یک ایمیل

یک ایمیل به شدت تاثیر گذار:

“وقتی توی کانال تلگرامت دیدم نوشتی دردونه از ایران رفت یهو بی اختیار گریه م گرفت …
یادم نیست اولین بار کی بود اما تقریبا هشت سال پیش بود که با وبلاگت آشنا شدم از اولین پست هایی که ازت خوندم طریقه ی آشناییت با امید بود و برای منی که یه دختر ١٨ ١٩ ساله ی آفتاب مهتاب ندیده بودم خوندن وبلاگت و حرفات که اینقدر راحت و بی پرده از احساسات زنانه ت مینوشتی ، از ترس هات ، شجاعت هات ، عاشقی هات … عجیب ، ترسناک و جدید و شیرین بود . آروم آروم واسه من شدی یه خواهر ، یه مادر ، یه دوست ، کسی که حرفایی رو میزد که منه دختر ساکن یه شهر کوچیک و ساده از هیچ کس دیگه نشنیده بودم
اون موقع یادمه سال اول دانشگاه بودم ، تو به من شجاعت دادی که عشقم رو بپذیرم به عنوان نه ضعفم که نقطه ی قوت زن بودنم ، باورت میشه من اولین بار بخاطر تو رفتم رژ لب خریدم حتی ؟ : )) میخواستم شبیه تو باشم یه زن زیبا و شیک
توی همون سن با دوست پسرم آشنا شدم ، توی همون سن برای اولین بار رفتم سر یه کار پاره وقت ، خوندن وبلاگت یه واجب روزانه بود واسم ، عاشق وقتایی بودم که از اتفاقای بامزه ت مینوشتی ،از امید ، از دردونه میگفتی ، از همسر سابقت … اینقدر راحت و صادقانه
بزرگ شدم … شجاعانه عاشق شدم و عاشقی کردم و با همون اولین و آخرین دوست پسرم ازدواج کردم ، از شهر کوچیکم رفتم به یه شهر بزرگ و تمام این مدت وبلاگ تو تنها یادگاری اون روزهای خاکستری اما شیرین زندگی من بود ، مثل یه دوست همیشه همراهم بود ، واای هیچوقت یادم نمیره
مستند زن در سایه ی ام اس ( اون قسمت هایی که شما توش بودی ) رو که دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن ، لحظه به لحظه ش تحسینت میکردم ، چقدر شبیه نوشته هات بودی و این نشونه ی صداقت کلامت بود
کم کم تبدیل شدم به یه دختر بیست و اندی ساله ی مستقل تحصیل کرده که دلش میخواد شیک باشه و زیبا حتی در اوج خستگی و بیماری مثل شما و به زن بودن و احساسات و ضعف های خودش افتخار میکنه ، چند وقت پیش من و همسرم از ایران رفتیم و الان اینجا هنوز که هنوزه وبلاگت برای من مثل یه یادگاری عزیز از گذشته هامه که هر روز بهش سر میزنم و گاهی توی آرشیوش خاطره بازی میکنم ، مثلا میگم ئه یادش بخیر این پست رو همون روزی گذاشته بود که من برای اولین بار دست همسرم رو گرفتم : ) یا این واسه یه روز قبل از فوت بابامه : (
وقتی توی کانال تلگرامت نوشتی دردونه رفته گریه م گرفت نمیدونم چرا ، شاید چون دردونه و خاطراتش بخشی از گذشته ی منم بود
ویولت من بهت مدیونم ، نمیگم اندازه ی مادرم ولی به اندازه ی یه خواهر بزرگ به من یاد دادی ، یاد دادی شجاعت رو ، بهم یاد دادی از اینکه گاهی میترسم نترسم ، خودم رو بپذیرم با همه ی نقص هام، ویولت من ازت ممنونم ، قلبا و صمیمانه ازت ممنونم ، تو به من زن بودنم رو یاد دادی ، در تمام سال های گذشته من بهت افتخار کردم ، برای غم هات اشک ریختم و با خنده هات خندیدم ، ویولت عزیزم وظیفه ی خودم دونستم اینا رو واست بنویسم و ازت تشکر کنم
شاید خودت ندونی اما حق خواهری ، حق دوستی و حتی حق معلمی به گردن یه دختر ایرانی که حالا کیلومترها دورتر از تو زندگی میکنه داری
همیشه برای سلامتی و شادیت دعا میکنم و امیدوارم همیشه موفق بشی
ممنونم برای بودنت
ممنونم برای ویولت بودنت

کانادا
٢٠ اکتبر “



و این نیز بگذرد…

دیشب دوردونه (دختر برادر که هفده سالشه) برای همیشه از ایران رفت.
اگه با من و نوشته هام سالها زندگی کرده باشی می دونی این فقدان برام چقدر سخته ولی از اونجایی که عادت دارم به از صفر شروع کردن بدون اینکه خمی به ابروم بیارم با خودم زمزمه می کنم و این نیز بگذرد…
تو این یکهفته اخیر هرچی خاطرات مکتوب تو وبلاگ داشتم در مورد دوردونه و شیرین کاری هاش، براش جمع کردم و فرستادم تو تلگرامش. با بعضی هاش غش کرد از خنده و بعضی هاش رو گفت اینو یادمه… و هی تکرار کرد “وای چقدر من خوب بودم” و منم خندیدم و گفتم آره، جون عمه ات!!!
یکی از خاطرات ۸ سالگیش رو میذارم که بی ارتباط نیست.
دوردونه ( دختر برادرم، هشت سالشه) اینا قرار مصاحبه سفارت آمریکا داشتن برای ویزا، دل تو دلم نبود که بهشون ویزا میدن یا نه؟ از طرفی رفتن برای خودشون خوب بود بخصوص برای آینده دوردونه ولی اگه می رفتن ما چیکار می کردیم با جای خالی این شیرین زبونمون مخصوصاً که جدیداً احساس وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم بچه عقل رس شده و خیلی چیزها رو تشخیص میده و احساساتش در جهت درست داره شکل میگیره البته انشالله! که خدا رو شکر ایندفعه بهشون ویزا ندادن.
یه چیز بامزه این وسط بگم از دوردونه پرسیدم رفتین سفارت چه خبر بود؟ تو هم باهاشون حرف زدی؟ میگه اره ولی نمی دونم چرا هرچی من انگلیسی حرف میزدم اونا فارسی جوابم رو میدادن!!.



۱۹.۷.۹۵
آرشیو رو زیر و رو میکنم به امید یافتن مطلبی که توی کتاب ازش استفاده کنم.میرسم به مطلب خاطرات عاشقی مال مهر ۸۷…شب گیر نوشتش. سالها گذشته و ما دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم… دلم پر می کشه به حال و هوای اون موقعها،وبلاگ، به جنگ زرگری بین مارچ و شب گیر،کنسرت رضا یزدانی و افاضات بعدی شبگیر،آرامگاه ظهیر الدوله… نگام می افته به عطر کنزوی روی دراور که شب گیر بهم کادو داده… دلم براش تنگ میشه،خیلی تنگ.
دلم می خواد صدا و خاطراتش رو زنده کنم.تو شماره هام می گردم،آهان شماره اش رو دارم ولی یه شماره اعتباریه،اگه عوض شده باشه و دیگه دست خودش نباشه؟… اگه زن گرفته باشه و خانومش گوشی رو برداره شاید براش بد شه و آش نخورده و دهن سوخته شه؟… بی خیال زنگ میزنم.
تلفن خیلی زنگ میزنه می خوام قطع کنم که مردی جواب میده ،مرد پشت خط اصلا صداش برام آشنا نیست… می پرسم ببخشید آقای زاهد؟میگه بله دوباره می پرسم آقای مهرداد زاهد؟ جواب مثبته… میگم منم ویولت…
و این چنین شد که به یه خاطره خوب لباس حقیقت پوشوندم.
پ.ن: این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم.
Continue Reading »



شروع کتاب

فصل اول
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد…

با خستگی چرخ رو هدایت می کنم که جلوتر بره. نگاهم روی پاهای بی حرکتم قفل میشه، با دست به ظاهر سالمم شروع میکنم به ورزش دادن اون یکی دستم،از آرنج خمش می کنم ،بالا و پایین.
با لبخند آرنجم رو می مالم و زخم خیالی رو نوازش می کنم.ذهنم میره به سالها قبل،بیشتر از سی و پنج سال ِ پیش.
یاد خودم و کودکی ام افتادم یاد اینکه آدم اسمش بچه است و ظاهرا به بازی گرفته نمی شه ولی از لحاظ احساسی همه چیز حالیشه حتی عشق و قُپی اومدن … تو پسرها ادای مردای جنم دار رو درآوردن تو دخترها مواظب سوتی ندادن و مقبول و خواستنی جلوه کردن … هیچ ربطی به سن و سال نداره تو هر سنی باشی تلاش می کنی که سرت رو بالا بگیری.
یادمه منم خیلی بچه بودم در حدود ۷ یا ۸ سال، اون موقع با لیندا اولین دوستی که داشتم و ۲ سال از من کوچیکتره تو کوچه دوچرخه سواری می کردیم یعنی من اون و ترک چرخم سوار می کردم و دور می زدیم.
یکبار تو همین چرخ زدنها تعادلم رو از دست دادم و جفتمون معلق شدیم تو جوب آب!! حالا حساب کن زخم و زیلی و خیس!! لیندا اشک به چشم آورده بود و آرنجش رو می مالید، من یه نگاه به دور و برم انداختم و در حالیکه زور میزدم دوچرخه رو صاف کنم و از تو جوب درش بیارم با هول و اضطراب به لیندا گفتم “پاشو،پسرها اومدن!!. الان آبرومون میره.”
از یادآوری خاطره می خندم و فک می کنم چه بچه گانه فکر می کردم و دلخوش بودم وکاش زخمهای روحی ام تبدیل میشد به همون زخمهای زمان کودکی همونقدر ناچیز و خنده دار، دلم می گیره. هدفون میذارم و گوشش میدم. متن ترانه توجه ام رو جلب می کنه و قلبم آتیش می گیره وقتی با این تضرع و التماس می خونه ” تو رو خدا قرار بذار اما سرقرار بیا…”. یادم می افته به عشقهای پاک نوجوونی، عاشقی های ناگفته که فقط با یک نگاه آغاز می شد و اوج می گرفت و تو همون نگاه هم تموم میشد و خاکستر و فقط خاطره اش بجا می موند..
با ضرب و زور تف و آب، موها رو حالت دادن. پماد ویتامین آ به مژها مالیدن برای براق شدن بیشتر و پرپشت جلوه دادنش و قر دادن و دلبری کردن تو عالم کودکی.
و اما بعد، کمی بزرگتر… ماشین سواری ها و … اتوبان پارک ویِ چراغ قرمز دار… شماره دادن و شماره گرفتن و از سر سرخوشی قهقه زدن.
یاد عاشقی های الکی بخیر ، مثلا وقتی پشت چراغ قرمزطولانی و خفن پارک وی اون زمانها، عاشق شدم و یادم می افته به دسته گل قرمزی که ماشین بغلی برام از گل فروش سر چهار راه خرید و فرستاد تو ماشینم و دلم خوش بود به چراغ قرمز بعدی(سر جردن) برای ادامه عاشقی… وقتی که میشد راحت یه نفر تمام زندگیت بشه …ولی حالا با این پل باید گاز داد و گذشت و دیگه فرصتی برای عاشق شدن باقی نمی مونه… اون دورانی که می خواستی به دوست غیر هم جنست زنگ بزنی،از خونه میزدی بیرون و میرفتی یه تلفن همگانی خلوت گیر می آوردی و با هزار امید و آرزو سکه ۲ ریالی رو می نداختی تو تلفن (آیا بخوره آیا نخوره) و زنگ میزدی و هی دعا دعا میکردی خودش برداره!

نه مثل حالا که یه موبایل تو جیب هرکسی هست و سیم ثانیه با خودِخود طرفت تماس میگیری،خیلی راحت… شاید واسه همینم هست که عشقهای این دوره کلی توفیر داره با اون دوره،چون حتی تماس گرفتن باهاش هم دیگه زحمت و دلشوره ایی برات نداره و مشترک مورد نظر در دسترسته… هوای دلم ابری ه.

به ورزش کردن ادامه میدم،دستم رو از آرنج خم می کنم، بالا،پایین…ولی ذهنم آرومم نمی گیره و باز هم پر میزنه به گذشته.

نظر؟