۸مهر ۹۵
به این نوشته برخوردم که مال مهرماه ۸۶ ئه
“دیگه بعد مدتها تصمیمم رو گرفتم … می خوام توانایی ام رو امتحان کنم و ببینم می تونم کتاب بنویسم یا نه؟ تا حالا از هر طرفی که بهم پیشنهاد میشد بنا به تنبلی ذاتی و عدم اعتماد به نفس در این مورد سعی می کردم با آوردن بهانه های صد تا یه غاز طرف رو یک جوری بپیچونم ! … ولی در این مورد آخر ظاهرا قلاب بهم گیر کرده و تصمیم گرفتم بشینم و یک کم تمرکز کنم ببینم چیزی از این افکارم در میاد یا نه.
فقط یه مشکلی هست البته اگه بشه اسمش رو مشکل گذاشت و اونم اینه که دکترم پشت کامپیوتر نشستن رو بیشتر از چهار ساعت قدغن کرده تازه این چهار ساعت رو هم بهم ارفاق کرد از بس ننه من غریبم بازی در آوردم و خوب مسلمه که این چهار ساعت ناقابل رو بیشتر باید بذارم برای نوشتن و کار کردن رو مطالبی که تو کتاب ازشون می خوام استفاده کنم و این شدیدا با هر روز نگاری! در تناقصه.
اگه می خواید پیشنهاد بدید که خوب با قلم و کاغذ بنویسم و فقط پشت کامپیوتر نشستن رو بذارم برای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی، باید خدمت انورتان عارض شم که متاسفانه اصلا و ابدا با قلم و کاغذ نمی تونم ارتباط برقرار کنم و حس لازم رو نمی گیرم.
از آنجایی که هل دهنده من در این امر خطیر هیچگونه شوخی با من نداره و با بسم الله گفتن ابتدایی من بشدت حال کرده و حساب نموده اگه کار نکنم رو نوشته هام با یک عدد بیل به خدمتم خواهد رسید و از آنجایی که پایی برای در رفتن در خدمت ندارم باید بشینم و کتک بخورم.”
نوشته دومم
“نه هنوز هیچی رو شروع نکردم … زدن استارت اول یک کم سخت به نظر میاد … حتی خواب دیشبم هم به چگونه شروع کردن قصه اختصاص داشت … می دونم چی می خوام بنویسم ولی چه جوری شروع کردنش خیلی سخت به نظر میرسه … نمی دونم از زمان حال شروع کنم با یه اتفاق باحال و بعد برگشت بزنم به گذشته یا اینکه روتین از گذشته شروع کنم و بیام جلو … اینکه کدوم اتفاق رو انتخاب کنم فعلا درگیرم کرده … می دونم هرچی قلم بزنم اگه دلچسب و مطلوب نباشه از طرف حامیم خط میخوره و جای نگرانی نداره … ولی رضایت خودم رو که باید جلب کنه، مگه نه؟
الان جزو اون زمانهایی که بخودم بد بیراه میگم که واسه خودم دستی دستی کار درست کردم … بد بود بی خیال از خواب بلند می شدم و بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم روزم رو میگذروندم؟ و تنها نگرانیم ممکن بود کار کردن یا نکردن رودههام باشه! … حالا هی باید نگران نوشته هام باشم و اینکه باید تازه جوابگوی نوشتن یا ننوشتنم هم باشم.
اصن همش تقصیر این دوست نویسنده مه که بهم گیر داد بنویسم … داستان هم از اونجایی شروع شد که با غش و ریسه داستان عروسی رفتنم و سوار بالابر غذا شدنم رو براش تعریف کردم … دیگه گیر داد که مگه چند نفر مثل تو شانس دارن سوار بالابر غذا بشن؟ تو خیلی بامزه با اتفاقات تلخی که بیماری جلو راهت گذاشته برخورد میکنی، بیا این صحنه ها رو بنویس و کتابشون کن، مطمئن باش که نه تنها به درد مردم عادی می خوره بلکه بیماران هم از خوندنش لذت کافی رو می برن … و این شد که حس باحال بودن و منجی بشریت بودنم به شدت قلقک شد و خواستم بنویسم … هرچند الان احساس خری را دارم که به شدت در گل گیر کرده”
نوشته سومم
“” تو سال ۸۴ نوشتی که حتی وایستادن جلوی ایینه و رژلب زدن برات سخته، این مال سال ۸۴ ست خواننده باید بدونه این سختی یعنی چی؟ چه فرقی با وضعیت الان تو داره؟ نوشته ایی موفق که حس درد و رنج، عشق و نفرت رو بتونه کامل به خواننده اش منتقل کنه … وگرنه که اونوقت همه میشدن نویسنده.”
شب تو جام قلت و واقلت می زدم، هیچ رقمه خوابم نمی برد و به حرفهای دوستم فکر می کردم، جرقه زده شده بود و الان می دونستم چی می خوام بنویسم ولی دسترسی به کامپیوترم نداشتم اگه میذاشتم صبح بشه ممکن بود از حس یافتم!!!! خارج بشم و دیگه نوشتنم نیاد… پاشدم چراغ رو روشن کردم و دربه در دنبال یه تیکه کاغذ و خودکار گشتم، از بس دیگران اتاق رو تمیز کردن و وسایل رو جابه جا کردن دیگه نمی دونم چیم کجاست؟ با بدبختی یه تیکه کاغذ پیدا کردم احساس کردم باید سر و وضع مرتبی داشته باشم تا حس لازم رو بگیرم رژلب نارنجی رو از رو دراور برداشتم و با کمک آیینه خطی دقیق رو لبهام کشیدم …حالا باید دنبال زیر دستی می گشتم یه دونه از کتابهای بالای تختم رو کشیدم بیرون عنوانش بود : آخرین کتاب شل سیلور استاین “آنجا که پیاده رو پایان می یابد.” چقدر حس خوبی عنوان کتاب بهم منتقل کرد آخرین کتاب اون کمک کرد به اینکه چند خطی رو کاغذ بنویسم برای شروع اولین کتابم.”
ظاهرا با بیل کتک نخوردم!!!حالا چرا بعد ۹ سال به صرافت نوشتن رسیدم،الله و اعلم؟ولی به نصیحتت گوش دادم که اتفاقات طنز زندگیم رو به قلم خودم فکاهی تعریف کردم وقتی که خودم می خونم شک میکنم که دارم فکاهی می نویسم؟یا شرح ماوقع زندگیمه؟
ولی خوبه که دارم می نویسم و تقریبا کار رو تموم کردم.البته که ۹۰% کتاب مطالبیه که از نوشته های قبلیم و وبلاگ برداشتم ولی چیدن اون هم کنار هم و ربط منطقی دادن بهشون هم هنر!! لازم رو می طلبید.وفک کنم از پسش بر اومدم.
پ.ن: احتمالا شروع کتاب رو میذارم تا نظرتتون رو بدونم.