گفتم،دوستی داره برام یه بالابر میسازه که دیگری بدون صرف انرژی زیاد بتونه کمک کنه که از تخت بلند شم یا برعکس و همینطور برم سر توالت و…
اولینباره که داره اینکار رو انجام میده و اصلا بالابر ساز نبوده ولی وقتی بهش گفتم بعد یه مکث گفت باشه میسازم.
از اونجایی که سالهاست میشناسمش میدونم الکی حرفی نمیزنه. یا بی رودروایستی میگه نه یا وقتی گفت آره،پای حرفش هست و حتما همه جوانب رو سنجیده و بعد گفته آره.
کلی سایتهای خارجی و فارسی رو زیر رو کرد و در آخرگفت ایرانیه ها رو که اصلن بی خیال شو،مریض رو میذاره تو یه گونی سیب زمینی!!! و میکشه بالا… خارجیها رو هم تلفیقی ساخته… حالا تموم که شد عکس یا فیلمش رو میذارم.
اینی که این ساخته نمونه اش اگه تو ایران باشه که نیست بالای ۷ یا ۸ میلیون قیمتشه و این آدم با حداقل هزینه و فقط هزینه مواد مصرفیش داره برام میسازه که حدود ۳ میلیون در میاد.
خورد به تعطیلات کارگاه و بازار برای همین ساختش افتاد عقب.
اگه درست شه فک کنم خیلی از معضلاتم کمتر شه.
این لینک نمونه اش تو یوتیوبه البته نمونه من به سقف وصل نمیشه و پایه متحرک داره…سانت به سانت بدنم رو متر زده مثل دور رانها یا فاصله دو تا زیر بغل …
اینجور که من تو یوتیوب دیدم بیمارهایی از این وسیله استفاده می کنن که مثلا cp شدید دارن یا دیگری هر دو دستش کاملا مشته ولی با کمک دیگری و بدون زحمت زیاد شلوارشون رو در میارن و عوض میکنن.
لینک رو میذارم تا شما هم ببینید و راحتر بتونید تصور کنید که من چی میگم.
نمیدونم تو چقدر بهش اعتقاد داری؟خیلی در موردش خونده بودم و اعجازی که داره… ولی خُب فقط خونده بودم بعنوان یه نوشته مثبت که ته ذهنت رو هم قلقلک(؟) میداد که چه حس مثبت و خوبی.
تا اونجایی که یادم میاد خودم هم همیشه دست ِ به خیر داشتم،حتی قبل اینکه چیزی در مورد این قانون بدونم. همیشه معتقد بودم از هر دست بدی از همون دستم میگیری.
تا شد ابتلا به این بیماری و نتونستن های ناخواسته… ولی بازم تا اونجایی که می تونستم کمک میکردم نه حالا صرفن مالی بلکه همفکری یا احساسی.
تو این مدت وبلاگ نویسی هم که بیشتر از ده سال از عمرش میگذره،بی اعتنا نبودم و تا جایی که از دستم بر می اومده سعی کردم به هم نوعم کمک کنم حالا چه بیمار مثل خودم چه سالم چه مالی چه فکری یا احساسی… هیچ وقت هم توقع برگشت محبت رو نداشتم.
تا شد الان و ماه اسفند ۹۴ که واقعا درمونده و مستاصل موندم…خیلی با خودم کلنجار رفتم وبالاخره تصمیم گرفتم افکارم رو بلند بیان کنم و مثل همیشه تو خودم نریزم و خودم به تنهایی دنبال راه چاره نباشم.
و اونوقت بود که معجزه زنجیر محبت به قشنگترین صورت ممکنه خودش رو بهم نشون داد.
یکدنیا سپاس که پاره کننده این زنجیره نبودید و همینطور همیشه محبت هاتون پر برکت باقی بمونه و در وقت احتیاج به سمتتون برگرده.
پ.ن:بچه هایی که خودشون بهم گفتن رو تونستم ازشون تشکر کنم…کسانی که چراغ خاموش بهم کمک کردن و من نتونستم شخصا ازشون تشکر کنم،همین جا یه تشکر و بوس گنده(محبت آمیزا!! ) ازشون می کنم.
یک دنیا سپاس
آدرس کانال تلگرامم @violetweblog
ماه اسفند امسال،ماه گندی شده برام…از زمین و آسمون داره برام میاد…کلی نگرانی داشتم که البته به لطف بعضی دوستان کمتر شد…حالا نگرانی هام شروع کردن به زایمان،اونم چند قلو…
گفتم بنویسم یا همون بلند بلند فک کنم شاید اضطرابم کمتر شه…
از مشکلات مالی مثل دادن پول ِعیدی پرستار و پول ساخت بالابر قبلا هم ناله کرده بودم،اینروزا متوجه شدم که ویلچر برقیم شارژنگه نمیداره و برای اینکه به معضل برخورد نکنم هر روز باید دوبار شارژش کنم(چون باطری یا منبع تغذیه اش ،یه باطری تو سایز باطری ماشین ولی قابل شارژه)…پیگیر شدم،چون این ویلچر با توجه به اینکه یه دستم بیشتر کار نمیکنه و قادر نیستم چرخهای ویلچر معمولی رو بچرخونم،عصای دستمه و اگه از کار بیفته منم عملا یه گوشه خونه باید ساکن بمونم…بعد زنگ زدن به شرکت سازنده اش بهم اعلام کرد باطری نو بخوام براش بخرم،۵۰۰ هزار تومن باید بدم………………خلاصه اینم رفت رو بقیه خرجام و دغدغه های فکریم.
بالابر رو دوستی داره برام می سازه چون با توجه به تحقیقاتش و دیدن انواع بالابر و فیلمهاش تو یوتیوب،یه جمع بندی کرده و یه چیز مکمل همگی اونها داره برام میسازه که اگه طبق ایده اش درست بشه خوب چیزی میشه ولی خوب زمان بَره چون هم دست تنهاست و هم کمر درد گرفته بدجور طوریکه به قول خودش به ضرب و زور آمپول کورتون و قرص ژلوفن سرپاست و داره کار رو ادامه میده…نمی تونه فاصله بندازه و بخودش استراحت بده چون من بالابر رو برای تعطیلات می خوام چون یه ۱۷ روزی پرستارم نیست و داره میره تعطیلات و منم نتونستم جایگزین قابل اعتماد بجاش پیدا کنم و با توجه به پیر بودن پدرو مادرم و عدم توانشون برای بلند شدن از تخت احتیاج به کمک دارم و نیازمند داشتن بالابر وگرنه که باید تو شاش و گهم غلت بزنم چون نمی تونم از جام بلند شم و برم دستشویی… اینم شده یه دغدغه فکری دیگه.
چهارشنبه سوری موندم چیکار کنم،چون خانواده که میخوان برن با تور بیرون(نگین چرا و واسه چی میخوان تو رو تنها بذارن؟که با توجه به ۱۷ سال مریض بودنم،حق میدم که اونها هم ببُرن و خسته بشن و روزهایی هم بگن گور باباش!!!) و چون با اتوبوسه،قاعدتا من نمی تونم برم…اگه بخوام رو تختم دراز بکشم تا اونها بیان چون ساعتش طولانیه و همش به پشت خوابیدن سبب میشه پام درد بگیره و آروم نگیره و چون کسی خونه نیست نمیشه کمک کنه تو جابجاییم( یعنی پدرم هست ولی چون بالای ۸۰ سال سن دارن،بود یا نبودش برای من فرقی نمیکنه) اگر هم بخوام بشینم رو ویلچر تا اونا بیان ،باسن درد میگیرم.چهارشنبه سوریه و هم به نوعی گرفتار و نمیشه توقع داشت دوستی به کمکم بیاد… اینم یه دغدغه دیگه.
اصلن میدونی مشکل کجاست؟ اینه که همه مشکلات و من خودم میخوام حل کنم و اصلن هیچیش رو به خدا و کَرَمش واگذار نمی کنم… همینه که هی حرص میخورم و ام-اس میگیرم و در آخر ویلچر نشین میشم.