دو ساعت و نیم برای اینکه بیاد دنبالم تو ترافیک مونده بود… وقتی رسید با قیافه عبوس من روبرو شد…تازه روز قبلش هم بهم گفته بود مسافرتش رو کنسل کرده تا بتونه من و ببره مهمونی…تا بعد از مدتها از خونه خارج شم و به قولی هوایی بخوره به کله ام…
خیس آب و عرق بود تازه الان هم باید من و جابجا میکرد و میذاشت تو ماشین…درسته سنگین وزن نیستم ولی بالاخره برای یه آدم اونم از نوع خسته و گرمازده اش ،وزنی محسوب میشم.
اصلا حوصله نداشت و در یک کلام بد اخلاق بود… اون روی پنهانش!! بالا اومده بود و با یه کاسه عسلم نمیشد خوردش…
منم تو مود کوتاه اومدن نبودم تا برسیم مهمونی،حال همدیگه رو جا آوردیم و از خجالت هم در اومدیم.
وقتی رسیدیم با خنده به بقیه مهمونا گفتم تو راه یه دعوای دِبش کردیم و حال همو جا آوردیم ،منم هیچ همکاری نکردم و پدرش رو در آوردم،تا انتقام گند اخلاقیش رو گرفته باشم…
بقیه گفتن،خوش بحالتون چقدر متبسمید اگه این اتفاقا برای ما افتاده بود،خرخره همو می جویدیم تازه احتمالا از میونه راه برمی گشتیم…
(ناگفته نمونه یه جا خواست دور بزنه که من اصن به روی مبارک نیاوردم و اونم چون دید من و مثل ترقه از جا در نبرده بی خیال ادامه دادن و دور زدن شد)
الان که به حرفاشون فک می کنم می بینم خونسردی بعدش و با خنده تعریف کردن دعوا اونم حداکثر نیم ساعت بعد از وقوع، مال بالا رفتن سن و داشتن تجربه است که اگه غیر این بود ما هم عین زوجهای ۳۰ یا ۳۵ ساله باید جگر هم و می کشیدیم بیرون.
این نوشته رو خوندم یاد تجربه خودم افتادم.
Continue Reading »