خنده داره…ولی این علامت خوبی نیست… به محض اینکه ساعت کار پرستارم تموم میشه و میره خونه…من یه سیم ثانیه ترس ِ تنها موندن به وجودم سرک میکشه…
این خوب نیست،این نشونه عدم اعتماد به نفسه .چیزی که سالهاست نخواستم تجربه اش کنم و حالا داره خودش رو از زیر خروارها اعتماد و تجربه ،زیر زیرکی میکشه بالا…. باید خفه اش کنم.
برام شکلک دست زدن می فرسته و میگه نوشته جدیدت رو خوندم آفرین.
میگم، کار من دست زدن نداره،این مال دوستای خوبم باید باشه.
می نویسه،میدونی اینکه از موهبتی که داشتی حرف زدی،تشویق داره.چون خیلیها این چیزها رو نمی بینن. سلامتی،دوستان خوب،لحظه های خوب با خانواده یا خیلی چیزهای دیگه. چیزهایی که دیدن و فهمیدنش تشویق می خواد.به نظر حقیر فهمیدن نعمتهایی که به ما داده شده هم درک خودشو می خواد وگرنه میشیم آدم دلشکسته ایی که چیزی برای لذت بردن از زندگیش نداره.
یه دیالوگ قشنگی تو فیلم زندگی پای هست. میگه، حتی وقتی تو اوج سختی بودم خدا مراقبم بود. حتی تو اوج نا امیدی و گرفتاری،خدا نگام میکرد(نقل به مضمون)
“حتی وقتی به نظر می اومد خدا من و ترک کرده و نسبت به رنج من بی تفاوته ،اون مراقبم بود. ووقتی در این همه نا امیدی بودم بهم آرامش داد و نشانه ایی داد که سفرم رو ادامه بدم…”
نوشته ات من و یاد این دیالوگ انداخت.
پ.ن:و خدا شاهده که منم این روزا خیلی خسته و دلشکسته ام و واقعا فکر می کردم خدا من و فراموش کرده و تنهام گذاشته با انبوه مشکلاتم…ممنون از یادآوریت.
صبح ساعت ۹،خواهر پرستارم زنگ زد که فلانی نمی تونه بیاد.
مغزم هنگ کرد… حالا چه شکری می خواستم بخورم؟با توجه به اینکه حتی به تنهایی از تخت نمی تونم بیام پایین…سه روزه حموم نرفتم و امروز روز حموممه با این معضل می خوام چه غلطی بکنم؟
جای زانوی غم به بغل گرفتن،مغزم عین ساعت شروع کرد بکار کردن تا بهترین راه حل رو پیدا کنم… تو ذهنم مرور کردم به چه کسی می تونم زنگ بزنم و ازش کمک بخوام؟۳ تا گزینه اومد تو ذهنم…به هر ۳ تا تلفن کردم ولی هیچکدوم پاسخگوی تلفنشون نبودن … برای آخری رو پیغامگیرش پیام گذاشتم که لطفن باهام تماس بگیر.
بعد گذشت چند دقیقه تلفنم زنگ خورد،آخرین گزینه بود که براش پیغام گذاشته بودم… دوست دوران دبیرستانم،همیشه با هم ارتباط داشتیم ولی نه تنگاتنگ… این اواخر بنا به دلائلی ارتباطمون بیشتر شده بود…همیشه بهم می گفت هر زمان احتیاج به کمک داشتی می تونی رو کمک من حساب کنی و امروز همون روز بود.
دیگه شرح ماوقعه رو نمی نویسم فقط همین رو بگم که با تلفن من حداکثر بعد نیم ساعت دوستم خودش رو رسوند بهم و به دادم رسید.
با خودم فکر می کنم،من چه کار نیکی به درگاه خدا انجام دادم که چنین دوستان خوبی دارم؟ چه مرد و چه زن که در بدترین شرایط هم به دادم میرسن و تنهام نمیذارن…به چه صورت می تونم سپاسگزار این موهبت باشم؟ نعمتی که مطمئنم فراگیر نیست و فقط شامل حال عده ایی اندکه.
پ.ن: علت انتخاب عنوان ،یه روز بد و مزخرف به اندک زمانی تبدیل شد به یه روز خوب و مطبوع.