ماه همیشه پشت ابر پنهان نمی مونه،این نوشته رو می نویسم برای هفته گرد!! یک خیانت…که من خیلی بزرگوارانه ازش گذشتم و فقط به نوشتن چند خط بسنده کردم،چون معتقدم آتش یک اشتباه برای سوزوندن یه فرد خاطی کافیه و لازم نیست تو روح و خونت رو کثیف کنی بابتش.
“فاصله بین تبدیل شدن از یک رفیق ِ شفیق با سابقه دوستی طولانی به یک آدم بی ارزش برای من فقط یه تار موئه…
همه چی برمیگرده به اینکه چقدر منش و شخصیت قوی داری یا اینکه چقدر آدم پوشیده در عقده های روحی و روانی هستی که خودت رو در پوست و لباس ِ یه آدم حسابی جا زدی…بازی می کنی و بازی می کنی…ولی تا کی می تونی به فریب خودت و دیگری ادامه بدی؟…بالاخره به جایی میرسه که اشتباه می کنی،شاید به زعم خودت خیلی کوچولو…ولی به دید دیگری و قضاوت جامعه بزرگ و نابخشودنی.
سعی میکنی از تمام رازهای دوستی که با کسب اعتماد یه دوست کسب کردی ، دوستی که سبب شده راه ارتباط تو باشه با جامعه ِ فرهیخته و یه دنیای دیگه، سواستفاده کنی و خیلی آروم و بیصدا(به زعم خودت) زیرآبی بری طوریکه هم خر رو داشته باشی و هم خرما و در آخر ژست یه آدم کباب شده در عالم دوستی رو بخودت بگیری که تازه متضرر هم هست…ولی اونجاست که اشتباه می کنی و…
به راحتی تمام وجه ایی که سعی کردی تو سالهای متمادی برای خودت کسب کنی، یک شبه به باد میدی و از یه یار بی کلک! تبدیل میشی به یه خیانتکار کوچولو که هوس کرده یه لیس بزنه به بستنی که متعلق به رفیقشه و در یک کلام، مال اون نیست…غافل از اینکه بستنی هنوز پیش صاحبشه “
پ.ن: این نوشته شامل حال تمام خیانتکاران کوچولوئه… که استثنا یکیشون فک میکرد می تونه برای شخص من خاص باشه.
جمعه تئاتر بودم و گفتم چه تئاتر بی نظیر و خوبی بود…
دست برقضا،شنبه هم تئاتر بودم!!!…به دعوت دوست خوب وهنرمندم که هم نویسنده و هم بازیگر این تئاتر بود بنام ” چشمهایی که مال توست” در فرهنگسرای ارسباران…فک نمی کردم بیش از نیم ساعت بتونم مجذوب و میخکوب شده روی یک صندلی بشینم و به اجرا و دیالوگهای “یک زن” ِ ترک شده از سوی همسر نگاه کنم وگوش بسپارم، با خنده هاش از ته دل بخندم و با گریستنش بخاطر اون قلب خالی ِجا مونده تا ابد، به پهنای صورت اشک بریزم و هق بزنم… دست مریزاد بهاره جان.
تمامن واگویه هایی بود از زبان یک زن که تو بشدت باهاش همذات پنداری میکردی،دیالوگهایی کاملا بیان شده از دنیای یک زن ترک شده ولی همچنان عاشق و چشم انتظار…حتی بعد از شنیدن خبر ازدواج دوم مرد از طریق تکنولوژی،یعنی فیس بوک!!!
و چه درد آشنایی برای من بعنوان یک زن….
حسابی لذت بردم بخصوص از تیکه ها و دیالوگهای طنز که طنزی به روز شده بود،مثل افراط در زدن بوتاسک و ماسکه شدن صورت توسط بعضی از خانومها، …که درش بسیار استفاده شده بود و سبب شد من از ته دل بخندم.
و چه تیکه فی البدهه زیبایی توی نمایش بود … آقای همسایه! که تو ردیف اول هم نشسته بود در مقابل درخواست لفظی بازیگر(خانم رهنما) برای فندک، یه فندک بروی صحنه به ایشون داد و چه دیالوگ ماهرانه ایی در همون لحظه بهاره ابداع کرد که گویی جزئی از متن اصلی نمایشه…و انگار که این حرکت برنامه ریزی شده بوده.
از حواشی تئاتر دیدن آقای ابطحی بدون لباس ِ معممی(خلع لباس شدن؟) و شناسائی ایشون توسط من!!! و بلند صداکردن نامشون و مجبور کردن ایشون به توقف توسط اینجانب …احتمالا اون لحظه بدش نمی اومد خرخره من و بجوه که لو دادمش!!!
شباهت فوق العاده رییس مرکز فرهنگی و هنری بتهوون به بازیگر ِ ترک در نقش سلطان سلیمان!!! در شبکه ضدانقلابی و مهجور(دیکته اش درسته؟) ِ جم تی وی.
و…. بود.
سالهاست که تو گوشم میگن “…شاید این جمعه بیایید،شاید…” و عشق من،نفسم،جونم…این جمعه برگشت.
سرویس آزمایشی اطلاع از تماسهای از دسترفته همراه اول که از سال نود با نام «پیک تماس» برای برخی مشترکان فعال شده بود اکنون و پس از دو سال به صورت عمومی و با نام «تماسبان» برای تمام مشترکین این اپراتور قابل استفاده شده است
این سرویس همان سرویس اطلاع از تماسهای از دست رفته است که نخسستین بار در سال ۹۰ با نام «پیک تماس» برای برخی مشترکان همراه اول فعال شد و قرار بود در آینده نه چندان دور برای تمام مشترکان فعال شود.
با فعال بودن این سرویس در صورت در دسترس نبودن یا خاموش بودن گوشی، پس از بازگشت مجدد به شبکه همراه اول، شماره و زمان تماس کسانی که در این فاصله با وی تماس گرفته اند در قالب یک پیامک شامل شماره تلفن، تاریخ و زمان تماس از طریق یک پیامک برای مشترک ارسال می شود.
فعال سازی ، غیرفعال سازی و استفاده از سرویس در قالب دریافت پیامکها رایگان است.
راهنمای سرویس
۱ فعال سازی
۵ غیرفعال سازی
۰ اطلاع از وضعیت سرویس
مشترکین دائمی و اعتباری همراه اول برای فعالسازی این سرویس باید عدد ۱ لاتین را به شماره ۹۹۱۴ ارسال کنند.
بعد از اینکه دیشب رفتم تئاتر،امیررضا طلاچیان نویسنده متن ِ نمایش دیشب برام نوشت:
“نمی دونی چقدر احساس خوب به من دادی با اومدنت و با انرژی مثبت و مهری که ویژه و مختص خودته.
شاید باورت نشه چرا برام ارزشمند بود که بیای و کار رو ببینی… اگه یادت باشه، همون هفت هشت سال پیش توی وبلاگت یا قسمت کامنت های وبلاگت صحبت یا اشاره ای به وبلاگ من کردی توام با تعریف از اینکه بامزه است یا یه همچین چیزی… از اونجا که از همون اولش هم توی بلاگرها بچه معروف بودی -ای مستکبر وبلاگی! – من یهو برام جدی شد نوشتن! فکر کردم حتما خوب می نویسم دیگه! ) جَو دادی بهم منم جو گرفتم! یه داستان کوتاه هم نوشته م درباره ش، امیدوارم یه جا هم بتونم حق مطلب رو ادا کنم و اگه یه روز یه پُخی شدم (گلاب به روت)، بگم من کارگر ساده ای بیش نبودم در نوشتن، یه بلاگر معروف تحویلم گرفت، افتادم در این ورطه! خلاصه من در این زمینه یعنی نویسندگی هر چی بشم یا نشم، قسمت مهمی از جرقه ی اولیه ش تو بودی و ازت ممنونم… برای همین دوست داشتم بیای و کار رو ببینی به یاد «امیرطلا»ی وبلاگ «نگاهی دست و پا شکسته»… کوتاه سخن آنکه خیلیییییییی ممنونم که اومدی و خیلی خوشحالم که احساس می کنم از کار خوشت اومد… به امید دیدارهای بسیار و زود به زود ”
در جواب نوشتم:
“کارِت و نوشته ات عالی بود امیرجان بی اغراق میگم-تمام مدت تو راه برگشت بخونه دیالوگهای تئاتر رو مرور کردیم و خندیدیم و آفرین گفتیم به این همه تبحر و طنز ظریفی که استفاده کردی و اینکه سبب شدی یک ساعت و نیم تماشاچی هات بخندن…اونم نه به یه صحنه طنزی که به ضرب فحش و کتک و تحقیر دیگری ایجاد شده باشه(که متاسفانه رسم طنز نویسی اینروزهاست)…و شاید برات جالب باشه که اینقدر ظریف با احساس مخاطبت بازی کردی که من صحنه آخر از شدت حس وطن گرایانه ی قلمبه شده ام!! اشک به چشم آوردم و گریه کردم و همش دعا دعا میکردم تشویق ها دیر تر تموم شه و چراغها روشن تا من فرصت داشته باشم بتونم خودم رو جمع و جور کنم…بازم ازت یکدنیا ممنونم و مرسی که هستی و می بالم به خودم که دوست من هستی”
خوشحالم از اینکه من مُسبب خودباوری یک هنرمند واقعی شدم.
بازهم تصویه می کنم کسانی که شرایطش رو دارن برن این تئاتر رو هرچند ۳ شب دیگه بیشتر روی صحنه نیست … عین یک ساعت و نیم رو خواهید خندید و روحتون شاد میشه و لذت می برید هم از متن و هم از بازی قوی تیم و کارگردانی تمیز و شسته رُفته کار.
اطلاعات برای خرید بلیت تو چند پست پایینتر هست.
پ.ن: از دیشب عکس خواهم گذاشت.
اینکه بدون تاخیر آماده شدم اونم به تنهایی و نه با کمک کسی…حموم رفتم،موهام رو سشوار کشیدم،آرایش کردم در حد خط چشم و از این حرفها…گوشواره انداختم
و همه اینکارها رو یک دستی انجام دادم(چون بخاطر بیماری عملا یک دست توانا بیشتر ندارم)…
به خودم می بالم بخاطر این همه اراده که هیچی رو حذف نمی کنم به بهانه اینکه “من که نمی تونم!!!”
وقتی داشتم یک دستی بابلیس میکشیدم موهام رو ویا یه دستی سعی میکردم گوشواره رو گوشم کنم و همش تکرار می کردم تو می تونی…یه تلاش کوچولو دیگه….بازهم به خودم بالیدم و آفرین گفتم و حتی زمزمه کردم تو ویولتی نه برگ چغندر!!!!
پ.ن: امروز روز خیلی خوبیه…و یه جمعه استثنا بی نظیر.
سلام ویولت بانو
یه چند وقتیه که میخام باهاتون دردودل کنم.ولی روم نمیشه.راستش دلم نمیخواست نارحت بشین.وشایدم بگین خوب به من چه! ولی اگه جوابمم ندین باز اشکال نداره.حداقل این که یه خورده شاید سبک بشم.چون حرفامو نمیتونم به کسی بگم.چون آخرش میگن خودت خواستی پس دیگه گله نکن.
چندسال پیش بود که اولین بار وبلاگتونو خوندم خیلی واسم جذاب بود ولی یه مدت طولانی ازتون بی خبر بودم.اون موقع یه جوجه دانشجو بودم که فقط شیطنت کردن بلدبودو…به عبارتی علی بی غم.تو اوج اون روزهای سرخوشی دیدمش.وای که به نظرم جذاب ترین پسر دنیا بود.همش به خودم میگفتم یعنی میشه مال من بشه! عشق من بشه!…هاها گاهیم میگفتم یعنی میشه بابای بچم اون باشه؟عجب فکرای خنده داری میومد به ذهنم.ولی حتی فکر کردن بهشم واسم لذت بخش بود!
خلاصه تا اومدم به خودم بیام دیدم دستم تو دستاشه! چه روز عجیبی وقتی که بهم گفت به نظرش خیلی جذابم! درست همون حسی که من بهش داشتم! جالبه نه؟ و خدایا بابت این همه خوشبختی شکر!
هرچی بیشتر میگذشت خوشبختیم کاملتر میشد ولی…بعد از یکسال،درست در زمانی که تصمیم داشتیم بریم زیر یه سقف یه مهمونه ناخونده اومد.ام اس! انگار خیلی وقت بود اومده ولی یه دفعه همه چی رو زیرورو کرد! اون روز به روز ازم دورتر شد! و من هرروز تنهاتر… حالا دیگه تیر خلاصو زده و بهم میگه که از زندگیش برم! ولی چه جوری!؟ مگه میشه؟…چقدر زیاده گویی کردم منو
ببخشید ویولت بانو…فقط به من بگین که چه جوری ادامه بدم…ببخشین که خیلی وقتتونو گرفتم! دوستتون دارم.
خوب عزیزم،نوشته ات رو خوندم و با حذف مشخصاتت جوابت رو عمومی میدم…
ببین ترک شدن به قوت خودش تحمل بالایی میخواد دیگه چه برسه که خودت حامل یه پیام بد و یه مهمون ناخونده ی دوست نداشتنی باشی…اون موقع است که باید صبر و تحملت رو دوبرابر کنی.
نمیدونم هنوز تو کتابهای تعلیمات دینی این درس هست یا نه؟ زمان من بود و درسیه که من تا به این سن برام کاربرد داشته.
تو درس یه داستان تعریف کرده بود از بدبختی هایی که سر یه بنده خدایی میاد ولی بعد در عمل نتیجه خوبی داشته و…میگه بعضی مواقع یه نعمت در لباس یه نِقمت ظاهر میشه.
الانم این دقیقا قضیه توئه…که یه بیماری و خبر ناخوشایند(نقمت) سبب شد کسی رو که به عنوان همراه و شریک زندگیت انتخاب کرده بودی،چهره اصلیش رو بهت نشون بده و با اولین سختی و ناملایمت زندگی ترکت کنه و این خودِ نعمته دخترک.
چه بسا که شما ازدواج میکردین و تو سالم و تندرست و عاری از هر بیماری بودی بعد خدای نکرده در اثر یه اتفاق ،یه تصادف خللی در سلامتیت ایجاد میشد و این آقا اون زمان ترکت میکرد. اونوقت چی؟؟؟
میدونم عزیزم که سخته و روزگار سختی رو هم داری میگذرونی چون به احساست توهین شده و نادیده گرفته شدی…ولی هروقت سوزش قلب و روحت زیاد شد و خارج از تحملت، فک کن که این نعمتی بود در لباس نِقمت.
پ.ن: من و نگاه کن که چه بلاهایی رو از سر گذروندم.بیماری،طلاق،از کارافتادگی… که هر یه کدومش می تونه یه فیل رو از پا بندازه.
ولی الان من کجام؟ رو ارتفاعات و قلل انسانیت ایستادم که تحمل همه این سختیها سبب شد.
سعی کن از مشکلاتت درس بگیری تا سبب پیشرفتت بشه نه مث یه طناب بپیچه دورگردنت تا آهسته آهسته خفه ات کنه.