مرورگر

این روزا اشکم دم مشکم شده…خیلی یادت می افتم… میدونی دلم میسوزه،نمیدونم بیشتر برای خودم یا برای تو؟
به گذشته که نگاه می کنم،به گذران زندگیم…می بینم خیلی حال کردم! بیشتر از یه آدم عادی…حتی موقعیتهای به ظاهر منفی زندگیم هم یه جورایی هیجان انگیز و غیر عادی و حتی مثبت بوده،مثل طلاق یا بیماری…
زندگیم؟…خوب هیجان انگیز بود،فک کن،تجربه یادگیری یه ساز رو داشتم…با تورنومتر کار کردم و میدونم پیکاپ چیه،در کنارش آواز خوندم،هرچند تجربی و بدون فراگرفتن سولفژ…نقاشی کردم و تابلو کشیدم…سفالگری کردم و با چرخ کوزه گری کوزه ساختم و طراحی کردم و تو کوره گذاشتم،فک کن شاگرد استاد شروه بودم…عکاسی کردم،هرچند تجربی ولی میدونم استعدادم فوق العاده بوده و اگه یه دستم از کار نمی افتاد و می تونستم دوربین دستم بگیرم یحتمل(؟) تا حالا نمایشگاه عکاسی هم گذاشته بودم…از فرانسه تا اسپانیا رو با ماشین رفتم،یه تجربه فوق العاده،به عکسهایی که تو جاده و تو ماشین در حال حرکت از طبیعتش گرفتم نگاه می کنم حظ(؟) می برم…بلدم برقصم،اونم خیلی خوب…دانشگاه رفتم اونم دولتی و تهران،هرچند رشته مورد علاقه ام نبود ولی با محیطش آشنا شدم…یه فیلم ازم ساختن و بخاطرش کلی تشویق شدم و لوح گرفتم و حتی یه بار تو سالن میلاد ۲۰۰۰ نفر برام دست زدن…فیلم نامه نوشتم و بخاطرش با خیلی آدمهای کله گنده آشنا شدم…خانم جواهریان رو راهنمایی کردم و بخاطر بازیش تو طلا و مس جایزه بهترین بازیگر ِفیلم فجر رو گرفت…وبلاگ نوشتم و با هر نوشته اش زندگی کردم و به واسطه اون هم کلی معروف شدم و هم تقدیر شدم…بقیه اش رو یادم نمیاد و حضور ذهن ندارم ولی واسه همینا هم من یه آدم معمولی و عادی نیستم…پس تو بگو چرا اینقدر من گریه می کنم و از چی ناراحتم؟

@violetweblog
Picture 1284

Picture 1290

Picture 1300



خودباوری…

فک می کنم من اگه زمزمه های دلم رو ثبت کنم و یا شاید یه ذره قر و قمبیلکش رو بیشتر کنم…یه ترانه سرای توپ میشم Wink



می خندم به مسنجری که به هوای بودن تو بالا آورده میشه و صفحه ایی که به عشق دیدن تو وحضور تو بازمیشه…شاید کلامی.
و فکر می کنم،آیا این عاشقانه است؟…



جلوم نشسته و دستهام تو دستهاشه…

می گم:…من خودم رو زن قوی یی می دونم.
میگه:تو زن قوی نیستی.
میگم:به اشکهام و رقت قلبم نگاه نکن…اشکم سرازیر میشه چون احساسم زنده است و احساساتم رقیق…ولی زمانی که لازم باشه تصمیمی بگیرم دیگه احساسم رو داخل نمی کنم،دوشقه میشم و تصمیم میگیرم…
قویم،چون نمی ترسم و هرچیزی که عقل یا حتی احساسم حکم کنه میرم دنبال عملی کردنش…

اگه به نظرت من زن قوی هستم یا نیستم،دلیلش چیه؟تعریف تو چیه از یک زن قوی؟

دلیل این دوست عزیز برای قوی نبودن من اینه،میگه تو تمام ناملایمات و فشارهای روحی رو جسمت اثرگذاشته و در یک کلام”ام اس” مال آدمهای حساسه….درسته که ظاهر قوی داری و تصمیم گیریهات از قدرتت سرچشمه میگیره ولی تک تک این ناملایمات رو جسمت تاثیر گذاشته و نتونستی بی خیال باشی.برای همین من صفت یک زن قوی رو به تو اطلاق نمی کنم.



شاید این پرسش برای تو هم پیش اومده باشه…
“خانوم ویولت سلام
حس می کنم که از وبلاگ فاصله گرفتین یه جورایی. وقتش نیست که یه یه تغییری درش بدین که از این حالت در بیاد؟ بیشتر یه فضایی شده برای آپ لود رادیو و از اون صحبت ها و بحث های وبلاگی دیگه خبری نیست اون نشاط سابق رو نداره . نمیدونم اثر رادیوه که تو کیفیت وبلاگ اثر گذاشته و یا شما خسته شدید از وبلاگ نویسی”

پاسخ من:
“هردوش
فک می کنم 8 سال وبلاگ نویسی و خودت رو در معرض قضاوت عموم قرار دادن دیگه بسه
حالا دیگه آرامش می خوام و رسیدن به خودِ خودم فارغ از اینکه دغدغه دیگری چیه”



دیروز فرصت این و داشتم که با یه تن فروش فقط به صرف یه لقمه نون،مصاحبه کنم.

ترسیدم و امتناع کردم…
وقتی از محل دور شدم و بعد گذشت 5 دقیقه،مثل!!! پشیمون شدم و حسرت لحظه از دست رفته رو خوردم.

یعنی واقعا از چی ترسیدم؟ترسیدم نجابت خودم زیر سئوال بره؟ترسیدم مقایسه شم؟از سئوالاتی که تو ذهنم بود و جوابهای احتمالیش،ترسیدم؟چرا اینقدر احمقانه عمل کردم؟فهمیدم وَر خبرنگارم هنوز به اندازه کافی پر رنگ و بزرگ نشده هنوز مث بچه ها می ترسم و می ترسم بزرگترم ببینتم و توبیخ شم…و این خیلی بده…خوبه که این حس رو کشف کردم حالا می تونم درصدد حلش بربیام.



بهش زنگ میزنم و خواهش میکنم بیاد تا یک سری تغییرات تو دکور اتاقم بده.

-لطفا، اون قاب عکس گنده ه با اون یکی رو از بالای سرم بردار و بزن جای این یکی،پایین تخت… اون قاب ِ ون گوک که بی خطره و سبک و شیشه هم نداره، بزن بالای سرم.
.
میدونی! شبها خوابم نمیبره. فک می کنم یه پس لرزه بیاد یا زلزله قبل هر چی این قابه تو سرم خورد میشه،منم که نمی تونم جم بخورم یا به خودم کمک کنم،قبل اینکه گروه نجات برسه و از زیر آوار بیارنم بیرون، از خونریزی سر شکسته ام، مُردم!!!
.
.
ولی خودمونیم ها،زیر آوار موندن خیلی مرگ بدیه…زجر کُش میشه آدم…یه دفعه بمیری بهتره…… نه! قابه رو بزن سر جای قبلیش،لااقل اینطوری مطمئنم زیر آوار گیر نمی کنم، قبلش مُردم!!!!!