تصمیم گرفتم باز هم تلاش کنم و یه حالی به بدن و عضلات نیمه مرده ام بدم.
بیشتر از یک ساله که دیگه هیچ فعالیت بدنی و کمک به خودم نداشتم و کاملا تسلیم بیماری و ناتوانی های متعاقبش شدم.
تو اینستاگرام دیدم یکی برام پیغام گذاشته و فردی رو بهم معرفی کرده که صفحه اش تبلیغ ورزش های مختلف بود مخصوصا برای افراد ناتوان و کم توان و افرادی که ام اس دارند.
گفتم شاید این یه نشونه باشه برای شروعی دوباره.
باهاشون تماس گرفتم و شرایطم و اینکه روی ویلچر هستم رو بهشون گفتم و قرار اولین جلسه رو گذاشتیم.
خوب جلسه اول خیلی سخت بود که عضلاتی که سالها در حال سکون بوده به حرکت وادار کنی.
الانم تعداد جلسات زیادی نگذشته ولی تغییرات مثبت رو دارم احساس می کنم.
دست چپم هنوز هم فعالیت خاصی نداره ولی الان بدون کمک دوبار یا حتی بیشتر انگشتهام رو مُشت و بعد باز می کنم و حالت دستم از حالت افلیج ها خارج شده.
پاهام وقتی رو ویلچر نشته بودم کاملن بهم چسبیده بود که الان کمتر چنین حالتی داره و از هم باز شده و می تونم از هم فاصله شون بدم.
اطرافیانم هم تغییرات مثبت رو توم مشاهده می کنن.
امسال دو تا کاربرای کمک به خودم انجام دادم. یکی ساختن بالابر بود و دیگری ورزش.شماره تماس این دوستان رو میذارم که اگه کسی خواست و پیگیر بود بتونه باهاشون تماس بگیره.
شماره موبایل سازنده بالابر ۰۹۱۲۴۰۳۸۵۵۳ آقای جدی
شماره موبایل مربی ورزش ۰۹۱۲۵۷۰۲۰۶۸ آقای فاضلی
دیروز فیلم “ابد و یک روز” رو دیدم
به نظر من فیلمی ه که ارزش چندبار دیدن رو داره و هرچی نگاه کردم کمتر صحنه زن ستیزی توش دیدم چون یه حقیقت و برشی از جامعه ایران بود که ما توش زندگی می کنیم بدون هیچ بزرگ نمایی اضافه.شاید از نظر یه خارج نشین و آشنا با فرهنگ زندگی در خارج از کشور خیلی فیلم زن ستیزی به نظر برسه! ولی واقعا واقعیت فرهنگ اکثریت مردم ایران بود که بخوبی و با بازیهای عالی و روون روایت شده بود.
وقتی بالابرم داشت ساخته میشد،چپ و راست ازم سئوال میشد که چی شد؟عکس بذار… ما هم می خوایم و… وقتی ساخته شد به همین دلیل عکس و تفضیلات و شماره تماس با سازنده اش رو گذاشتم.
امروز از دوستم سئوال کردم چی شد؟کسی از جانب من تماس گرفت؟
گفت تماس از جانب تو نداشتم. خیلی تعجب کردم و تصمیم گرفتم دوباره عکس دستگاه و شماره سازنده اش رو جهت یادآوری بذارم.
شماره تماس هست ۰۹۱۲۴۰۳۸۵۵۳ آقای جدی که اگه آنتن نداشت یا دستش بند بود و پاسخگو نبود لطفا پیامک بزنید. قیمت تمام شده برای مصرف کننده ۳ تا ۳.۵ در میاد.(بر اساس تغییر قیمت ِ بازار). برند خاصی نیست و دست سازه.
پ.ن: در ضمن من ماههاست از دستگاه استفاده می کنم و خیلی هم راضیم.اگه دستها سالم باشه به تنهایی میشه ازش استفاده کرد چون جک برای بالابردن اتوماتیک و برقی داره و اگه دستها سالم نباشه مثل من،یه نفر دیگه فقط باید کمک کنه که زیر بغلی ها رو باز کنه و بذاره زیر بغل شخص بیمار،بقیه مراحل مکانیکی و برقی انجام میشه و احتیاج به قدرت بیمار یا کمک دهنده نداره.
این نوشته رو تو وبلاگ و فیس بوک هم میذارم برای کامنت گرفتن. آدرس وبلاگ: vili.special.ir
فیس بوک: violet weblog
@violetweblog
یاد یه خاطره افتادم از دوردونه که مال بیش تر از ده سال پیشه ولی هرچی تو آرشیو وبلاگ گشتم دیدم مکتوبش نکردم.
یادمه یکبار من با دوردونه خونه تنها بودیم،پنج شنبه بود. امید زنگ زد بیاد دنبالم که بریم بیرون. باید دوردونه رو هم می بردم با خودم حساب کتاب کردم چه جوری بچه رو ببرم که اومد خونه لوم نده در عین اینکه برده باشمش و یه ناهار هم بهش بدم تا کیف کنه.
بهش گفتم دوستم قراره بیاد دنبالم که تو رو هم می برم…اسم دوستم “پری ” ه… (با خودم گفتم وقتی هم تو خونه گزارش بده،میگه با دوست عمه جون،پری!! بیرون بودیم!)
امید اومد دنبالمون و رفتیم بیرون . موقع ناهار شد ولی امید بدجنس! دم هیچ غذا فروشی وای نمی ایستاد و دل بچه آب شده بود!.وقتی هم یواشکی به من اعتراض کرد که چرا وای نمی ایستیم؟ … امید بهش گفت آوردمتون بیرون فقط مغازها رو ببینید! قرار نیست جایی واستیم.
دیگه صبر بچه ته کشیده بود که یهو گفت: عمو پری!!!!!!!!!!! اونجا یه پیتزائیه.
و شلیک خنده من از شنیدن این لفظ.
یک ایمیل به شدت تاثیر گذار:
“وقتی توی کانال تلگرامت دیدم نوشتی دردونه از ایران رفت یهو بی اختیار گریه م گرفت …
یادم نیست اولین بار کی بود اما تقریبا هشت سال پیش بود که با وبلاگت آشنا شدم از اولین پست هایی که ازت خوندم طریقه ی آشناییت با امید بود و برای منی که یه دختر ١٨ ١٩ ساله ی آفتاب مهتاب ندیده بودم خوندن وبلاگت و حرفات که اینقدر راحت و بی پرده از احساسات زنانه ت مینوشتی ، از ترس هات ، شجاعت هات ، عاشقی هات … عجیب ، ترسناک و جدید و شیرین بود . آروم آروم واسه من شدی یه خواهر ، یه مادر ، یه دوست ، کسی که حرفایی رو میزد که منه دختر ساکن یه شهر کوچیک و ساده از هیچ کس دیگه نشنیده بودم
اون موقع یادمه سال اول دانشگاه بودم ، تو به من شجاعت دادی که عشقم رو بپذیرم به عنوان نه ضعفم که نقطه ی قوت زن بودنم ، باورت میشه من اولین بار بخاطر تو رفتم رژ لب خریدم حتی ؟ : )) میخواستم شبیه تو باشم یه زن زیبا و شیک
توی همون سن با دوست پسرم آشنا شدم ، توی همون سن برای اولین بار رفتم سر یه کار پاره وقت ، خوندن وبلاگت یه واجب روزانه بود واسم ، عاشق وقتایی بودم که از اتفاقای بامزه ت مینوشتی ،از امید ، از دردونه میگفتی ، از همسر سابقت … اینقدر راحت و صادقانه
بزرگ شدم … شجاعانه عاشق شدم و عاشقی کردم و با همون اولین و آخرین دوست پسرم ازدواج کردم ، از شهر کوچیکم رفتم به یه شهر بزرگ و تمام این مدت وبلاگ تو تنها یادگاری اون روزهای خاکستری اما شیرین زندگی من بود ، مثل یه دوست همیشه همراهم بود ، واای هیچوقت یادم نمیره
مستند زن در سایه ی ام اس ( اون قسمت هایی که شما توش بودی ) رو که دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن ، لحظه به لحظه ش تحسینت میکردم ، چقدر شبیه نوشته هات بودی و این نشونه ی صداقت کلامت بود
کم کم تبدیل شدم به یه دختر بیست و اندی ساله ی مستقل تحصیل کرده که دلش میخواد شیک باشه و زیبا حتی در اوج خستگی و بیماری مثل شما و به زن بودن و احساسات و ضعف های خودش افتخار میکنه ، چند وقت پیش من و همسرم از ایران رفتیم و الان اینجا هنوز که هنوزه وبلاگت برای من مثل یه یادگاری عزیز از گذشته هامه که هر روز بهش سر میزنم و گاهی توی آرشیوش خاطره بازی میکنم ، مثلا میگم ئه یادش بخیر این پست رو همون روزی گذاشته بود که من برای اولین بار دست همسرم رو گرفتم : ) یا این واسه یه روز قبل از فوت بابامه : (
وقتی توی کانال تلگرامت نوشتی دردونه رفته گریه م گرفت نمیدونم چرا ، شاید چون دردونه و خاطراتش بخشی از گذشته ی منم بود
ویولت من بهت مدیونم ، نمیگم اندازه ی مادرم ولی به اندازه ی یه خواهر بزرگ به من یاد دادی ، یاد دادی شجاعت رو ، بهم یاد دادی از اینکه گاهی میترسم نترسم ، خودم رو بپذیرم با همه ی نقص هام، ویولت من ازت ممنونم ، قلبا و صمیمانه ازت ممنونم ، تو به من زن بودنم رو یاد دادی ، در تمام سال های گذشته من بهت افتخار کردم ، برای غم هات اشک ریختم و با خنده هات خندیدم ، ویولت عزیزم وظیفه ی خودم دونستم اینا رو واست بنویسم و ازت تشکر کنم
شاید خودت ندونی اما حق خواهری ، حق دوستی و حتی حق معلمی به گردن یه دختر ایرانی که حالا کیلومترها دورتر از تو زندگی میکنه داری
همیشه برای سلامتی و شادیت دعا میکنم و امیدوارم همیشه موفق بشی
ممنونم برای بودنت
ممنونم برای ویولت بودنت
کانادا
٢٠ اکتبر “
دیشب دوردونه (دختر برادر که هفده سالشه) برای همیشه از ایران رفت.
اگه با من و نوشته هام سالها زندگی کرده باشی می دونی این فقدان برام چقدر سخته ولی از اونجایی که عادت دارم به از صفر شروع کردن بدون اینکه خمی به ابروم بیارم با خودم زمزمه می کنم و این نیز بگذرد…
تو این یکهفته اخیر هرچی خاطرات مکتوب تو وبلاگ داشتم در مورد دوردونه و شیرین کاری هاش، براش جمع کردم و فرستادم تو تلگرامش. با بعضی هاش غش کرد از خنده و بعضی هاش رو گفت اینو یادمه… و هی تکرار کرد “وای چقدر من خوب بودم” و منم خندیدم و گفتم آره، جون عمه ات!!!
یکی از خاطرات ۸ سالگیش رو میذارم که بی ارتباط نیست.
دوردونه ( دختر برادرم، هشت سالشه) اینا قرار مصاحبه سفارت آمریکا داشتن برای ویزا، دل تو دلم نبود که بهشون ویزا میدن یا نه؟ از طرفی رفتن برای خودشون خوب بود بخصوص برای آینده دوردونه ولی اگه می رفتن ما چیکار می کردیم با جای خالی این شیرین زبونمون مخصوصاً که جدیداً احساس وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم بچه عقل رس شده و خیلی چیزها رو تشخیص میده و احساساتش در جهت درست داره شکل میگیره البته انشالله! که خدا رو شکر ایندفعه بهشون ویزا ندادن.
یه چیز بامزه این وسط بگم از دوردونه پرسیدم رفتین سفارت چه خبر بود؟ تو هم باهاشون حرف زدی؟ میگه اره ولی نمی دونم چرا هرچی من انگلیسی حرف میزدم اونا فارسی جوابم رو میدادن!!.
۱۹.۷.۹۵
آرشیو رو زیر و رو میکنم به امید یافتن مطلبی که توی کتاب ازش استفاده کنم.میرسم به مطلب خاطرات عاشقی مال مهر ۸۷…شب گیر نوشتش. سالها گذشته و ما دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم… دلم پر می کشه به حال و هوای اون موقعها،وبلاگ، به جنگ زرگری بین مارچ و شب گیر،کنسرت رضا یزدانی و افاضات بعدی شبگیر،آرامگاه ظهیر الدوله… نگام می افته به عطر کنزوی روی دراور که شب گیر بهم کادو داده… دلم براش تنگ میشه،خیلی تنگ.
دلم می خواد صدا و خاطراتش رو زنده کنم.تو شماره هام می گردم،آهان شماره اش رو دارم ولی یه شماره اعتباریه،اگه عوض شده باشه و دیگه دست خودش نباشه؟… اگه زن گرفته باشه و خانومش گوشی رو برداره شاید براش بد شه و آش نخورده و دهن سوخته شه؟… بی خیال زنگ میزنم.
تلفن خیلی زنگ میزنه می خوام قطع کنم که مردی جواب میده ،مرد پشت خط اصلا صداش برام آشنا نیست… می پرسم ببخشید آقای زاهد؟میگه بله دوباره می پرسم آقای مهرداد زاهد؟ جواب مثبته… میگم منم ویولت…
و این چنین شد که به یه خاطره خوب لباس حقیقت پوشوندم.
پ.ن: این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم.
Continue Reading »