قبلا هم گفته بودم که دیگه میل زیادی به فعالیت مجازی و بودن در فضای مجازی ندارم….انگاری دلم رو زده…فک می کنم حتی یکسال دیگه که وقتشه ،اینجا رو تمدید نکنم و بذارم بسته شه و فوقش تویه جای مجانی یه صفحه باز کنم و هرزگاهی توش بنویسم.
از ارتباطات مجازی دلزده ام چون دیدم افرادی که تمام اوهون و تولوپشون محدوده به دنیای مجازی و یه قرون از آداب ِ معاشرت حقیقی بلد نیستن و حالیشون نیست و بلا نسبت عین یه حیوان نجیب!!! می مونند تو ارتباط حقیقی شون و همینم سبب میشه که خواسته یا ناخواسته آزارت بدن.
به شدت درگیر آدمهای حقیقی ام و سیراب میشم از عشق و محبت حقیقی شون.
لااقل برات فیلم نمی تونن بازی کنن،یا رومی ِ رومن یا زنگی ِ زنگ.(نه اینکه نتونن یا تلاش نکنن که سرت شیره بمالن،خودم فک می کنم اینقدردیگه تجربه دارم که مُفت مفت گول نخورم)
یه علت دیگه ننوشتنم هم اینه که فیس بوک به شدت تنبلم کرده… در لحظه حست رو در یه خط می نویسی و بلافاصله باز خورد نوشته ات رو با لایک یا کامنت می بینی…همین هم سبب میشه دیگه کمتر برای وبلاگ و ونوشته های بعضا بلند و بالاش وقت بذاری.
دیگه؟…دیگه همین دیگه.
بچه ها احتیاج به کمکتون دارم.
دنبال یه جا هستم برای اسکان دوستی که کم توان ِ
.نباید کسی ۲۴ ساعته مراقبش باشه ولی یه زمانهایی نیازه که کسی دم دستش باشه.برای یه کارهای شخصی مثل لباس پوشیدن یا کفش و جوراب پوشیدن،احتیاجه که کسی کمکش کنه.
تو اینترنت گشته،همش سرای سالمندان معرفی کردن…ولی این بنده خدا پیر نیست که بخواد هم نشینین یه سری پیرمرد یا پیرزن باشه.
بی پول هم نیست که بخواد بره کهریزک.
شما محل مناسبی می شناسید که معرفی کنید؟
چشمام بسته است…صدای در اتاق رو می شنوم…از لای پلکهای نیمه بازم نگاه می کنم.
میره سراغ کیفش،یه تیکه نخ یا سیم بر میداره با یه خودکار،سیم رو می پیچه دور انگشتش و خودکار رو میذاره لای سیم و تابش میده…دستش رو میگره رو به هوا…چشمم می افته به رد خون که از سمت انگشت راهش رو به سمت مچ و ساعد باز کرده…یهو انگار برق گرفته باشدم..
-چی شده؟دستت رو بریدی؟
– آره.
– چرا؟چی شده؟
– با چاقو بریدم.
-عمیقه؟
– آره-نوک انگشتم پریده…
وحشت می کنم و دلم پر از اضطراب میشه ولی سعی می کنم خونسردیم و حفظ کنم و به روی خودم نیارم که چقدر مضطربم و اون رو هم نگران وضعیت خودم نکنم.
– الان حالت چطوره؟
– خونریزی زیاده،سرم گیج میره،فک کنم قندم افتاده.
– از دست من چه کمکی برمیاد؟
– هیچی، آب قند می خورم و بعدش دراز میکشم…اگه دیدی از حال رفتم زنگ بزن به این شماره،علی خودش رو می رسونه،تو دیگه کاریت نباشه،خودش همه چیز رو مدیریت میکنه.
– .
– .
و من یک ساعت و نیم خیره شدم به مردی که روی زمین دراز کشیده بود با دستی خونین که هر چند دقیقه دستمالهای آغشته به خون رو عوض میکرد…تا خونریزی بند بیاد.
و هر لحظه به وجودش،درایتش و خونسردیش بالیدم و برام مسجل شد که چرا عاشق این مَردَم… چون متفاوته با هر مردی که تا بحال تو زندگیم باهاش برخورد داشتم.
دیشب کنسرت “هومن جاوید” بودم و بعد قریب بیست سال بالاخره موفق شدم هنرنماییش رواز نزدیک ببینم.و خداروشکر که توقع ام برآورده شد و تو ذوقم نخورد.
چه صدای قوی و صافی داره این بشر و چقدر خوش اداست…کلی لذت بردم و به وجد اومدم از دیدن اداهایی که همراه با اجراش از خودش در می آورد.
کلی مشعوف شدم از دیدن بعضی آدمهای مورد علاقه ام که تا حالا فقط نامشون رو شنیده بودم مثل یغما گلرویی،فرمان فتحعلیان یا شهریار مسرور عزیز و خیلی های دیگه…انگار سالن یه جورایی ستاره بارون بود.
قبلا هم اشاره کردم که وضع جسمانی خوبی ندارم و به نوعی فقط با پررویی خودم رو می کشونم و مجبور می کنم به ادامه،دیشب هم حاضر شدن و رفتن و ۲ ساعت رو صندلی نشستن خیلی برام سخت بود.
به کمک هیلا دوست خیلی عزیزم حاضر شدم برای رفتن…تو سالن دوتا خانوم خوشگل و خوش پوش و خوش بو بغل دستم نشسته بودن…تو ذهنم خودم رو مقایسه کردم با اونا …اونها خیلی راحت حاضر شدن و سوار ماشین شدن اومدن کنسرت و عین بچه آدم نشستن سرجاشون…من برای هر لحظه آماده شدنم جون دادم،قادر نیستم به تنهایی چرخهای ویلچر رو بچرخونم و جلو برم یا حتی با دستم موبایلم رو بالا بگیرم و فیلم برداری کنم مثلا…ولی واقعا کدوممون خوش بخت تریم؟
منی که تو خونه روی ویلچر نشستم و یه دوست مجازی دعوتم می کنه کنسرت،دوست عزیزی با محبت حاضرم می کنه و با وجود همه بداخلاقی هام خم به ابرو نمیاره…و دوست عزیز دیگه ایی که می برتم و با محبت خالص بغلم می کنه و جابجام می کنه روی صندلی،پاهام رو تنظیم می کنه تا کوچکترین ناراحتی فیزیکی نداشته باشم و با عشق تا آخر برنامه دستم رو تو دستاش میگیره که هم محبتش رو نشون داده باشه و هم در خفا حمایتم کنه که از رو صندلی یه وقت سُر نخورم….
اینقدر خوش شانس بودم که کنار عزیز ِدلم بشینم و از کنسرت لذت ببرم و در یک کلام عشقی تو زندگیم داشته باشم که همه جوره همراه و غمخوارمه و علاوه بر یک عشق یه دوست ِ واقعی ه برام…
فک می کنم اگه این بیماری با اومدنش خیلی چیزها رو ازم گرفت،ولی در عوضش مواهبی رو شامل حالم کرد که به ندرت برای کسی پیش میاد.
.
.
.
حالا، واقعا کدوممون خوش بخت تریم؟
امروز فک کنم روز جهانی کودک باشه…پس این روز رو به تمام کودکان درون (چه بسا فراموش شده) تبریک میگم.
قضیه مال بیشتر از بیست سال پیشه…هر جمع و مناسبتی بود و گردهمایی که توش قرار بود یه نفر گیتاریست باشه…نام “هومن جاوید” به گوش من می خورد…ولی هیچ وقت موفق نشدم ببینمش…حتی یادمه یه شب خونه دوستی از دوستان ِ همسر سابقم دعوت بودیم.از قبل بهم گفته بودن،هومن جاوید هم دعوته و منم کلی دلم رو صابون زده بودم که دیگه امشب می بینمش وقتی رسیدیم سرقرار از صابخونه پرسیدم پس هومن جاوید کو؟ گفت همین پیش پای شما ۵ دقیقه پیش رفت ….
و این شد که من هیچ وقت نتونستم ایشون رو ببینم با وجود تمام تعریفهایی که ازش شنیده بودم که چقدر خوب گیتار میزنه اداهاش عین الویس پریسلی ه و…
تا شد جمعه شب که آگهی کنسرتش رو دیدم… و اینبار بعد گذشت بیست سال موفق شدم که بلیط تهیه کنم و تو کنسرتش باشم و اینبار واقعا از نزدیک ببینمش…هرچند میدونم که نباید توقع داشته باشم در اجرایی تحت ممیزی ارشاد،بدل ِ الویس پریسلی رو ببینم.
پ.ن: همسر سابق من تو کار موسیقی بود پس طبیعیه که خیلی از علائق و فعالیتها و آشنایی هامون محدود به این حوزه میشد.
هرکی بخواد و بتونه بیاد خوشحال میشم اونجا ببینمش.(جمعه شب)