وای امروز چه حال خوبی دارم …با خیال تو میزنم تو دل جاده….من باخیال تو دوتایی تو جاده .
حامد میخوند ولی انگار این تویی که داری این شعرا رو واسه من میخونی .
وای وای کلمه به کلمش توی تمام وجودم نقش میبست.
وقتی تو آهنگ میگفت:
«عشقم»
قلبم میخواست از توی سینم در بیاد
سراسر وجودم میشد فقط تو .
دیدم اینجوری نمیشه
یه اصل تو روانشناسی هست که میگه
واسه کارهایی که حال روحت رو خوب میکنه وقت بذار
دست به کار شدم
باید یه کاری بکنم
از خونه زدم بیرون
من بودم و تو
نشسته بودی کنارم
تازه داشت آفتاب طلوع میکرد
نسیم ملایم صبح وقتی روی صورتت مینشست تمام وجودتو نوازش میداد
وای چه عالی
من بودمو خدامون و تو
جاده هم صاف بود خلوت
مثل دوخط موازی که در انتها یکی میشد
ضبط رو روشن کردم
صدا رو تا ته ته دادم بالا
انگار داری با من حرف میزنی
آره این تو بودی که پیشم نشسته بودی و این ترانه رو واسم میخوندی
بارون که زد چترت فراموشت نشه عشقم
پاییز که شد غصه هم آغوشت نشه عشقم
دورم ازت هر ثانیه دلواپست میشم
سرما رفیق راه و تنپوشت نشه عشقم
دل کندنت هر روز دنیامو تکون میده
این خونه بی تو رو دستم داره جون میده
تو واسم میخوندی
تو و من وسط یه بیابون بزرگ بزرگ بدون انتها
ترانه و
نسیم و
آرامش و
خنده های تو
و پر از احساس خوب
سرمو از پنجره دادم بیرون و با تمام قدرتی که تو وجودم بود داد زدم
با قدرت تمام تمام
داد زدم
دوستت دارم عشققققققققققققققققققم .
شراگیم زند نوشته:
“بعد از کازینو و باشگاههای ورزشی و کلاسهای یوگای مختلط که به صورت زیرزمینی فعالیت میکردن، حالا کاشف به عمل اومده که رستورانهای زیرزمینی هم در ایران مدتیست که راه افتادن و میشه رفت اونجا و انواع خوردنی های مجاز و غیرمجاز رو سفارش داد و البته توی این رستورانها خانومها هم مجبور نیستن روسری سرشون کنن.
اینجوری که پیش میره تا چند وقت دیگه کل ایران میره زیر زمین و روی زمین فقط چهار تا مسجد و دو تا حسینیه باقی میمونه!
دنیای زیرزمینی ایرانی!
کاری از بهنام محمدی
با اقتباس از این نوشتهی شراگیم زند: ” اینجوری که پیش میره تا چند وقت دیگه کل ایران میره زیر زمین و روی زمین فقط چهار تا مسجد و دو تا حسینیه باقی میمونه! “
خوب من که خودم زیاد در دنیای حقیقی فعالیت ندارم و بودن در کازینو و… چه زیرزمینی چه رو زمینی برام جذابیت نداره و پیگیر چند و چونش هم نیستم… ولی اعتراف می کنم بودن همچین چیزهایی و زندگی در زیرزمین برام جذابیت داره و همینطور عجیب.
باهاش قرار داره،ولی دلش عین سیر و سرکه می جوشه… اصن آمادگی ظاهری نداره.
حموم نرفته،شیو نکرده،خلاصه ،هلو هلو برو تو گلوی همیشه گی نیست.
وقتی دلیل نه احتمالیش رو بهش گفت،خندید و مسخره اش کرد و گفت اصلا می خوام این جنبه دوست نداشتنیت رو هم ببینم.
همین امروز،همین الان…دوستی این متن رو براش فرستاد:
“هر آدمی توی زندگی یک نفر بخصوص را می خواهدیک نفر که بی قید و شرط عاشقش باشدیک نفر که با او، خود خودش باشد، بی هیچ نقابی !یک نفر که بی هراس از موهای ژولیده و صورت رنگ پریده ات، با همان قیافه به آغوشش پناه ببری، و سرروی شانه هایش بگذاری…زن و مرد هم ندارد؛ توی زندگی مرد ها هم باید زنی باشد، که صورت ِ آفتاب خورده و عرق کرده و ته ریش نامنظمشان را به اندازه ی صورت هفت تیغه ی ادکلن زده دوست داشته باشد، شاید هم بیشتر.…آدم ها توی یک زندگی یک نفر بخصوص را می خواهند که برایش درد دل کنند، بی آنکه بترسند، بی آنکه هراس داشته باشند از حرف هایشان یک نفر که آن ها را همان طور که هستند دوست داشته باشد، همان طور غمگین، همان طور شیطان، همان طور پر حرف؛ همان طور ساکت، همان طور غُرغُرو و همان طور شلخته! آدمی که وقت ِ آمدنش آرام شوی و مثل چشمه از حرف های نگفته قُل قُل کنی و بجوشی… آدمیکه ساعت ِ دیدارش بخواهی بدوی جلوی آینه که “نکند مقبولش نباشم” آدم ِ تو نیست !توی زندگی هر کس، یک نفر بخصوص باید باشد”
موقع خوندن متن همش به نشونه تایید سرش و تکون میداد… بعد یه نفس عمیق کشید و یه لبخند زد به پهنای صورتش… چون با دلش درک کرد که یه نفر بخصوص ه تو زندگی معبودش.
عزیزم،درد داشت،ناراحت بود…از درد به خودش می پیچید.
ولی هیچکاری برای کمک از دست من بر نمی اومد …می دونستم که در جهت یاری هیچکاری نمی تونم انجام بدم…فقط سعی کردم من هم بار اضافه ایی براش نباشم و کمترین دردسر و گرفتاری رو براش داشته باشم.
خیلی حس بدیه که به واقع بهت ثابت بشه در لحظه حساس هیچکاری از دستت برنمیاد.
دیشب حدود ساعت ۳:۳۰ صبح با صدای گریه یه بچه ی کوچولو تو همسایگیمون از خواب بیدار شدم… یهو حس مادرانه ام گلوم و چسبید و قلمبه شد. دلم خواست یه بچه ۲ یا ۳ ساله داشته باشم که هی برام پرحرفی کنه…حرف بزنه و حرف بزنه و من هیچی نفهمم از کلماتی که استفاده میکنه…بوش کنم و بوی خوب ِ بچه بده.
بعدش با خودم فکر کردم این بیماری چقدر مسیر زندگی من و عوض کرد،چقدر حقهای ساده زندگی رو از من سلب کرد…خیلی تلاش کردم تو باتلاقی که پیش روم قرار داد،غرق نشم و فرو نرم و حالا که نمیشه عادی زندگی کرد و دغدغه های عادی داشت راه دیگه و چه بسا بهتری برای زندگی کردن پیدا کنم… نمی دونم چقدر موفق بودم، فقط می دونم دیشب دلم هوای بچه داشتن و مادر بودن کرده بود،همین.
صدای زنگ آیفون…
-بله؟
-خانوم یه بسته دارید ،لطفا تشریف بیارید تحویل بگیرید.
نگاهش به گردنبند ظریف خیره می مونه…
بیش از یک سال پیش بود،زلزله آذربایجان،قبلش چند باری باهم تماس داشتند ولی اونجوری که مکالمات و تماسها نشون میداد ظاهرا چنگی به دل هم نزده بودند واسه همین بالغانه فکر کردن و ترجیح داده بودند بیشتر از این وقت همو نگیرن و هرکی بره سراغ زندگی و علایق خودش و خداحافظ،…خداحافظ.
حالا زلزله،دلش عین سیر و سرکه می جوشید و اخبار رو دنبال می کرد،کاش می تونست اونجا باشه و کمک کنه… نمی دونست چرا یهو یاد مرد افتاد… حسش بهش می گفت،مرد آذربایجانه،برای کمک و امداد.
تلفن و برداشت و شماره مرد رو گرفت…خاموش بود… انگار حسش تایید شده بود.
چند روزی از اولین روزِ حادثه گذشته بود،بالاخره تلفن روشن شد و صدای خسته و رسمی! مرد رو شنید.
– چندبار تماس گرفتم تلفنت خاموش بود.
– آره،تهران نبودم و گرفتار ودرگیر.
– بهم نخندی ها…ولی حسم بهم می گفت رفتی آذربایجان.
– (مکث)…آره،(مکث) درست حدس زدی،همین امشب برگشتم.
.
.
.- شب بخیر عسل خانوم.
و نصفه شب یه مسیچ کوتاه از مرد… خستگیم رو درآوردی،ممنون ازت.
و امروز سالگرد اولین روزیه که همدیگر رو دیدن و درگیر هم شدن،احساساتشون بهم تندیده شد…نفس کشیدن به عشق نفس کشیدن دیگری…ظاهرا خیلی با هم تفاوت داشتن و هرکدوم از یه دنیای متفاوت…ولی یه اشتراک بزرگ داشتن،هر دو آدمهای عادی جامعه نبودن و تنها در دنیایه متفاوت ِ اطرافشون ،خسته از فهمیده نشدنها و دلگیر و دلتنگ و ساکت … شاید همین تفاوتهای زیادشون دلیل جذابیت و گیرایی طرف مقابل بود…و حال قدردان این بی کلام حس شدن.
همیشه واژه “اولین بار” یه حس خوب،مطبوع و گرمی برات داره… اصن قلقلکت (؟) میده. مثل خاطره اولین روزی که رفتی مدرسه یا دانشگاه یا چه میدونم سرکار…اولین باری که بوسیده شدی یا بوسیدی، خاطره اولینباری که قدم گذاشتی تو یه دنیای دیگه مث مادر یا پدر شدن یا حتی دنیای زنانگی یا مردانگی….
وقتی خیلی از کارها برات عادت و روتین زندگیت نباشه،ممکنه انجام خیلی از کارهای منفی هم همیشه به یادت بمونه و برات اولین بار باشه ولی اینبار با یه طعم ِ گس یا حتی تلخ و گزنده.
مثل چی؟
مثل اولینباری که تلفنش رو جواب ندادی یا حتی بدتر قطعش کردی. اولینباری که با شنیدن صداش یا دیدن عکسش قلبت به ضربان نیفتاد و تو دلت قربون و صدقه اش نرفتی اولینباری که تلفظ اسمش یا شنیدن نامش قلبت رو به لرزه ننداخت…
این اولینبارها هم همیشه یادت می مونه ولی یادآوریش نه تنها خوشایند نیست بلکه حتی ممکنه یه بغض گنده و سر نگشوده رو مهمون قلبت کنه.
پ.ن: اگه برای خودت و یه رابطه ارزش و احترام قائلی نگذار هیچ وقت اولین بارها از نوع دوم تجربه بشه اگرم قائل نیستی که خُب هیچی.