دلتنگی های اخیرم من و یاد خونه قدیمی و خاطراتش انداخت که مکتوب کردم و قصد چاپ کردنش و دارم مثل این:
چندروز تعطیل رو رفته بودم خونه خاله ام، خونه ایی یک طبقه با حیاطی دراندشت که حالا جاش یه آپارتمان پنج طبقه سر براورده بود شاید دل تنگی برای اون خونه قدیمی وجودم رو پراز حسهای منفی کرد.
احساس کسالت داره خفه ام میکنه عجیب یاد دوران کودکیم و خاطرات خوبش افتادم احتیاج به ریشه هام دارم ریشه هایی که تو محله قدیمی و لابلای خونه های آشنای گذشته کنار درخت تنومند گردو باغچه خاک شده. کجاست اون خونه هایه یه طبقه که فقط خودت بودی و خودت، کجان اون همسایه های یک و دل و صمیمی که از فامیل بهت نزدیک تر بودن و می تونستی تو عزا و شادی روشون حساب کنی.
واقعا بچه های الان ریشه و خاطره ایی دارن؟ محل براشون معنا و مفهومی داره؟
هنوز که هنوزه وقتی بر می گردم به محله دوران کودکیم تصاویر رو سعی میکنم با چشمام ببلعم هرچند که اونجا هم از یورش ساخت و سازهای جدید بی نصیب نمونده وقتی جوب پهن و پر آب سر کوچه رو میبینم بی اختیار یاد تابستونهای گرم و داغ میفتم که تفریح مون سپردن پاها به آب خنک جوب بودش و اگه در این حین آشغالی در گذر آب به پاهامون گیر میکرد جیغ شادی مون میرفت هوا که ماهی گرفتیم ! یادمه هفت یا هشتا بچه پشت سر هم طوریکه پاهمون رو دو طرف جوب گذاشته بودیم وامیستادیم وبا یه تخته چوب که از صندوقهای چوبی میوه برداشته بودیم و میخ وسطش که نخ پلاستیکی دور جعبه شیرنی بود رو بهش وصل کرده بودیم به عنوان قایق مینداختیم وسط آب جوب خروشان و غریو شادیمون به آسمون می رفت.
هیچ وقت یادم نمیره که شلوار ورزشی نارنجیم رو با اون خطهای سورمه ایی بغلش میپوشیدم و میزدم تو دل کوچه و قر میدادم و راه می رفتم و تو اون عالم بچگی فکر میکردم چه تیکه ایی شدم واسه خودم!
اولین باری که بهم خبر دادن پسری ازم خوشش میاد رو هیچ وقت یادم نمیره کلاس سوم دبستان بودم که زنگ خونه رو زدن خونه ما شمالی بود. وقتی آیفون رو برداشتم دیدم دوستم شیواست که با هیجان میگه بیا دم در. منم با همون لباس خونه پریدم دم در وقتی در رو باز کردم دیدم یه ایل دختر بچه منتظرمم و با شادی و هیجان طوریکه می پریدن وسط حرف همدیگه و رقابت میکردن برا دادن خبر مسرت بخشی که داشتن! لُپ کلام این بود که پسر خوش تیپ و چشم سبز محل که اون موقع فکر کنم ۱۳ یا ۱۴ سالش بود برام پیغام فرستاده که چشمش منو گرفته! از خجالت سرخ شدم بخصوص که دیدم خودش سرکوچه واستاده و داره نگاهم میکنه زیر چشم نگاهی به سرتاپام انداختم و دیدم با یه پیژاما راه راه اومدم دم در و با موهای چرب و چیلی ول دورم از حرص دلم(یا به عبارتی خجالت از سر و وضعم که حالا که یکیم پیدا شده عاشقم بشه ببین چی چی تنمه!) یه زبون درازی جانانه بهش کردم و اومدم تو خونه…
یادباد
آن روزگاران یاد باد
… شاید دلم خواست و بیشتر از این نوشتهای قبلن مکتوب شده گذاشتم.
اردیبهشت ۸۳
مروری بر گذشته
چند روزیه که ذهنم درگیر گذشته ست و به بهانه های مختلف یک فلاش بک به گذشته میزنم چهارشنبه شب هم برنامه هزار راه نرفته (که توصیه میکنم هر وقت تونستید وقت برای دیدنش بگذارید) در مورد جدائی و اینکه بهترین شیوه جدا شدن چیه صحبت میکرد، راه کار رو در نوشتن دیدم شاید با مرورش دیگه کمتر به یادم بیاد برای همین جسته گریخته ازش مینویسم.
وقتی تصمیم گرفتم از هومان جداشم آذر ماه بود حدود چهار سال پیش یک شب دیگه به نهایت رسیدم و ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اینها وقتی علت را ازم پرسید گفتم از لحاظ روحی خیلی خسته ام و احتیاج دارم فکر کنم وقتی به نتیجه رسیدم ماحصل فکرم را به اون هم میگم،چند روزی خونه مامان اینها بودم چون مامانم هم آنفلونزا گرفته بود همه چه خانواده خودم چه اون فکر میکردن به این خاطره که من اونجام.خیلی نشستم فکر کردم به اینکه این زندگی شلم شوربا رو تموم بکنم یا نه میتونستم به همین حالت ادامه اش بدم ما دوتا، دوست دختر دوست پسر شرعی بسیار ایده آلی برای هم بودیم ولی اگه میخواستیم در مقام زن و شوهر ظاهر بشیم فاجعه بود اصلا توقعاتمون در حد و اندازه همدیگه نبود من دلم یک زندگی خانوادگی نرمال میخواست دلم میخواست میتونستم رو زندگیم حساب کنم برنامه ریزی داشته باشم حتی دلم بچه میخواست ولی زندگیم این اجازه را بهم نمیداد هر روزی که از خواب پا میشدم فکر میکردم امروز دیگه همه چی تموم میشه اصلا سفتی زمین را زیر پام احساس نمی کردم انگار داشتم تو ابرها راه میرفتم و دور تا دورم مه بود و هیچی را نمی دیدم یک مثال میزنم تا شاید موقعیتم بیشتر درک بشه ما با کمک خانواده من یک خونه نقلی و بسیار قشنگ اجاره کرده بودیم یکسال که از اجاره گذشت هومان گفت جمع کن بریم با مامانم زندگی کنیم (اونم نه تو دو طبقه مجزا بلکه تو یک آپارتمان)من هم که به اخلاق مامانش کاملا آشنا بودم و میدونستم آبمون تو یک جوب نمیره و با اون باید کاملا سیاست دوری و دوستی رو اعمال کرد گفتم اگه قبول نکنم چی؟گفت باید جدا شیم یا تو بری خونه مامانت و من هم برم خونه مامانم تا وضعیت مالی من بهتر شه من هم که اصلا دلم نمی خواست اینکار را بکنم که اسم شوهر روم باشه و خونه مامانم مجردی زندگی کنم و راه حل طلاق را برای اون موقع هم نمیپسندیدم میخواستم تمام تلاشم را کرده باشم و پیش وجدان خودم تبرئه باشم که دیگه سازی نمونده که من بهش نرقصیده باشم پس رفتم برای زندگی با مادر شوهر نوشته های اون موقعم رو هنوز دارم چقدر نوشتم که باید مثبت باشم باید دیدم رو مثبت کنم اگه تا حالا مشکلی بوده بخاطر حساسیت های بیش اندازه خودم بوده مشکل تو منه نه مادر شوهرم تمام این جملات تاکیدی را با خودم مرور میکردم تا ملکه ذهنم بشه و کارم تو آینده راحتر باشه…
شبی که میخواستم خونه را ترک کنم به تمام این چیزها دوباره فکر کردم به اینکه من حتی به فردای این زندگی مطمئن نیستم کی فکر میکرد خونه را پدر من اجاره کنه یکسال هم اجاره بده که آقا دامادش به اصطلاح پشتش را ببنده سر یکسال که دیگه خودش باید مسئولیت خونه زندگیش رو قبول کنه به آغوش مادرش پناه ببره!!!
همسر من بچه طلاق بود و تو وابستگان نزدیکش هم این مسئله رایج دایی نداشت و زن سالاری مطلق تو خانواده شون حاکم بود و اگه فرد طلاق نگرفته ای هم تو خانواده بود تره واسه شوهره خرد نمیکرد و متاسفانه مادرش بجای استقلال دادن به اون هرچه بیشتر و بیشتر به خودش وابسته اش کرده بود و تمام تواناییش را گرفته بود که تو هر کاری وابسته اون باشه تعبیر من این بود که هدفش برنگشتن بچه ها به سمت شوهر سابقش بود .
شاید بپرسید چرا من با همچین کسی ازدواج کردم؟من هیچی در مورد خانواده اش نمی دونستم تا دم ازدواج حتی موضوع طلاق مادرش را هم نمی دونستم چون مادرش دوباره ازدواج کرده بود و من فکر میکردم خوب اون پدرشه هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم تو چه منجلابی گیر کردم و تفاوت فرهنگی و خانوادگیمون یک سال نوریه بعدش هم اگه متوجه چیزی هم میشدم چون عشق چشمام رو کور کرده بود و خام وعده وعید های قبل ازدواج بودم اهمیت نمیدادم .
مدتی رو که خونه مامان بودم خیلی فکر کردم یک مدتی هم که گذشت بابا اینها دیدن موندن من اونجا مشکوکه و چون تا حالا دعوا یا گله و شکایت مهمی از من ندیده بودن مسئله براشون عجیب بود هیچ وقت یادم نمیره بابا کشیدم کنار و پرسید چی شده؟ گفتم هیچی بابا جون میخوام از هومان جدا شم طفلک پیر مرد نزدیک بود دوتا شاخ رو سرش سبز شه گفت آخه چرا شما که همیشه عاشق معشوق بودین کافیه یکی پشت سر هومان حرف بزنه تو شکم طرف را سفره میکنی !گفتم هنوزم همینطوره ولی با هم نمی سازیم گفت علتش؟من که نمی خواستم توضیح اضافه بدم و خودم را هدف سین جین کردن بقیه قرار بدم برای دست بسر کردن بابا گفتم مثلا میاد خونه من خوشم نمیاد جوراب هاش را گوشه اتاق ول کنه بره ولی اینکار را میکنه بابا گفت یعنی تو واسه یک جوراب میخوای زندگیت رو بهم بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟خوب من میگم بهش جوراباش را بگذاره یک گوشه!!!(بابا بمیرم برات که اینقدر ساده ایی)
خلاصه ما یکسال بدون اینکه جدا شیم دور از هم زندگی میکردیم اینم خودم خواستم چون به نظرم آدم وقتی با طرف باشه و هدفش جدایی باشه راحتتر طرفش را فراموش میکنه در غیر این صورت انگار یکهو میافتی تو یک چاه سیاه عمیق .تمام مهمونی ها رو باهم میرفتیم فقط بعد از اتمام مهمونی هومان من را میگذاشت دم خونه خودمون و میرفت حتی سکس مون هم قطع نشد.
در این مدت (همانطور که گفتم خونه مشترک ما منزل مادرش بود) مادرش اپسیلون از سرویس های هومان کم نکرد که این بشر احساس کنه بیلبیلکی بنام زن از زندگیش حذف شده در صورتی که اگر مادر خوبی بود نمیگم به بچه اش گشنگی میداد ولی میتونست حداقل لباس هاش را نشوره بگه بده خشکشوئی که لااقل بفهمه بعد از رفتن من یک تغییری تو زندگیش ایجاد شده و نظم همیشگیش نیست …بگذریم.
بالاخره بعد از یکسال تصمیم به جدایی قطعی گرفتیم که اون هم آسون نبود تو مطالب قدیمی نوشتم دیگه اینجا تکرار مکررات نمیکنم فقط خاطره دادگاهمون را مینویسم.
هومان دنبال کار طلاق بود و چون توافقی بود رفت برگه اش را گرفت آورد خونه من امضاء کردم و گذاشت تو نوبت(اینم بگم چند بار باید میرفتیم ولی هومان به انحا مختلف از اومدن طفره رفت) روزی که نوبتمان بود من از کلاس طراحی میومدم و تخته شاسی و ورق طراحی … دستم بود وقتی وارد مجتمع شدم از ترس داشتم سنکوپ میکردم همه مینی بوسی و لشکر کشی آمده بودند ما دوتا جوجو غوغو دست تو دست هم رفته بودیم جدا شیم!!!به هومان گفتم از پیش من جم نمی خوری ها من میترسم اولش تا نوبتمون بشه واستادیم کنار پنجره (دادگاه طبقه سوم بود)و هومان شروع کرد به یاد دادن طراحی گوشه و زوایا پشت بوم روبرو!!! (خودش طراح و نقاش هم هست)حالا تصور کنید تو اون فضا که همه دعوا داشتن ما داشتیم با هم طراحی میکردیم یک صندلی خالی شد هومان گفت بیا بشین خسته نشی من نشستم و گفتم کیفت را بده من بگیرم سنگینه!!خانمی که بغل دستم بود با تعجب و شک نگام کرد گفت برادرته؟گفتم نه همسرمه گفت پس اومدی اجازه ازدواج بگیری؟گفتم نه اومدم جدا شم(تصور کنید لحظه به لحظه چشای خانومه گشاد تر میشد)
گفت ببینم معتاده؟من:نه
اون:دست بزن داره من:نه
اون:هوو اورده سرت؟ من:نه
اون:خرجی نمیده؟ من :نه
اون با عصبانیت:پس چه مرگته؟ من :تفاهم نداریم
گفت پاشو پاشو خودت را جمع کن خوشی زده زیر دلت.
خلاصه که به قول هزار راه نرفته ما هزار راه را رفتیم و در اوج تفاهم و محبت از هم جدا شدیم لحظاتی هم داشتیم که از دست هم دلگیر بودیم و قهر و قهرکشی ولی خیلی زود متوجه به بیراه رفتنمون شدیم و برگشتیم تو راه اصلی چون از اولش به هم قول داده بودیم گوش شنوا و زبون گویا بدون کینه برای گفتن مشکلاتمون داشته باشیم برای همین دنیایی درس داشت این عشق و بعدش زندگی مشترکمون الان که با مناسبت و بی مناسبت بهم زنگ میزنه همه میگن تو دیونه ایی که جواب تلفنش را میدی تازه با لفظ چطوری عزیزم باهاش حرف میزنی آیا واقعا دیونه م؟ من که فکر نمی کنم .
فقط انسانم انسانی که اگه فردی باهاش جور نبود ازش متنفر نمیشه همین و همین.
الانِ من: حالا که ۲ سال از مرگش میگذره و من گاه و بیگاه یادش می افتم و گریه ام میگیره…هنوزم براش خیرات میدم و دعاش میکنم،فک میکنم عشق رو در مفهوم واقعیش تجربه کردم هر چند تاوان سختی پرداخت کردم و این تو یک زندگی که تکراری هم نداره ارزشمنده.
این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم،هرچند که قدیمیه…ولی داستان عشق ِ بدون نفرت همیشه تازگی داره.
آدرس کانال تلگرام من: @violetweblog
این روزا اشکم دم مشکم شده…خیلی یادت می افتم… میدونی دلم میسوزه،نمیدونم بیشتر برای خودم یا برای تو؟
به گذشته که نگاه می کنم،به گذران زندگیم…می بینم خیلی حال کردم! بیشتر از یه آدم عادی…حتی موقعیتهای به ظاهر منفی زندگیم هم یه جورایی هیجان انگیز و غیر عادی و حتی مثبت بوده،مثل طلاق یا بیماری…
زندگیم؟…خوب هیجان انگیز بود،فک کن،تجربه یادگیری یه ساز رو داشتم…با تورنومتر کار کردم و میدونم پیکاپ چیه،در کنارش آواز خوندم،هرچند تجربی و بدون فراگرفتن سولفژ…نقاشی کردم و تابلو کشیدم…سفالگری کردم و با چرخ کوزه گری کوزه ساختم و طراحی کردم و تو کوره گذاشتم،فک کن شاگرد استاد شروه بودم…عکاسی کردم،هرچند تجربی ولی میدونم استعدادم فوق العاده بوده و اگه یه دستم از کار نمی افتاد و می تونستم دوربین دستم بگیرم یحتمل(؟) تا حالا نمایشگاه عکاسی هم گذاشته بودم…از فرانسه تا اسپانیا رو با ماشین رفتم،یه تجربه فوق العاده،به عکسهایی که تو جاده و تو ماشین در حال حرکت از طبیعتش گرفتم نگاه می کنم حظ(؟) می برم…بلدم برقصم،اونم خیلی خوب…دانشگاه رفتم اونم دولتی و تهران،هرچند رشته مورد علاقه ام نبود ولی با محیطش آشنا شدم…یه فیلم ازم ساختن و بخاطرش کلی تشویق شدم و لوح گرفتم و حتی یه بار تو سالن میلاد ۲۰۰۰ نفر برام دست زدن…فیلم نامه نوشتم و بخاطرش با خیلی آدمهای کله گنده آشنا شدم…خانم جواهریان رو راهنمایی کردم و بخاطر بازیش تو طلا و مس جایزه بهترین بازیگر ِفیلم فجر رو گرفت…وبلاگ نوشتم و با هر نوشته اش زندگی کردم و به واسطه اون هم کلی معروف شدم و هم تقدیر شدم…بقیه اش رو یادم نمیاد و حضور ذهن ندارم ولی واسه همینا هم من یه آدم معمولی و عادی نیستم…پس تو بگو چرا اینقدر من گریه می کنم و از چی ناراحتم؟
دارم تو آرشیو دنبال یه نوشته می گردم که بر می خورم به این نوشته خودم که مال سال ۸۹ ئه:
“خسته ام… هم می خونم و هم می نویسم… نگاه داشتن سرم کاری بس سخت شده…مچاله می شم… با حلقه دستانم،تنگ خودم رو در آغوش می کشم… فکر می کنم به این جماعتی که تو رو ارزش گذاری می کنند …حرفت،احساست و فکرت سندیت نداره بلکه باکرگیت و پاک بودنت !!!با یک ورق پاره اثبات میشه… چه باک؟ وقتی که بمیرم ، فارغ از هر باوری، هر ارزش گذاری و هر حرف و حدیث دیگر… تابوتم بر دوش تو قرار می گیرد و رهایی نیست از سنگینی آن…ای سرور امروز و حمال فردای من.
بگو……….. می شنوم.”
فک می کنم چه قشنگ نوشته ام… این نوشته منه؟ …چقدر بی پروا.
شروع می کنم به خوندن کامنتهای اون نوشته و بر می خورم به جوابی که در پاسخ کامنت نوشتم
“گفتم این نوشته و کلمات و حسش دقیقا بعد فیلم مستند خاکسپاری فروغ فرخزاد بهم الهام!!! شد
فروغ هم زنی بود که تو ارزش گذاریها بدترین الفاظ رو حمل می کرد به جرم ساختارشکنی ولی اون آخر آخر چی؟همونهایی که لعن و نفرینش می کردن مجبور بودن سنگینی نعش رو روی شونه هاشون حمل کنند”
حالا می فهمم چرا دیگران دوستم دارند …وقتی حالم خوب باشه و حوصله خودم و نوشته هام رو داشته باشم،خوب می نویسم و قشنگ حسم رو بیان می کنم.
۱- یه دختر دبستانیم،یه کادیلاک آبی نقره ای سر کوچه مون پارک میکنه. همیشه با شگفتی و تحسین بهش نگاه می کنم و با ذهن بچه گونه ام به خودم میگم…صاحب ماشین عجب پولداره…چه ماشین خوشگلی هم داره.
۲- دبیرستانی ام و بحبوحه جنگ،همسایه بغلی یه ماشین تویوتا کرولا داره… با خودم میگم چه ماشین شیک و کلاس بالایی.
۳- یه دختر ۱۹ ساله ام…تا حالا قفل مرکزی رو ماشین ندیدم!… فامیل پولدارمون ماشینش دزدگیر و قفل مرکزی داره…وقتی می خوام سوار ماشین بشم می بینم راننده شخصا درها رو باز نمی کنه و درها بازند…با نگرانی بهش می گم،یادتون رفته بود درها رو قفل کنید!!!
۴- یه دختر ۲۳ یا ۲۴ ساله ام… اون موقع هرکی یه ماشین گلف داشت دیگه آخر دخترکُش بودنش بود…و خواستگار من داشت.
۵- تازه این ماشین جدیدها اومده بود،طرف یه گالانت قهوه ایی سوپر سالون داشت…تا حالا نه دیده بودم و نه سوار شده بودم…وقتی سوار شدم با خجالت پرسیدم،ببخشید شیشه چطور میاد پایین؟
.
.
.
و الان ،،،فاصله طبقاتی به سرعت نور و به سادگی همین نقطه ها ایجاد شد… و حالا حتی اسم خیلی از ماشینهایی رو که تو خیابون می بینم بلد نیستم…دیگه چه برسه به جرات آرزو کردن و خواب و خیالش.
دیروز برای من روز بازسازی و بازبینی خاطره ها بود.
اولیش با خواب شبانه شروع شد،خواب آدمی رو دیدم که کلی خاطره مشترک با هم داریم ولی الان حضور فیزیکی نداره…
کلی متعجب شدم از دیدن این خواب و یه علامت سئوال گنده اومد تو ذهنم که چرا این آدم؟
بعدش نزدیکهای ظهر داشتم برنامه “بلور بنفش” در بی بی سی رو نگاه میکردم که مصاحبه داشت با آقای “هوشمند
عقیلی”،آهنگهای قدیمی شون رو اجرا می کردند تا رسید به خوندن ترانه “دریا” یا به گفته خودشون”شنهای داغ”… و ترانه من و برد به سالها قبل که کنار ساحل دریای خزر برام می خوند…شنها همون شنها بود،دریا همون دریا بود ولی فقط یاد تو ،بجای تو اونجا بود…
بعدازظهر صدای چاقو تیز کن محبوبم رو شنیدم که داد میزد چاقو ت—یز می کنیم. دیدم موقعیت خوبیه بعد سالها که تو گرما و سرما و شرایط بد و خوب جوی شنونده فریادش و تلاشش برای درآورد یه لقمه نون حلال برای خانواده اش هستم،ارادتم رو به خودش و خودم ثابت کنم،به پرستارم که اتفاقا اونروز روز کاریش بود گفتم،میشه لطفا این قیچی ابروم رو ببرید بدید به این آقا برام تیز کنه؟۵ تومن هم علاوه بر دستمزدش بهش عیدی بدید لطفن…
گشت و گذار تو آرشیو و خوندن خاطرات خوب و بد و نوشته دیروز هم محصول همین روز خاص بود.
شب داشتم کانالها رو بالا و پایین میکردم که دستم رو یه کانال بی حرکت موند…آهنگی از ۲۵Band … که من کلی خاطره خوب دارم باهاش…
و این یه حُسن ختام شیرین و لذت بخش بود برای روز تبلور خاطره ها.
حال جسمانی خوبی ندارم و فک می کنم این دیگه آخرشه!!! از سر بیکاری نشستم آرشیو می خونم که برخورد می کنم به این نوشته ء تو در تو …و می بینم حال ِ از این بدتر هم داشتم ولی از سر گذروندم…. عجب صبری ویلی دارد!!!
۴ مرداد ۱۳۹۱
“تا تو هستی..هیچ بدی نشاید
این نوشته مال ۲۷ اردیبهشت ۸۸ ئه…اعتراف می کنم که با خوندنش وحشت زده شدم و فک کردم من چه لحظات سخت و بدی رو طی کردم تا بدین لحظه…الان میگم بدم؟نه.الان جزو روزهای پادشاهیمه… اینروزا و با این حال خراب ِروحی و جسمی احتیاج داشتم به این یادآوری…و کی از خودم و حرفها و تجربیات خودم،بهتر؟…خوبه نوشتمش حتی از لحظات بدم…تا الان بدونم اگر همت داشته باشی،هیچ بدی موندگار نیست.
تجربه کردم که میگما
“خوب حالا که حالم بهتر شده می تونم در مورد روزهای خیلی خیلی سختی که گذروندم بنویسم.
روز جمعه پیش نشستم بنویسم ولی اینقدر زار زدم موقع تایپ که مامانم اومد و خواهش کرد ننویسم و گفت با این حالت جماعتی رو هم ناراحت می کنی چند خطی که نوشتم این بود:
” فکر کنم تا بحال حال به این بدی رو تجربه نکردم.
از استیصال و بدبختی، وا دادم حسابی.
گریه می کنم و گریه می کنم. فکر کنم تو زندگی ام اینجوری تو یک روز اینقدرگریه نکرده باشم. همانطور که زار میزنم به مامان می گم ” خودم رو می خوام بکشم، خودتون رو ناراحت نکنیدا !!!!” جواب مامان گریه است و گریه و میگه تا وقتی زنده ام خودم خدمتت رو می کنم.
بابا میگه …”
به شرایطی رسیده بودم که از جام که بلند میشدم یهو جریان گرم و نمناکی رو روی پاهام حس میکردم بدون هیچ هشدار ومقاومتی از طرف من و این وضع بارها بارها در طول روز تکرار شد در حالیکه دو قدم فاصله داشتم تا توالت و پاهام هیچ یاری نمی کرد. دوردونه (دختر برادرم ۱۰ سالشه) خم میشد و پاهام رو خم میکرد که یه قدم یه قدم بیام جلو و بعد توالت شهروز(برادرم) می اومد و بغلم میکرد و میذاشتم رو تخت و من عین یه جنازه خیره میشدم به سقف بالا سرم … نه صدایی بود برای حرف زدن و نه چشمی برای خوندن.
کلماتی که از دهنم خارج میشد نامفهوم بود و در حالت خوبش مثل آدمهایی حرف میزدم که همین الان از یک خواب عمیق بلند شدن و هنوز منگ و گیجن و شل.
آب دهنم رو تو خیلی مواقع نمی تونستم جمع کنم و دائم دستمال دستم بود برای پاک کردن صورتم حالا اگه صورتم هم کج و کوله شده بود خبر ندارم و کسی هم بروم نمیاورد.
چشمام دیدش کم شده بود درست مثل آدمی که کُلر آب چشماش رو تار کنه.
دست و پاها که مرخص بود. این موردش تازه نبود عادت دارم به بالا و پایین شدنش.
تمام اعضای بدن درگیر بود یعنی رسما آقای ام اس یه حال و توجه اساسی به تمام اعضا بدن مبذول داشته بود… جایی برای امیدواری باقی می موند؟ با توجه به اینکه تو بدترین شرایط روحی هم بسر میبردم.
زار میزدم از ته دل تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم، همیشه اشکهام بیصدا می چکید ولی الان ضجه میزدم. همه هول کرده بودن چون تا حالا من و اینطوری ندیده بودن مامان همه رو از اتاق بیرون کرد و گفت بذارید راحت باشه و گریه کنه احتیاج داره.
میدونم اززمان مسابقه دویچه وله اعصاب من تحریک شد از دیدن و خوندن کامنتهای بی انصافانه .ولی حال بدم هی شل کن و سفت کن بود تا همین یکماه اخیر که عوامل پشت همی مثل رفتن داییم، فوت شوهر خاله ام ،استرس فراهم کردن بهترین و خاطره انگیز ترین سفر برای دوستان توریستم( هرچند به من مربوط نبود ولی اگه به کسی بگم بسم لله تا ته تهش میرم به هرقیمتی شده) ،رفتن اومدن دندونپزشکی با همه اضطرابهای عصب کشی و روکش بعدش و رفت و آمد هاش و همزمان آب درمانی و خستگی های فیزیکی ناشی از ورزشها…فرصت نفس تازه کردن بهم نداد و مقاومتم رو شکست و نتونستم خودم رو جمع کنم و وا دادم به بدترین شکل ممکنه.
یکبار دیگه خدا خیلی جدی و صریح داشت باهام حرف میزد. تو سر یه دوراهی شفاف واساسی قرارم داده بود. یکبار دیگه سئوال قدیمیش رو تکرار کرد. ” این وضعیتته، یه وضعیت سخت و شاید تحمل ناپذیر. می خوای چیکار کنی؟ ادامه میدی و میجنگی؟ یا تحمل نداری و تمومش می کنی؟
روز دوشنبه تصمیم گرفتم خیلی قاطعانه به این وضعیت گند روحی خاتمه بدم و قرص گور باباش رو بخورم و خودم رو بکشم بالا و واقعا هم تونستم بدون هیچ داروی کمکی برگردم به وضعیت قبل و کارهام رو به تنهایی و بدون کمک دیگران انجام بدم مطمئنم حالا که خودم خواستم داروها هم بهترین کمک رو بهم میکنن در جهت بهتر شدن. بدون اینکه گریه کنم با خاله ام صحبت کنم و بهش تسلیت بگم و حتی دوتا جوک مرتبط هم براش تعریف کنم تا بخنده و بخندم.”