تو فیس بوک این عکس رو گذاشتم و در شرحش هم نوشتم،
اینکار مختص یه خانومه…آیا برعکسش هم امکان داره؟
من که گمون نکنم
اظهار نظرهای مختلفی شد در جهت رد یا تایید اظهار نظر من و حتی دوستی نوشت “من از بدو تولد معلول بودم و ویلجری.همسرم کاملا سالم و جوان تر از خودم.اصرار برای ازدواج هم از طرف خودش بود.نه ساله ازدواج کردیم و عاشق هم هستیم” و من هم در جواب این بانو نوشتم” درود بی پایان به این آدم فهیم که نام همسر رو یدک می کشه ”
مدتی بعد پیغام گرفتم که
“نمیدونم (نام یه آقا) دوست من و یادته … اون یک پزشکِ و تو رو از طریق من از روی نوشته ها و … دورادور میشناسه و هنوزم گاهی حالت رو از من میپرسه . . بهم میگفت من اگر بودم حاضر بودم که مشخصن با آدمی چون ویلی باشم و هر مردی باید از خداش هم باشه اما با همه شناختی که ازش دارم ممکنه برای اون خسته کننده باشم و یا …
آدم ها برای انتخاب هاشون دلایل زیادی دارن ولی نکته مهم اینه که همیشه انتخاب ها از روی ظاهر نیست و هنوزم هستن آدم هایی که نگاه انسانی و برابر دارن و وجود خود انسان رو ارزشمند میدونن و میشه امیدوار بود به اینکه هنوز کسی هست که می بینه و تو خودت بهتر از من می بینی
شاید برای اینکه زن نمادی از قدرت درونی همه ماست و همیشه نشانی از دانش و خرد بوده و آفتاب … همراه با شکوه زیبایی . نیرویی که با عنصر زنانه طبیعت در بطن خودش حیات رو پرورش میده و در خارج از وجود خودش هم حامی و نگهبان زندگی ست و قدرت عجیب و خارق العاده ای که در این وجه زنانه و عنصر زنانه هست برای حفظ و ادامه ی حیات , کتمان ناپذیره … ایزدبانوهای زمین ، آب ، عشق”
در جوابش نوشتم
“حرفت درسته
ولی من با این همه تجربه و ارتباط هنوز به چنین آدمی برخورد نکردم
نمی گم اصن نیست ولی حداقل من ندیدم
چرا مشتاق و آرزومند!!! زیاده که به قول امروزیها کلی هم لاو می ترکونن (اضافه شد: بخصوص برای من که هم از سرو شکلِ قابل قبولی برخوردارم و هم اندام و هیکل میزونی دارم و سطح سواد و اطلاعات عمومی ام از حد متعارف هم بالاتره و میشه گفت باهوشم و خوش سرو زبون) ولی وقتی وارد رابطه باهاشون میشی می فهمی نه بابا، اینکاره نیستن و همه اون حرفهای قشنگ و وعده وعیدها از سر ناپختگی و سرِگرم و معده پُر متصاعد شده
حرف یه چیزه و عمل بهش چیز دیگه”
حالا نظر تو چیه با توجه به بحث پیش اومده
۱- یکی از فانتزی های زندگی من این بود که تو یه تخت دونفره تنها بخوابم طوریکه قادر باشم تو قطر تخت بخوابم!!! یعنی سرم تو یه زاویه تخت باشه و پاهام در زاویه روبروش!!!…مسخره است؟ …حالا چه مسخره چه جالب در سال ۹۲ و در تعطیلات عیدش این فانتزیم جامه عمل پوشید.
۲- یه خواب عجیب و در عین حال جالب دیدم.خواب دیدم می خوام یه بال(چتر) برای پرواز با پاراگلایدر بخرم تا آموزش ببینم( فارغ از اینکه در عالم واقع بخاطر وضعیت جسمانیم قادر نیستم) قیمت دقیقش هم از توی خواب یادمه،۷ میلیون و هفتصد هزار و …ده تومن!!!(اون ده تومنش رو کجای دلم بذارم!!! ) حتی یادمه یه صدی دادم و نود تومن پس گرفتم.بعد به آقاهه گفتم لطفن رنگش ارغوانی باشه! گفت آقای…(یکی از مربیان این ورزش که می شناسمشون) بهم تاکید کردن که رنگ بال چی باشه ولی متاسفانه نداشتیم و این مشکی ه!!!
۳- سه روز مهمون بودم جایی و یه پذیرایی مبسوط ازم به عمل اومد.روز آخر گفتم اگه موافقی ناهار آخر رو من درست کنم.ولی چون کارهای فیزیکیش رو نمی تونم انجام بدم،من می گم تو انجام بده.گفت باشه.چی هوس کردی؟گفتم چی داری تو فریزر؟گفت تو کاریت نباشه،هرچی هوس کردی بپز اگه وسایلش رو نداشتم میرم می خرم.گفتم باشه پس لوبیا پلو بپزیم.فقط یه چیزی من لوبیا پلو رو علاوه بر زعفرون پر رب و پر ادویه می پزم،یعنی دارچین فراوون می زنم و توش پوست پرتقال می ریزم برای بهتر شدن طعمش،یه طعم خوب و خاصی بهش میده…ته دیگ دوست داری چطور باشه؟معمولی؟سیب زمینی؟یا نون؟…
و این شد محصول اولین آشپزی من در سال ۹۲… البته به مدد ِ ما کار و اندیشه!!!با هم هستیم همیشه.
۴- من امسال رو با سفرآغاز کردم.امیدوارم تا آخرش هم همینجور بمونه.
دوباره،همون عطر قدیمی و خاطره ساز یا بهتر بگم دردسرساز رو برداشتم و زدم به خودم.
ولی اینبار با علم به اینکه آزارم خواهد داد یه درد ولی شیرین و نه زجرآور می پیچه تو تنم…و حتی چشمام رو نمناک می کنه…یه غم که نمی دونی از کجا اومده یا حتی مسببش چیه یا کیه.
درست مث این می مونه که رویه یک زخم قدیمی و دلمه بسته رو با سوز و آه،بکنی…
کار قشنگی نیست حتی میشه گفت دردناکه…ولی یه زمانهایی لازمه و حتی لذت بخش.
من اهل فراموش کردن نیستم.یادم می مونه…اون ته ته ذهنم نگه اش میدارم،دورشم نمی اندازم…یه موقعی شاید خیلی سالها بعد،رویه ی خشک شده زخم رو می کنم و همانطور که اشک می ریزم خودم رو تسلا میدم…
من عاشقانه دوستش داشتم و او عاقلانه طردم کرد،
منطقِ او، حتی از حماقتِ من، احمقانه تر بود.
عطری زدم که مست از خاطره ها شدم…فک نمی کردم یک بو یک رایحه اینقدر روم تاثیر بذاره در حدی که حتی نم اشکی هم داشته باشم
امسال ویژه برنامه کانال ۵ ایران رو نگاه کردم تا زمان تحویل سال(به مدد پارازیتها که سبب میشد هیچ کجا رو نداشته باشیم)
به نظر من ویژه برنامه بی نظیری بود و کلی لذت بردم از دیدن مهمانهای برنامه چون بهرام عظیمی،جلال مقدم و آقای خسروشاهی…
که گپ و گفتگوی خودمونی داشتن و در اوج غش غش خندیدن فهمیدم آقای بهرام عظیمی اولین شمالی ه که شنا بلد نیست و فقط نیمرخش میگه که شمالی ه!!!
چهارشنبه سوری خیلی خیلی خوبی بود،هرچند من به اصرار و مدد ِدوستانی که اومدن دنبالم رفتم بیرون…ولی بیرون رفتنم و دیدن شادی و سرور مردم بی نظیر بود.
تازه یه بار هم چندتا موتورسوار باتوم به دست برای متفرق کردن مردم ریختن تو کوچه که زهی خیال باطل چون ۲ دقیقه بعد رفتن و تلاش مذبوحانه شون آش همون بود و کاسه همون
برام جالب بود که یه نفر به اون همه جمعیت آش نذری داد!!! و هم همه رو سیر کرد و هم کلی دعای خیر جمع کرد درضمن آششون هم خیلی خوشمزه بود
به همراهام میگم تا می تونید قر بدید و شادی کنید و جیغ بکشید که اینکار فقط یک شب در کل سال مجازه انجام دادنش تو شهر
حسابی مجهز بودن،چوبها منظم و آماده سوختن پشت آمپلی فایر منتظر نوبت بودن!!! تازه دی جی هم داشتن!!! که جماعت رو رهبری می کرد برای منظم قر دادن و انتخاب آهنگهای در خور…
با یاری!!!دوستان و با نوای “زردی من از تو…”از رو آتیش گذرونده شدم
نظم آتش افروزی و روشن کردن هفت ترقه یا آبشار…بی نظیر بود
من که تاحالا همچین مدیریت و نظمی تو یه جشن عمومی و همگانی ندیده بودم