عشق من رفت به تن خاک

می ترسم…خسته ام… گریه می کنم و گریه می کنم.
انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده،یه بغض گنده است و پایین نرفتنی. از چی می ترسم؟این بُهت! این شوک و این بی حوصلگی از کجا میاد؟
همیشه تغییر و تحول تو جسمم و میزان سلامتیم می ترسوندتم…اینکه با چشم دل ببینی داری بخشی از تواناییت رو از دست میدی،ترسناکه.نیست؟
عادت ندارم از احساس گَندَم حرف بزنم…ولی می تونم بنویسم…پس بهتره بعد این چند روز سکوت بنویسم. از خودم و ترسهام.
می دونم الان چون دوران گذره،ترسیدم و وحشت زده ام…ولی همینکه این دوران بگذره…هر چقدر هم ناتوان و رنجور بجا بمونم،دیگه نمی ترسم و عادت می کنم…عادت می کنم به پیش آمد جدید و می پذیرمش،چون همیشه.

پ.ن:عنوان مطلب وام گرفته شده از شعر گروه The Ways



یه سئوال-مشاور و روانشناس

ویولت عزیزم سلام. بالاخره من هم به گروه بی شمار کسایی پیوستم که از سر استیصال به تو با این همه مشکلات و فشارهای مضاعفی که روت هست،‌ پناه آوردم… کسایی که ناخودآگاه ذهنم با خوندن مشکلاتشون و درخواست راهنمایی از تو همیشه – حداقل با جملات خاموش – زمزمه می کرد: بابا خجالت بکشین به جای اینکه کمک حالش باشین،‌بارهای سخت زندگی تون رو رو دوش خسته ویولت نذارین…
البته من زحمت زیادی برات ندارم اما همین قدرش رو هم خجالت می کشیدم ازت درخواست کنم.
حقیقتش اینه که می خواستم ببینم یه مشاور خیلی خوب و خیلی با تجربه سراغ داری؟!! واقعا می خوام مشاور با تجربه و قوی ای باشه که برا یه آدم ۴۱ ساله که خودش همیشه مشاور دیگران بوده اما اتفاقات دوسه سال زندگی اش واقعا در آستانه فروپاشی قرارش داده حرف داشته باشه… یه چیزی فراتر از مشاورهای کلیشه ای…. نمی دونم… نمی خوام ذهنت درگیر این موضوع بشه واقعا دوستم… اما واقعا اگه کسی دم دست ذهنت هست….

ویولت: از اونجایی که این دوست بسیار برام عزیزه و میدونم دیگه خیلی مستاصل بوده که به من رو انداخته….خواهش میکنم شما هم اگه آدرس یا مشاور خوبی رو می شناسید تو تهران که کار بلده نه فقط صرفا مادی بخواد یه کاری بکنه…لطفا آدرس یا شماره تلفنش رو تو کامنتها بگذارید…پیشاپیش متشکرم از همکاریتون.



از صبح صدای مته کاری(از اینا که باهاش اسفالت می کنن) داره میاد. دیروز هم بود…امیدوارم کارشون دیگه امروز تموم شه من بتونم برنامه رو ضبط کنم. Grin

پ.ن: من که بیرون نرفتم ولی شمایی که رفتید به نظرتون چهره شهر امنیتی شده؟یعنی آدم اذیت میشه؟ تو دو یا سه روز آینده می خوام شام برم بیرون،به نظرتون رستورانها تعطیلن؟



در این برنامه می‌شنوید:
– درباره کودتای ۲۸ مرداد، و یادی از دکتر محمد مصدق
– آشنایی با ارزشمندترین خانه دنیا!
– اضطراب ورود به دوران تأهل
و …

موسیقی‌های استفاده شده در برنامه:
– نغمه آغازین: تکه‌ای از آلبوم «آکاردئون» ساخته فرزاد میلانی
– موسیقی متن مجموعه تلویزیونی «هزاردستان» ساخته شادروان مرتضی حنانه / بر اساس اثری از
مرتضی‌خان نی‌داود (۲۸ مرداد)
– قطعه‌ای با پیانو و سه‌تار از آلبوم «زرد، سرخ، ارغوانی…» ساخته امیرحسین سام (شعرخوانی)
– تصنیف «دیدی دلا…» بر اساس شعری از زنده‌یاد مهدی اخوان ثالث(خاطر نشان کنم که امروز سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالثه)
– قطعه‌ای از آلبوم «دستان آرامش» ساخته اشکان نوایی (گوشه‌چشمی به نوشته دیگران)
– ترانه «رسید مژده» از آلبوم «پاییز» به خوانندگی سیامک یزدانجو
– بداهه‌نوازی تار و تمبک: استاد حسین عیزاده و مجید خلج (خانه‌های قدیم ایران)
– تکنوازی پیانو (بر اساس ترانه «شادوماد» به آهنگسازی همایون خرم و خوانندگی مرحوم ویگن دردریان)
از آلبوم «بوی دیروز ۱۰» اثر فریبرز لاچینی (گزارش مراسم عقد)
– ترانه «عروسی» به خوانندگی عارف عارف‌کیا
– موسیقی پایانی: ترانه «ناصریا» به خوانندگی ناصر عبداللهی

لینک‌هایی برای دانلود:

فولدرشامل لینک کم حجم و حجم اصلی برنامه در Mediafire – بدون فیلتر

فولدرشامل لینک کم حجم و حجم اصلی برنامه در Trainbit – بدون فیلتر

فایل کم حجم آپلود شده در فضای وبلاگ



پیشتر گفته بودم که یه بیمار، یه پریشان دِماغ (به زعم من) ماهاست که به انحا(دیکته اش درسته؟) مختلف مزاحمم میشه و بی محلی،تحقیر،توهین…تو کَتش نمیره و همچنان موی دماغه …بار آخر تو کامنت دونی جوابش رو دادم که اگه خدا بخواد لااقل اینجا دیگه مزاحمم نیست ولی از اونجایی که خبط بزرگی انجام دادم و فک کردم آدمه،شماره ام رو بهش دادم…حالا مرتب اس ام اس میزنه و خنده دار اینکه تو پیغام آخرش که همه از طرف من بی جوابه،نوشته رو من برای اینکه بگیرمت،حساب نکن!!!!!!!!!!!!(خود تحویل گیریش من و کشته،نه تو رو قرآن بیا من و بگیر!من فقط به این امید زنده ام)

از اونجایی که حرف حساب هیچ رقمه حالیش نمیشه و دست از مزاحمتاش برنمیداره…و چون اینجا رو هم می خونه …اتمام حجتم رو همینجا می نویسم که اگه یکبار دیگه به هر طریقی بخواد با من تماس بگیره…تمام مشخصات و شماره تلفنش رو میذارم روی نت… دیگه خودش میدونه.

پ.ن:کامنتهای این پست تایید نمیشه و فقط خودم می خونمشون.



سلام ویلی جان از خواننده های خاموشت هستم برای همفکری مشکلم رو برات می نویسم زنی ۳۱ ساله هستم که ۴ سال قبل همسرم رو طی یه حادثه دلخراش از دست دادم و بچه هم ندارم ازش و یه سال بعد مستقل شدم هفت هشت سالی هست که شاغلم بعد از همسرم خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و در این بین با مردهای زیادی آشنا شدم که قصدشون فقط دوستی با من بود و این دوستی ها دوام چندانی نداشت تا اینکه هفت ماه قبل با پسری آشنا شدم از طریق سایتهای مجازی ازدواج که اون همشهری من نیست و در شهر من تنها به دور از خانواده اش زندگی میکنه و کارهای پیمانکاری اونم فصلی انجام میده راستش من آدم نیمه مذهبی هستم و برای ارتباط با اون صیغه محرمیت خوندم و ما به خونه همدیگه رفت و آمد داشتیم بعد از این مدت اون رو از هر نظر مناسب دیدم و بهش گفتم که بهتره برای آیندمون تصمیم بگیریم به من گفت شرایط ازدواج رو نداره بهش گفتم من خونه دارم خرج زندگی رو هم داریم پول یه مراسم کوچیک رو داریم و لوازم منزل هم داریم ماشین هم که خودت داری گفت که من از تنهاییم راضی هستم منم تا این رو شنیدم رفت و آمدم رو باهاش قطع کردم راستش من اون رو برای ادامه زندگی و رهایی از تنهاییم میخواستم اما اون هر بار برام دعا میکنه که انشاالله با یه مرد خوب خوشبخت بشم و یه بارم بهم گفت که لیاقت من رو نداره راستش حالا که رابطه ام فقط در حد تلفن شده باهاش خیلی دلتنگ میشم و از طرفی من واقعا پرانرژی هستم و نیاز دارم که حتما نیاز جنسیم برآورده بشه نمی دونم با این معضل چیکار کنم و چطوری به زندگی ادامه بدم که از طرفی مردی رو مایل به ازدواج دائم کنم و از طرفی نیازهامو برآورده کنم پیشاپیش ممنونم از راهنماییات
_______________

ویولت: من اصن با این جمله” که مردی رو مایل به ازدواج دائم کنم” مشکل دارم…پس نمی تونم نظر درست و منطقی بدم و هرچی بگم برگرفته از حس منفی ام میشه…پس صب می کنم ببینم بقیه چه نظری میذارن.



یکی از شنوندگان رادیوم برام نوشت:

“‎1- وقتی که بچه بودم : جنگ بود ، صبح ها ساعت 6 مادرم بیدارم می کرد و منو می برد پیش مادربزرگم . اونجا صبحانه می خوردم و بازی می کردم . صبح ها توی ماشین صدای “تقویم تاریخ” میومد و ظهرها وقتی داشتم روی میز فلزی وسط آشپزخونه مادربرزگم غذا میخوردم صدای “شنوندگان عزیز توجه فرمائید ! ” . شبها صدای خروخر رادیو بی بی سی پدربزرگم بود و صدای آژیر قرمز و سفید مادربزرگ …
2- وقتی که دبستان میرفتم : صبح ها با صدای رادیوی مادرم بیدار میشدم … اون وقتا تلویزیون برای من فقط ساعت 5-6 عصر معنی داشت و بقیه اش فقط رادیو بود … “سلام صبح به خیر” آتش افروز بود و “صبح جمعه با شما” … دوران سازندگی بود و هر روز مجری رادیو توی یکی از محله ها با شهروندان راجع به کار و تلاش مصاحبه میکرد …
3- وقتی که نوجوان بودم : صدای خروخر رادیو اسرائیل میومد … صدای مجری مردش که گفت : “محمد خاتمی رئیس جمهور رژیم اسلامی شد ” و فریاد من که شرط رو از پدربزرگ برده بودم … ده هزار تومن شرط بسته بودم که خاتمی میشه رئیس جمهور و پدربزرگم میگفت نمیشه! روزهای بعدش خبر قتل فروهرها ، قتل های زنجیره ای ، تیتر روزنامه های صبح و عصر ایران و افشاگریهای امیرفرشاد ابراهیمی که همه رو از رادیو میشنیدیم ولی کم کم رادیو فقط اخبار دسته دوم داشت … اخبار جدیدتر توی روزنامه ها منتشر می شد و تک و توک سایتای خبری مثل “گویا” … کم کم فوتبالهای ایران رو از تلویزیون میدیدیم و رادیو رفته رفته فراموش میشد …
آخرین بارهایی که صدای رادیو رو با همه وجود گوش میدادم استیضاح مهاجرانی (مجلس پنجم) بود و بررسی لایجه مطبوعات (مجلس ششم) … بعدش کنکور بود و درس و درس …
رادیو به کل فراموش شده بود …
4- امروز که جوان هستم : پادکستهای فارسی محصول نسل ما هستند ، نگران آینده ایران ، صلح طلب ، منتقد و دموکرات … رادیو زمانه ، رادیو کوچه ، رادیو کالج پارک و اخیرا رادیو ویولت .
رادیو ویولت یک بار دیگه منو به رادیو علاقمند کرده … یه رادیو باطعم امید و زندگی و یه صدای لرزون زنونه دوست داشتنی که حرفاش از دل برمیاد و بر دل میشینه … “

و من با خوندن کامنتش پر از غرور شدم و به خودم بالیدم…در حد بنز Wink