کار خیر

فک کردم امسال برای تولد شرنگ که توی مهرماه ه بهش کادو بدم.
فکر کردم بهش چی کادو بدم که به دردش هم بخوره.
تازگی تو یه گروه که شناس هم هست عضو شدم که بچه های مدرسه ایی تو مناطق محروم کمک می کنه و کمک می رسونه.
از مدیر گروه سئوال کردم: سلام هزینه یک روز صبحانه برای بچه ها چقدر میشه؟ پاسخ داد: سلام عرض شد
۲۰۰ عدد شیر پاکتی
۲۰۰ عدد ظرف یکبار مصرف
خرما
کیک
فکر می‌کنم حدود ۴۰۰ هرزار تومان بشه.
خوب از پس ۴۰۰ هزار تومن بر نمیام ولی ۲۰۰ هزار تومنش رو میدم…هرکسی دوست داره تو اینکار شریک شه(به نیت خودش) می تونه به حساب من پول بریزه و من جمعش رو بدم به این گروه مطمئن.
مبلغی که می پردازید می تونه از ده هزارتومن به بالا باشه ،بستگی به توانایی مالیتون داره.فقط اگه پولی به حساب من ریختید لطفن تو کامنتهای وبلاگ بهم بگید که قاطی نشه و بدونم اختصاص به اینکار داره.

۵۸۹۴۶۳۱۸۳۱۰۴۳۴۵۰
شماره حساب من در بانک رفاه



مهرماه ۹۶. ۵

دوماه از مرگت گذشته و من هنوز به نبودنت…به هیچ وقت نبودنت عادت نکردم.
چند شب پیش بود که با شنیدن آهنگ «قوی زیبا از حبیب» زدم زیر گریه اون هم به شدت طوریکه نفسم از شدتش بالا نمی اومد.

تو گروهی که با بچه های دبیرستان داریم حال و روزم رو نوشتم و سئوال کردم بعد گذشت این روزها عجیب نیست حال من؟
دوستی جواب داد«به نظر من تو یه روز سوگواری شدید کردی ولی بعدش ناخودآگاه دچار یه حالتی مثل انکار شدی مثلا به نظر میرسید که یهو حالت خیلی خوب شده-درحالیکه به نظر من فقط پس زده شده بود این غم البته درگیرش بودی ولی احتمالا یه جور پذیرش هم باهاش بوده ضمن اینکه دوماه خیلی به نظر من طبیعه حالا هی اون حالتها برمیگرده شاید مثلا اگه میتونستی روزهای اول حسابی عزاداری کنی یه کم زودتر تموم میشد ولی هرچی بوده دست خودت نبوده نمیدونم پیشنهادم درسته یا نه ولی گاهی به چیزهایی که دراین رابطه آزارت میداد فکر کن و یادآوری کن ،سخته یهو نیست شدن کسی… عیبی نداره گریه آدمو سبک میکنه.»

حالا شما پیشنهادی برای گذر از این حالت دارید.



این روزا اشکم دم مشکم شده…خیلی یادت می افتم… میدونی دلم میسوزه،نمیدونم بیشتر برای خودم یا برای تو؟
به گذشته که نگاه می کنم،به گذران زندگیم…می بینم خیلی حال کردم! بیشتر از یه آدم عادی…حتی موقعیتهای به ظاهر منفی زندگیم هم یه جورایی هیجان انگیز و غیر عادی و حتی مثبت بوده،مثل طلاق یا بیماری…
زندگیم؟…خوب هیجان انگیز بود،فک کن،تجربه یادگیری یه ساز رو داشتم…با تورنومتر کار کردم و میدونم پیکاپ چیه،در کنارش آواز خوندم،هرچند تجربی و بدون فراگرفتن سولفژ…نقاشی کردم و تابلو کشیدم…سفالگری کردم و با چرخ کوزه گری کوزه ساختم و طراحی کردم و تو کوره گذاشتم،فک کن شاگرد استاد شروه بودم…عکاسی کردم،هرچند تجربی ولی میدونم استعدادم فوق العاده بوده و اگه یه دستم از کار نمی افتاد و می تونستم دوربین دستم بگیرم یحتمل(؟) تا حالا نمایشگاه عکاسی هم گذاشته بودم…از فرانسه تا اسپانیا رو با ماشین رفتم،یه تجربه فوق العاده،به عکسهایی که تو جاده و تو ماشین در حال حرکت از طبیعتش گرفتم نگاه می کنم حظ(؟) می برم…بلدم برقصم،اونم خیلی خوب…دانشگاه رفتم اونم دولتی و تهران،هرچند رشته مورد علاقه ام نبود ولی با محیطش آشنا شدم…یه فیلم ازم ساختن و بخاطرش کلی تشویق شدم و لوح گرفتم و حتی یه بار تو سالن میلاد ۲۰۰۰ نفر برام دست زدن…فیلم نامه نوشتم و بخاطرش با خیلی آدمهای کله گنده آشنا شدم…خانم جواهریان رو راهنمایی کردم و بخاطر بازیش تو طلا و مس جایزه بهترین بازیگر ِفیلم فجر رو گرفت…وبلاگ نوشتم و با هر نوشته اش زندگی کردم و به واسطه اون هم کلی معروف شدم و هم تقدیر شدم…بقیه اش رو یادم نمیاد و حضور ذهن ندارم ولی واسه همینا هم من یه آدم معمولی و عادی نیستم…پس تو بگو چرا اینقدر من گریه می کنم و از چی ناراحتم؟

@violetweblog
Picture 1284

Picture 1290

Picture 1300



دیشب خواب دیدم… هم جالب بود هم عجیب. خواب دیدم دارم راه میرم و خودم از تعجب شاخ در آوردم…هر قدمی که بر میداشتم شاخام بیشتر میزد بیرون… تو یه جمعی بودم. هی به دور و بریهام میگفتم،ببینید دارم راه میرم Grin  انگار همه می دونستن ویلچری ام …تو جمع رامبد جوان هم بود با دوتا عصا زیر بغلش Confused  رفتم بهش گفتم ببین من خوب شدم تو هم بیا برو پیش دکتر من….

 

حالا گذشته از این خواب خوب… در این لحظه احساس گندی دارم…دیگه خسته شدم از نشستن دائم … فکر می کنم خودم رو بکشم راحت شم هم بد نیستا Wink



“صدای غرولند مرد به گوش میرسه…میگه و میگه و میگه…حرف میزنه،از رفتن…زن تو دلش فریاد میزنه،فقط یه امشب رو حرف از رفتن نزن،خواهش میکنم…
ذهنش برمیگرده به گذشته،کاشکی ساعتها به عقب برمی گشت…گریه می کنه و مرد سیگار میکشه،بی توجه به گریه ها و التماسهای پس و ورای اشکهای زن…
رفتار غریب مرد نشون میده دیگه فرصتی باقی نیست…انگار که هیچ خاطره مشترکی بینشون نمونده…انگار نه انگارکه همه امید زن ه برای نجات زن از زندون افکار سیاهش،از دیوونگی…مرهمه،مرهمی برای همه دردهای زن… اسم مرد رو صدا میزنه،تمام عشقش رو جمع میکنه و میریزه تو آهنگ صداش…
مرد فریاد میکشه: پاشو جمع کن برو خونه بابات…نری،من میرم…اصلا حوصله ات رو ندارم…
زن مستاصله…پر از بیم و امید…به پنجره نیمه باز نگاهی میندازه،با قدمهای لرزون میره طرفش…فک میکنه،با عشق هم میشه نابود شد…
لحظه سقوط از ذهنش میگذره…یه زن با جنونش ثابت کرد که عاشق شدن،قبل ویرونی ه…”

نوشته خودم که تو رادیو خوندمش و تلفیقش کردم با آهنگ رضا یزدانی بنام “فقط یک کمی چای برای من بریز”



دلم عشق می خواهد.

یک عشق ناب و متفاوت از تمام بایدها و نبایدها…

فارغ از من بودنها و تو بودنها… فقط به ما فکر کردن.

فشرده شدن در آغوشی مملو از عشق و آرامش.

میایی؟…کی؟… منتظرم.

منتظر است زنی در آستانه میانسالی.



دنیا بازیهای مسخره ایی با ما آدم کوچولوهای ساکن ،درش داره…

هر جور دلش بخواد می چزونتمون و با نوای خودش می رقصونه، عربی…بندری…ترکی ….

دلم می خواست عاشقت باشم،همه جوره…

باهات بیام تا آخر خط… تا اونجایی که قراره دو خط موازی همدیگه رو قطع کنن.

ولی نه تنها نشد …بلکه اونیکه قطع شد،خودم بودم و پای رفتنم.

روی زمین افتادم و به تو خیره شدم که تو جریان زندگی داشتی به پیش می رفتی،بی من.

…بدون اینکه دیگه پایی باشه برای دنبال اومدنت و حتی رمقی.
.
.
.
اینبارم مطمئنم دیر رسیدم… خیلی دیر.



  • Page 1 of 2
  • 1
  • 2
  • >