعد از اين بيماري پيدا كردم با هيچ چيز عوض نمي كنم به قول معروف حسابي دماغم تيز شده کلي رابطه ام با خدا جفت و جور شده و روزي چند بار از ته دل يادش ميکنم و ميدونم هميشه مراقبمه و بهترين اتفاق ها را برام پيش مياره نمونه اش اينه که اگه با عصا گوشه خيابون واينستاده بودم با يك آدم ماهي مثل اميد آشنا ميشدم؟نه والله.
از من به شما نصيحت وقتي دچار يك مصيبتي ميشويد بگرديد واسه خودتون جنبه هاي مثبتش را پيدا كنيد اگه چيزي پيدا نكرديد، بسازيد از در و ديوار جنبه هاي مثبت بسازيد ،بيماري من در نوع خودش وحشتناكه زنده اي نفس ميكشي ولي بايد نگاه هاي پر ترحم ديگران را تحمل كني اگه مسيري بيشتر از 100 متر بود و كسي نبود كه همراهيت كنه بايد آژانس بگيري! اگه بچه دار شي و باهاش بري بيرون دو قدم ازت دور شه بايد بزني تو سر خودت و جيغ بزني بگيريدش رفت!!! چون پاهات اجازه نميده دنبالش بري…
ولي خوب چيزيه كه هست نميشه خودت را بکشي،ميشه؟پس بگذاريد مثبت سازي كنيم و اونها را تا اونجا كه ميشه پر رنگ كنيم.
به اميد بهبودي همه مريض ها.
ويولت
پيوست:الان ايميل هام را چک ميکردم سعيد عزيزم که تو درست کردن سايت تلاش چشمگيري داشت و با کمک نويد سايت را درست کردن(من امروز متوجه شدم چون اين دو روز چک نکرده بودم) يک خاطره با نمک از خودش برام نوشته که فردا عينا ميگذارمش تو سايت بگم که اون هم مثل من ام-اس داره بشتابيد که از دست ندينش.



اين دو روز تعطيلي هم فرصت خوبي براي استراحت بود هم براي فكر كردن حالا چه از نوع مثبت چه منفي دوتا مسئله بود خيلي ذهن منو به خودش مشغول کرده بود يكي اينكه چرا اين مريضي بايد براي من پيش بياد و دوم اينكه چرا من اينقدر اصرار به ازدواج كردن دارم كه اين آخري احتياج به زمان مناسب براي نوشتنش دارم و دلم ميخواد شما هم باهام همفكري كنيد شايد بتونم به نتيجه درست برسم.
اين فكر كه چرا من بايد از بد حادثه دچار اين بيماري بشوم اولين بار نيست كه ذهنم را به خودش مشغول كرده مسلما آخرين بار هم نخواهد بود اوايل خيلي ناراحتم ميكرد و شايد چندين روز به عالم افسردگي هم پناه ميبردم ولي بعد ديدم اينجوري نميشه بايد ديدم را به قضيه عوض كنم پس گشتم نكات مثبت اين بيماري را پيدا كنم پس ازتفكرات بسيار به اين نتايج رسيدم كه مي نويسم:
من از آغاز خلقتم آدم تنبلي بودم هميشه سعي ميكردم به انحاء مختلف از زير كار خونه در برم و طفلكي تقصير مامانم هم بود چون تمام مسئوليت هايي كه مي تونست بهعده من باشه خودش به عهده ميگرفت حتي تميز كردن اتاق خصوصي من رو،وقتي از مدرسه مي آمدم خونه ميديدم اتاقي كه قبل از رفتنم انگار بمب توش تركيده بود حالا همه چي مرتب سر جاشه كيف ميكردم و قند تو دلم آب ميشد(پدر مادر هايه عزيز خواهشا اينكار را با جگر گوشه هاتون نكنيد بخدا ظلم درحقشون بگذاريد كمي مسئوليت پذير بشن حداقل مسئوليت اتاق خودشون را بپذيرند اينكار شما محبت نيست فقط دوستي خاله خرسه ست) بعد هم كه بزرگتر شدم براي شستن ظرفها يا خونه تكوني دم عيد هميشه بهانه درس را داشتم و صد البته درس از همه چي براي مادرها مهمتر و مقدم ترست بعد از ديپلم هم دانشگاه و بعدش هم خونه شوهر البته اونجا تو بد هچلي گير كردم چون شوهرم از خودم تنبلتر بود و من علاوه بر كار طاقت فرسايي كه داشتم،مدير فروش بودم با يك عالمه دوندگي مخصوص اينكار،وقتي خسته و هلاك ميرسيدم خونه تازه بعد از جمع و جور خونه بايد واميستادم به شام درست كردن و خيلي مواقع مهمان داري چون خونه پر رفت و آمدي داشتيم همسرم هم طوري بود كه وقتي مي آمد خونه راحت ميتونستي كل راه عبوريش را حدس بزني از دم در كه كفش هاش را در مياورد و سر جاش تو جا كفشي نمي گذاشت و دو قدم جلو تر جوراب هاش بگير و بيا تا بلوز و شلواري كه كف اتاق خواب افتاده بود و جاش لباس خونه پوشيده بود…:confused
خلاصه كنم ديدم اين مريضي شد واسم توفيق اجباري ديگه هيچ كس ازم توقع كار سنگين انجام دادن نداره تو مهماني يا مسافرت ها وقتي يه كوه ظرف كثيف جمع شده كسي از من توقع شستن اون همه ظرف را نداره اينم بگما خودم ديگه دست از تنبلي برداشتم و پيشنهاد شستن ميدم با اين پيش شرط كه هر وقت خسته شدم ميام كنار و بقيه را يكي ديگه ادامه بده:regular،ديگه بگير برو تا آخر.
ديگه هيچ كس ازم توقع شركت تو مراسم حزن انگيز خاك سپاري يا حتي شركت در ختمها را نداره و معافم بعد از اين قضيه.فقط و فقط سعي ميكنم تو مراسم هاي شاد و مفرح شركت كنم كه كمتر به اعصابم فشار بياد.
ببينم اگه معمولي مثل همه آدم ها راه ميرفتم ديگه كسي قربون صدقه راه رفتنم ميرفت؟ قربون تاتي تاتي راه رفتنت برم يا قربون مانكني راه رفتنت برم؟:teeth
همه دوستت دارن و تا حد امكان عصبانيت باهات نمي كنن و از همه مهمترحس قوي انسان شناسي كه بعد از اين بيماري پيدا كردم با هيچ چيز عوض نمي كنم به قول معروف حسابي دماغم تيز شده کلي رابطه ام با خدا جفت و جور شده و روزي چند بار از ته دل يادش ميکنم و ميدونم هميشه مراقبمه و بهترين اتفاق ها را برام پيش مياره نمونه اش اينه که اگه با عصا گوشه خيابون واينستاده بودم با يك آدم ماهي مثل اميد آشنا ميشدم؟نه والله.
از من به شما نصيحت وقتي دچار يك مصيبتي ميشويد بگرديد واسه خودتون جنبه هاي مثبتش را پيدا كنيد اگه چيزي پيدا نكرديد، بسازيد از در و ديوار جنبه هاي مثبت بسازيد ،بيماري من در نوع خودش وحشتناكه زنده اي نفس ميكشي ولي بايد نگاه هاي پر ترحم ديگران را تحمل كني اگه مسيري بيشتر از 100 متر بود و كسي نبود كه همراهيت كنه بايد آژانس بگيري! اگه بچه دار شي و باهاش بري بيرون دو قدم ازت دور شه بايد بزني تو سر خودت و جيغ بزني بگيريدش رفت!!! چون پاهات اجازه نميده دنبالش بري…
ولي خوب چيزيه كه هست نميشه خودت را بکشي،ميشه؟پس بگذاريد مثبت سازي كنيم و اونها را تا اونجا كه ميشه پر رنگ كنيم.
به اميد بهبودي همه مريض ها.
ويولت
پيوست:الان ايميل هام را چک ميکردم سعيد عزيزم که تو درست کردن سايت تلاش چشمگيري داشت و با کمک نويد سايت را درست کردن(من امروز متوجه شدم چون اين دو روز چک نکرده بودم) يک خاطره با نمک از خودش برام نوشته که فردا عينا ميگذارمش تو سايت بگم که اون هم مثل من ام-اس داره بشتابيد که از دست ندينش.



امروز به خودم قول دادم آدم باشم منفي بودن و به زمين و زمان بد و بيراه گفتن يك نصفه روز قشنگه،بيشتر ادامه پيدا كنه دل آدم را ميزنه خوشحالم كه اين وبلاگ را دارم هر از چند گاهي يك جيغي ميزنم و در ميرم:tounge!!
صبح كه از خواب بلند شدم احساس كردم چقدر خورشيد درخشانتر از صبحهايه ديگه ست به خودم گفتم بايد بگردم دوروبرم را خوب نگاه كنم يك انگيزه هر چند كوچولو پيدا كنم از پله ها كه ميخواستم برم بالا سعي كردم بدون كمك گرفتن از ديوار يا نرده ها برم،هووورررااا تونستم سخت بود ولي مهم اين كه تونستم. براي سرخوش بودن،تو ماشين كه با بابا نشستم زدم زير آواز اراجيفي بود كه بهم ميبافتم بعنوان شعر نو در قالب آواز ميدادم بيرون كه ديگه كاسه صبر باباي بيچاره لبريز شد و با متنانت گفت ويولت جان اگه صدات را ضبط كني خودت ميفهمي چقدر بد ميخوني:embaressed!!!رسيدم شركت با حداكثر سرعت خودم را رسوندم به آسانسور ها ديدم كسي جلوش منتظر واينستاده گفتم اي دل غافل تازه رفته بالا حالا بايد صبر كنم 20 طبقه را بره و برگرده،ولي نه هنوز نرفته با عجله خودم را ميندازم تو،خوش شانسي از اين بيشتر پس نتيجه ميگيريم امروز رو شانسم.
1-سزار عزيزم(يا سعيد جان از اين ببعد سزاري) بابت تمام محبت هات ممنون در ضمن خوشحالم كه صدات را شنيدم به نظر من تن (به ضم ت )و لحن بيان آدم ها معرف شخصيت و روحيات اونهاست به نظر من صداي تو پر از انرژي و سر زندگي ست و اين خيلي منو خوشحال ميكنه چون اگه باهات حرف ميزدم و صداي يك آدم بي حال و مريض را ميشنيدم تو ذوق من يكي كه خيلي ميخورد فقط همونطور كه گفتم تنبلي را بگذار كنار و بنويس.
2-يك دوست بسيار نازنيني دارم كه ام-اس داره و الان تو يكي از كشورهاي اروپايي است دختر بسيار هنرمند و دوست داشتني ست كه تويه كلاسهاي يوگا با هم آشنا شديم بعد از سالها كه خارج از كشور بود بنا به مشكلاتي مياد تهران و حدودا 6 ماه بود كه از آمدنش ميگذشت با هم آشنا شديم و خيلي دوستي خوب و تنگاتنگي بر قرار كرديم من مشوقش بودم كه دوباره برگرده و يكبار ديگه تنها زندگي كردن را تجربه كنه(اينجا اسمش را ميگذارم توتيا چون اسم يكي از تابلوهاشه كه من عاشقشم)همش ميگفتم توتيا جان سختش تا توي هواپيماست وقتي نشستي و ديدي فقط خودتي و خودت و مجبوري به خودت اتكا كني حالت بهتر هم ميشه،خلاصه رفت و من دورادور ازش خبر داشتم متاسفانه اونجا دچار حمله بدي ميشه و بيشتر وقتش را صرف درمان و بيمارستان ميكنه،احساس گناه داشت خفه ام ميكرد ميگفتم اگه اصرار هايه من نبود شايد نمي رفت و اينجوري هم نمي شد،حالا بهم خبر داده تا قبل از عيد بر ميگرده از خوشي رو ابرهام و لحظه شماري ميكنم براي برگشتنش.
3-خودتون خونديد و ديديد ديروز چقدر حالم بد بود ولي همانطور كه بارها گفتم زمان بگذاريد براي غمتون ببنيد چند ساعت يا چند روز ارزش داره توش گير كنيد همانقدر وقت بگذاريد نه بيشتر.نمي گم الان فارغم و هيچ غمي ندارم ولي ميشه بعدا هم بهش فكر كرد فعلا بايد از ثانيه ها لذت برد مگه چند بار ميخوام31 ساله باشم با همين طراوت و سر زندگي كه اونم به اشك و آه و حسرت بگذرونم ،از من به شما نصيحت هر چي اذيتتون كرد پشت بندش يك قرص”گور باباش”بندازيد بالا و يك نفس عميق بكشيد مطمئن باشيد اثر ميكنه.
4-براي اميد عزيزم(فقط اميدوارم درست بنويسم افتاده تر از سايه عزيزم اگه اشتباه نوشتم تذكر بده)
احساسم اين ابيات رو تو گوشم زمزمه ميكنه:
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه غريبي ست كه در تنهاي حزن ميرويد
……….
و تنهاي من
شبيخون حجم تو را باور نداشت.
(اين برداشت من از شعر بود تا جاي که حافظه ام ياري ميکرد ولي درستش را دوست عزيزم تذکر داده)
شعري كه براي اميد نوشتي يكي از شعرهاي سهراب است به نام «به باغ همسفران» كه با اجازت يك كمي اصلاح وتكميلش مي كنم:
« صداكن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه درانتهاي صميميت حزن مي رويد.
….
وتنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
وخاصيت عشق اين است.
…».
ويولت



امروز به خودم قول دادم آدم باشم منفي بودن و به زمين و زمان بد و بيراه گفتن يك نصفه روز قشنگه،بيشتر ادامه پيدا كنه دل آدم را ميزنه خوشحالم كه اين وبلاگ را دارم هر از چند گاهي يك جيغي ميزنم و در ميرم:tounge!!
صبح كه از خواب بلند شدم احساس كردم چقدر خورشيد درخشانتر از صبحهايه ديگه ست به خودم گفتم بايد بگردم دوروبرم را خوب نگاه كنم يك انگيزه هر چند كوچولو پيدا كنم از پله ها كه ميخواستم برم بالا سعي كردم بدون كمك گرفتن از ديوار يا نرده ها برم،هووورررااا تونستم سخت بود ولي مهم اين كه تونستم. براي سرخوش بودن،تو ماشين كه با بابا نشستم زدم زير آواز اراجيفي بود كه بهم ميبافتم بعنوان شعر نو در قالب آواز ميدادم بيرون كه ديگه كاسه صبر باباي بيچاره لبريز شد و با متنانت گفت ويولت جان اگه صدات را ضبط كني خودت ميفهمي چقدر بد ميخوني:embaressed!!!رسيدم شركت با حداكثر سرعت خودم را رسوندم به آسانسور ها ديدم كسي جلوش منتظر واينستاده گفتم اي دل غافل تازه رفته بالا حالا بايد صبر كنم 20 طبقه را بره و برگرده،ولي نه هنوز نرفته با عجله خودم را ميندازم تو،خوش شانسي از اين بيشتر پس نتيجه ميگيريم امروز رو شانسم.
1-سزار عزيزم(يا سعيد جان از اين ببعد سزاري) بابت تمام محبت هات ممنون در ضمن خوشحالم كه صدات را شنيدم به نظر من تن (به ضم ت )و لحن بيان آدم ها معرف شخصيت و روحيات اونهاست به نظر من صداي تو پر از انرژي و سر زندگي ست و اين خيلي منو خوشحال ميكنه چون اگه باهات حرف ميزدم و صداي يك آدم بي حال و مريض را ميشنيدم تو ذوق من يكي كه خيلي ميخورد فقط همونطور كه گفتم تنبلي را بگذار كنار و بنويس.
2-يك دوست بسيار نازنيني دارم كه ام-اس داره و الان تو يكي از كشورهاي اروپايي است دختر بسيار هنرمند و دوست داشتني ست كه تويه كلاسهاي يوگا با هم آشنا شديم بعد از سالها كه خارج از كشور بود بنا به مشكلاتي مياد تهران و حدودا 6 ماه بود كه از آمدنش ميگذشت با هم آشنا شديم و خيلي دوستي خوب و تنگاتنگي بر قرار كرديم من مشوقش بودم كه دوباره برگرده و يكبار ديگه تنها زندگي كردن را تجربه كنه(اينجا اسمش را ميگذارم توتيا چون اسم يكي از تابلوهاشه كه من عاشقشم)همش ميگفتم توتيا جان سختش تا توي هواپيماست وقتي نشستي و ديدي فقط خودتي و خودت و مجبوري به خودت اتكا كني حالت بهتر هم ميشه،خلاصه رفت و من دورادور ازش خبر داشتم متاسفانه اونجا دچار حمله بدي ميشه و بيشتر وقتش را صرف درمان و بيمارستان ميكنه،احساس گناه داشت خفه ام ميكرد ميگفتم اگه اصرار هايه من نبود شايد نمي رفت و اينجوري هم نمي شد،حالا بهم خبر داده تا قبل از عيد بر ميگرده از خوشي رو ابرهام و لحظه شماري ميكنم براي برگشتنش.
3-خودتون خونديد و ديديد ديروز چقدر حالم بد بود ولي همانطور كه بارها گفتم زمان بگذاريد براي غمتون ببنيد چند ساعت يا چند روز ارزش داره توش گير كنيد همانقدر وقت بگذاريد نه بيشتر.نمي گم الان فارغم و هيچ غمي ندارم ولي ميشه بعدا هم بهش فكر كرد فعلا بايد از ثانيه ها لذت برد مگه چند بار ميخوام31 ساله باشم با همين طراوت و سر زندگي كه اونم به اشك و آه و حسرت بگذرونم ،از من به شما نصيحت هر چي اذيتتون كرد پشت بندش يك قرص”گور باباش”بندازيد بالا و يك نفس عميق بكشيد مطمئن باشيد اثر ميكنه.
4-براي اميد عزيزم(فقط اميدوارم درست بنويسم افتاده تر از سايه عزيزم اگه اشتباه نوشتم تذكر بده)
احساسم اين ابيات رو تو گوشم زمزمه ميكنه:
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه غريبي ست كه در تنهاي حزن ميرويد
……….
و تنهاي من
شبيخون حجم تو را باور نداشت.
(اين برداشت من از شعر بود تا جاي که حافظه ام ياري ميکرد ولي درستش را دوست عزيزم تذکر داده)
شعري كه براي اميد نوشتي يكي از شعرهاي سهراب است به نام «به باغ همسفران» كه با اجازت يك كمي اصلاح وتكميلش مي كنم:
« صداكن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه درانتهاي صميميت حزن مي رويد.
….
وتنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
وخاصيت عشق اين است.
…».
ويولت



دلم بدجوري گرفته نمي دونم تو پست قبلي احساس كردين از سر واكني نوشتم يا نه؟
از پنج شنبه تا حالا حالم خوب نيست باز درست نمي تونم راه برم همش هم بخاطر يك بيل بيلكيه كه ادعا عاشق بودنش گوش فلك را كركرده و حاضر بخاطر اين عشقش،معشوق بيچاره را به خاك سياه بشونه آخه آقايون چرا اينقدر خودخواهيت ؟يك كم فكر و تعقل به خدا بد چيزي نيست.
ميگم بابا تو هنوز خرت از پل نگذشته بخاطر علاقه بي منطقت داري پدر منو در مياري ميگه جواب اين دوسال نيم وقت و احساس گذاشتن منو كي ميخواد بده؟ميگم خوب بابا اين متقابل بوده ،منم احساس گذاشتم منم وقت گذاشتم ولي حالا به جايي رسيدم كه ميبينم تو اون نيمه گمشده من نيستي چرا؟ميدونم خيلي مهربوني ميدونم از ته ته دلت منو دوست داري ميدونم هر چي بخوام كافيه لب تر كنم از زير زمين هم شده پيدا مي كني برام، ميدونم هر چي تو زندگيت داري و ميخواي فقط واسه شادي منه ولي همه اينها ميارزه به اون جمله ات كه تو اوج عصبانيت گفتي”خوبه منم اداي راه رفتن تو رو در بيارم؟””من اگه تو رو صندلي چرخدار نشونم نامردم!!!” چه جوري بهت حالي كنم كه همين دو جمله، تو رو مثل يك قطره اشك از چشمم انداخت،چه جوري حاليت كنم كه من با يك آدم معمولي فرق ميكنم اگه تو دعواهاي عادي كل كل داري و خط و نشون ميكشي و بعدش با يك كادو گرون قيمت و گفتن دوستت دارم از دل طرف در مياري با من نبايد اينكار را بكني،من بد من نفرت انگيز من بد دهن….بايد زمان بدي تا آروم شم نه اينكه پر(به فتح پ ) به پرم بگذاري من احتياج به يك آدم آروم دارم فردي كه هر چقدر جيغ جيغ كردم فقط بشنوه زمان بده بهم بخدا خودم ميام سر عقل،بخدا راسته ميگن آدمي كه ازدواج كرد خر شده اگه بار دوم باز بخواد اينكار را بكنه بايد بهش گفت:خر كه مكرر نميشه!!!!!!!
بابا اين عشق و علاقه صنار نمي ارزه ،من اگه بشينم رو صندلي چرخدار اولين نفري كه بدبخت ميشه توي كه احمق!
تو رو به هركي كه ميپرستيد اگه ظرفيت و تواناييش را نداريد نرويد طرف آدمي كه مشكل جسماني داره چون اين مشكل مساويست با ده برابرش مشكل روحي،آدم قحط كه نيست.
يك عشق تو زندگي همونطور كه نويد بخش و روحيه ده و انرژي بخشه امان از روزي كه دست و پا گير و دوستي خاله خرسه بشه،دست برداريد از اين فيلم هندي بازي كردن ها از اين اشك هايه تمساح ريختن ها.
من خودم واسه خودم مهمم فقط فقط خودم و سلامتيم دست از سرم بردار ببينم چه غلطي دارم ميكنم:embaressed.
توضيح:هر چي نوشتم ذره ايي به اميد ربط نداره،اون برام منبع آرامشه لااقل فعلا.



اين خراب شدن سايت،درسته كه اعصابم را خط خطي كرد ولي فايده بسياري هم داشت بقول درسهاي ديني كه عمري تو كله مون فرو كردن نعمتي بود در لباس نقمت،دوستان زيادي ابراز لطف كردن و پيشنهاد استفاده از يك فضاي جديد را بهم دادن حتي يكي از عزيزان فضاي جديد را برام طراحي هم كرده و اسم وبلاگ را هم گذاشته واقعا از همتون متشكرم و نمي دونم با چه زبوني از همه شما عزيزان تشكر كنم همانطور كه تو ايميل به تك تك اين عزيزان توضيح دادم لازم ميدونم چند خطي هم اينجا بنويسم،من اصلا قصد نوشتن نداشتم اين هم به اين صورت مستمرو هيچ كجا هم كامنت نمي گذاشتم چون بقول نويد مشكلاتي كه من با خودم و بيماريم دارم خيلي دوره از مشكلاتي كه يك آدم عادي با زندگيش داره تا اينكه نويد خواست وبلاگي براي آدم هاي بسازه كه مشكل جسماني دارن خوب تا اينجا را كه همتون ميدونيد من از شروع اينكار خيلي راضي و خوشحال بودم(البته الانم هستم) و اينقدر دوستان خوب و يكرنگي اينجا پيدا كردم كه حد و اندازه نداره تعداد خواننده ها هم اصلا برام مهم نيست چون آرامشي كه الان اينجا حاكمه با هيچ چيز عوضش نمي كنم و تو اين مدت هم بهم ثابت شد فردي كه بخواد نوشته هاي منو بخونه از زير سنگ هم شده وبلاگ را پيدا ميكنه يا حتي ارتباطش را از طريق ايميل حفظ ميكنه،خوب حالا كه اين مشكل پيش آمده با توجه به اينكه وبلاگ خود نويد هم مشكل دار شده به نظر من كمال حق نشناسيه(مي خواستم بنويسم نامردي ديدم خانمها چيشون كمتر از آقايونه كه با اين لفظ بهشون توهين بشه البته ميدونم كه اصطلاحه!:tounge) كه تو اين وضعيت ولش كنم و برم يك جايه راحت بكارم ادامه بدم و اونو با اين مشكل تنها بگذارم پس تا اونجايي كه بشه مقاومت ميكنم و همينجا مينويسم ميدونم براي شماي كه تو ايران هستيد سخته وصل شدن به سايت يا كامنت گذاشتن براتون(نشانه اش اين كه چند روزه از مهاب عزيز هيچ خبري نيست:embaressed) ولي خواهش ميكنم يك چند روزي تحمل كنيد اگه درست نشد نويد قول داده يك فضاي ديگه بخره وهردومون نقل مكان كنيم اونجا باز هم بخاطر مشكلات پيش اومده معذرت ميخوام.
يكي ديگه از پيامد هاي قشنگ اين مشكل اين بود كه من با پسر گلي بنام سعيد (كه خودش هم ام-اس داره)آشنا شدم كه پيشنهاد كمك داد براي حل اين مشكل ووقتي باهاش تماس گرفتم كلي با مشكلاتي كه يك جنس مذكر ميتونه با اين بيماري داشته باشه آشنا شدم،سعيد جان همين جا جلوي جمع(كه تو رودروايستي بموني:wink)ازت خواهش ميكنم تجربيات يا خاطراتت را برام بفرست بگذارم تو وبلاگ، بابا دست از تنبلي بر داريد مگه تايپ كردن چقدر سخته والله من هم حرفه اي تايپ نمي كنم و اينقدر روده درازم،تازه دست چپم هم خيلي راحت و نرمال نيست و وقتي خسته ميشه مجبورم يك دستي و يك انگشتي تايپ كنم ولي اينكار را ميكنم پس از رويه من خجالت بكشيد و مطلب بنويسيد برام.
عزيزاني كه نگران من شدن،نگران نباشيد كه بادمجون بم آفت نمي گيره(گو اينكه بد جوري بيچاره ها آفت زده شدن:whatchutalkingabout)من پنج شنبه و جمعه شركت نيستم پس قاعدتا نمي نويسم مگر اينكه مطلبي از قبل Draft داشته باشم كه نويد زحمت بكشه پستش كنه براي اونهايي كه ايران نيستن ميگم دوشنبه و سه شنبه اين هفته تعطيل است پس اگه مطلب نداشتم نگران نشيد لطفا،البته سعي ميكنم ذخيره چيزي داشته باشم.
هيلاي عزيزم آدرسي كه دادي خيلي بدردم خورد واقعا متشكرم، از شروع نوشتن اين وبلاگ تو قدم به قدم منو راهنمايي و كمك كردي يكدنيا تشكر براي تمام محبت هايه بي شائبه ات.
ويولت