نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟
در این برنامه می شنوید:
– متنی هشدار دهنده و آگاه کننده در مورد،تعرض به کودکان
– خاطراتی از سفر -راوی خاله بنده!!
– تفاوت عملکرد خانومها و آقایون از دو منظر مختلف
-گپی با دوستان با طرح این سئوال که آیا یک مرد چهل ساله دچار بحران یا احساس ناتوانی جن30 میشه؟
و…
دو موزیک کلام دار استفاده شده
حوض فیروزه-مسعود امامی
یه پول خروس-استاد بدیع زاده
– موسیقی متن بخش مقاله کودک آزاری: قطعاتی از ساختههای فریبرز لاچینی (موسیقی فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا)
– ترانه «دل من» از آلبوم «تانگو ایرانی» (Tango Perso) به خوانندگی شهاب طلوعی
– موسیقی متن بخش تفاوتهای خانمها و آقایان: قطعاتی از آلبوم Encore On Ivory ساخته شهرداد روحانی
– قطعه Das Fest Im Dorf از آلبوم از موسیقی فیلم Michael Strogoff ساخته Valdimir Cosma
فولدر برنامه حاوی لینک کم حجم شده و لینک اصلی برنامه در mediafire -بدون فیلتر
فولدر برنامه حاوی لینک کم حجم شده و لینک اصلی برنامه در trainbox -بدون فیلتر
عکس نمادهای مختلف از کشورهای گوناگون
حدودا بیست سال پیش این نوشته رو نوشتم و تقدیمش کردم … بیست سال از اولین فوران احساس و جاری شدنش رو کاغذ وجان دادنش به قلم گذشته…
دیگه ننوشتم و احساساتم رو مکتوب نکردم تا حدودا 9 سال پیش و به پیشنهاد نوید عزیزم(هر کی اینجا رو می خونه لطفا یه دعای خیر نثار روح اون مرحوم بکنه…ممنون)
الانم می نویسم و شاید خیلی بهتر از نوشته پایینی… ولی همچنان همه نوشته ها به زعم من در یک چیز مشترکن… عشق و احساس ناب ِ جاری در تک تک کلمات.
پ.ن: ویلی بهت تبریک می گم که با وجود گذشت بیش از بیست سال روحت دچار تردید و یا تنزل نشده.
“دوستت دارم را با کدامین واژه بیان کنم؟
واژها برای بیان احساس همانند مترسکهایی هستند در مزارع برای ترسانیدن پرندگان، وقتی نگاه خود گویای همه چیز است کلام چه معنایی می تواند داشته باشد؟
در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازیگر چه نقشی هستم با سناریویی از قبل تنظیم شده و تو هنرپیشه مهمان قلبم. تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و می پرستمت با آنچه که هستی.
تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازیگر نقش لیلی… ولی اینبار لیلی بدون مجنون و شیرینی بدون فرهاد، چون تو خدا بودی و نه مجنون و نه فرهاد.
شاید در ابتدا فقط بازی میکردم بازی بدون فکر و شاید حتی بدون احساس زیرا از اول به من یاد داده شده بود که فقط در صحنه زندگی باید بازی کرد و بازی داد.
لحظه ایی به خود آمدم و دیدم این نقش در خون من حل شده و با زندگیم عجین گشته و حال جدا نمودن این دو از هم یعنی …
زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پایان با خداهایی کوچک و از بین رفتنی مثل بتهای گلی شکننده تا اینکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه محدود و کوچک دنیای من را روشن کرد هرچند از درخشندگی این نور تا مدتها گیج و منگ بودم و قادر به تشخیص هیچ چیز دیگری نبودم حتی خود تو، تو که خود مولد آن نور بودی و منِ گمراه دنبال مولّد آن می گشتم چقدر خام و احمق بودم.
تو دنیا ی من بودی و من بدنبال دنیا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشیان هر آشیانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر این سرگشته گیها بودی.
من دریاچه ایی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن .
تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی و من را از دریاچه محبتت لبریز نمودی.
حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه، تشنه محبت تو، ای معبودم.”
رگبار می گیره…قطرات بارون میزنه رو شیشه ماشین. میگه:
– عزیزم هوا دو نفره است… موافقی؟…بهتره موزیک رو عوض کنم.
زیر چشم نگاهی به دو سرنشین صندلی عقب می ندازم و میگم:
– آره عزیزم!!! ولی ما الان چهار نفریم نه دو نفر!.
– اِ…راست میگیا…حواسم نبود….پیاده شون کنیم؟
– نه بابا گناه دارن تو این بارون!!!. بهتره چهار نفره حال کنیم.
“ویولت جان من یه مساله شخصی در مورد خودمو می خوام باهات مطرح کنم و دوست دارم اگه وقت داشته باشی نظرتو بدونم.من حدود ۴-۵ سال به پسری دوست بودم و خب رابطه در مجموع بدی هم نداشتیم .اما در چند ماه اخیر متوجه چند تا دروغ از جانبش شدم.البته شاید زیاد هم چیزای بزرگی نبودن…بهرحال خودش همه رو برام گفت با این قول که دیگه بهم دروغ نگیم و ما هم مجددا شروع کردیم و الانم در شرف ازدواجیم.اما من تا حدی شکاک شدم و حس اینکه در همه اون سالها خیلی احمق بودم که بعضی چیزها رو نفهمیدم، منو آزار میده.پیش از این جریان خیلی در مورد روابطش بهش اطمینان داشتم و کم میشد ازش پرس و جووی کنم یا بهش گیر بدم.اما بعد از اون فکر می کنم من در این مورد هم خوشبینی زیادی از حد نشون دادم و یه سری حساسیتهای خاص برام ایجاد شده کق قبلا اصلا نبود،مثه حساسیت در مورد رابطش با همکاراش ، روابطش در دنیای مجازی و …گاهی فکر می کنم اینا حساسیتهای بیجا هستند اما گاهیم می ترسم که نکنه چیزی وجود داشته و من نمیدونم یا همین چیزای کوچیک، مثه رابطه بعضا صمیمانه با همکارا و … مشکل ساز بشه یا بعدا گسترش پیدا کنه.اینو خیلی واضح بهش گفتم که من خوشم نمیاد روابط صمیمانه ای با دیگران داشته باشه و در کلام کاملا پذیرفت اما من بازم می ترسم و اطمینان برام سخته…”
ویولت:تکلیفت رو با خودت روشن کن…ریختن دیوار اعتماد به نظر من بدترین چیزه تو یک ارتباط… اگه می خوای مدام شک داشته باشی و باورش نکنی ،به نظر من اصن وارد رابطه نشو… الان که اصطلاحا عسلی!!! اینطوریه وای به حال وقتی دیگه رابطه کهنه بشه… سعی کن حساسیتهای بیجات رو کم کنی.
چون همیشه،نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟
بخش دوم
در این برنامه می شنوید:
– قطعه «سلام» از زندهیاد حسن کسایی
– یک مطلب زیست محیطی
– شعری از زندهیاد نصرت رحمانی
– قسمت دوم از خاطرات عبور از مرز شیلی
– ترانه «سیم آخر» (طهران تهران) به خوانندگی رضا یزدانی به همراه گزارشی از کنسرت ایشان
– گزارشی درباره نمایش «این تابستان فراموشت کردم»
و ….
موسیقیهای استفاده شده
– موسیقی متن مطلب زیستمحیطی: قطعهای از آلبوم «دستان آرامش» (اثر اشکان نوایی)
– موسیقی بی کلام: قطعه شانه از آلبوم «همیشه تازه» (به نوازندگی زندهیاد آندره آرزومانیان)
– موسیقی بخش از نگاه دیگران: قطعهای از آلبوم «سلانه» ساخته استاد حسین علیزاده
– موسیقی پیش از گزارش تئاتر: قطعهای از آلبوم Quartet Komitas Miniatures اثر کومیتاس
– موسیقی پایانی: ترانه اولین حرف از آلبوم «سکوت سرد» به آهنگسازی و خوانندگی کاوه یغمایی
فولدر کامل برنامه،شامل لینک اصلی و کم حجم شده در meidafire بدون فیلتر
فولدر کامل برنامه،شامل لینک اصلی و کم حجم شده در trainbit بدون فیلتر
لازمه تو محیط وبلاگ هم آپ لود کنم؟
تو یه بهت فرو رفته
با خودش میگه بنویس… ولی مقاومت داره…نمی نویسه
از اول هم قرار نبود این بازی اینقدر جدی شه براش
پس دلیل این غم و بهت چی بود؟
.
.
.
زنگ میزنه به دیگری
میگه سریعا احتیاج به یه مُسکن داره
یه فرد جدید…شاید یه آغوش تازه …تا با کشف تازه ها ،غم نبود او رو فراموش کنه
ولی واقعا اون مُسکن چاره سازه؟
با برگشت درد می خواد چیکار کنه؟
“سلام ویولت جان
قبل از هر چیر خواستم پیشنهاد بدم اسم وبلاگتو بجای دل مشغولی های من و ام اس بذار ویلت و دل مشغولی های دیگران چون دیگه هر کی مشکلی داشته باشه میاد اینجا مطرح میکنه ومنتظر جواب دیگرانه تا به کمک اونها حل کنه مشکلشو. یکی خود من که چندین بار برات نوشتم اما پاک کردم و نفرستادم اما دیگه واقعا مستاصل شدم و خواستم ببینم نظر شما و سایر دوستان چی هست. ماجرا بسی طولانی است اما سعی می کنم خلاصه بگم و منتظر راهنمایی شما و سایرین هستم.
دختری هستم ۴۰ ساله مجرد با تحصیلات دانشگاهی و کاری آزاد که درجنوب کشور هستم .یکسال پیش در سفری که به خانه خواهرم در تهران داشتم با خانمی آشنا شدم که ایشان برادرشان را که در آمریکا هستند را برای ازدواجبه من معرفی کردند.و منهم قبول کردم که آشنایی اولیه صورت گیرد و بعد از اینکه با آن آقا که اسمشان را بگذاریم رضا، صحبت کردم ایشان را مناسب تشخیص دادم و موضوع را با خانواده مطرح کردم. در اولین برخورد مادرم (زنی سنتی و با عقاید قدیمی) بدون هیچ شناختی و تنها بخاطر دوری راه و سن رضا که ۵۵ سالشون هست مخالفت کردند اما بقیه اعضای خانواده مخالفتی نکردند و اگر هم مخالف بودند صرفاً بخاطر مادرم بوده که ایشان ناراحتی قلبی و ریابت دارند. اما من چون میدانستم که نظر مادرم صرفاً احساساتی است و نه منطقی با رضا قراری گذاشتیم که ترکیه همدیگر را ببینیم و باخواهر و برادرم برای دیدن ایشان رفتیم و ایشان را بسیار موقر و با شخصیت و بسیار مهربان دیدم و قتی برگشتیم مادر من همچنان مخالف بودند و من چند ماهی صبر کردم و بزرگترها با ایشان صحبت کردند که نظرش را عوض کند اما نشد که نشد. (چون دلم میخواد ازدواجم با رضایت مادرم باشه)
(ویولت جان اگر من دلایل مادرم رابگویم واقعاً بسی خنده دار خواهند بود و ممکن است به عقل مادرم شک کنید واسه همین من یک نمونه آنرا می گویم که مثلا ایشان می گویند که این آقا شکم بزرگی دارند که خدا شاهد است که اینگونه نیست) بگذریم
من چون دیدم واقعا مادرم دلیل قانع کننده ای ندارد بعد از ۶ ماه به رضا گفتم که کارهای مقدماتی مربوط به دعوت نامه و مصاحبه را انجام دهد تا هنگام جواب از اداره مهاجرت، خدا کریم است و شاید مادر قبول کند. بنده خدا هم گفتندباشد . در این مدت عمو، دایی و چندنفر دیگر با مادر صحبت کردند اما مرغ مادرم یک پا دراند و همه اش حرفهای تکراری یکساله را پیش می کشند که هیچکدام ارزشی از نشر کسی واقعا ندارند.
حالا سوال من این هست که آیا در سنی که من هستم و با توجه به اینکه مادرم زنی سنتی با عقاید خشک هست لزوماً می بایست به حرف ایشان گوش بدم ؟ با توجه به اینکه این آقا در این یکسال که با هم صحبت میکنیم واقعا نشان دادند که چقدر خوب و مناسب هستند و در این سن من نمی خواهم که این شانس و موقعیت را از دست بدهم. اینرا هم اضافه کنم که من عشق خارج ندارم و فکر نکنید که بخاطر اینکه در آمریکا هستند قبول کردم چون بعد ازدواج و بازنشستگی ایشان، اصلاً قرار نیست در آمریکا بمانیم.بهرحال تا یکی ۲ماه دیگر من وقت مصاحبه دارم و تا کنون کسی نتنونسته مادرم و راضی کنه. شما ویولت عزیز و سایر دوستان لطفا به من بگید جای من بودید چه تصمیمی می گرفتید؟آیا بدون رضایت مادر اقدام به ازدواج می کردید؟آیا سعی می کردید به هر قیمتی شده اونو راضی کنید؟ یا اصلاً قید ازدواجو می زدید؟ ممنون میشم که این مشکل منو در وبلاگ بذارید تا از نظر سایرین هم بهره مند بشم.
اینو هم در آخر بگم که من از خوانندگان خاموش قدیمی شما هستم و یک دختر متولد اسفندی که مثل شما عاشق رنگ بنفشم و گل بنفشه.
شاد باشی عزیزم”
____________________
ویولت:
اگه از دید خودم بخوام بگم خیلی مشکل بچه گانه ایی ه و اصلا ارزش مطرح کردن نداره.چون خاص نیست و مشکلیه بین صد مشکلی که دیگران هم باهاش مواجهند به نوعی و به زعم من در این سن خیلی بچه گانه فکر می کنی…
ولی اگه بخوام از دید خودم قضاوت نکنم…خب اینم یه مشکل و گره بعضا ناگشودنی ه از دید شما و یه مشکل لاینحل، که من حق ندارم کوچیک فرضش کنم و قضاوت.
به نظر من به شخصه اگه عقل سلیم خودت میگه اون آقا خوبه و دلایل مادرتون بی پایه و اساس و در حد چرا آب تو تلمبه است؟چرا گوشکوب قلمبه ست؟هست… ازدواج کن.
دختر خوب آخه اینم همه پرسی می خواد؟
پ.ن: دوستان عزیز همینجا تذکر بدم که از این به بعد مشکلات خاص به زعم خودم رو فقط مطرح می کنم…اگه مشکل سختی از دید خودتون رو مطرح نکردم لطفا دلخور نشید و بذارید به حساب چهار دیواری،اختیاری.
پ.ن2:کامنت دونی پست پایین بازه برای بحث و دریافت کامنتهای درخور و لاغیر.