اين يه فيلم کوتاه از جعفرپناهي ه که تو فيس بوک شيير کردم.(براي ديدنش بايد فيلترشکن داشته باشيد)
تا به امروز به ميمنت سرعت بالام نتونسته بودم ببينمش و فقط تعريف و تمجديد بقيه رو در موردش خوندم.
ولي امروز موفق شدم و بسي خوشحالم از اين موفقيت.
اولا بسيار مايه خرسندي که يک فيلم کوتاه 7 دقيقه ايي رو نمي توني حدس بزني آخرش چي ميشه و برخورد قهرمان اصلي قصه چي مي تونه باشه و اين يه تبريک گنده داره به کارگردان و سناريونويسش که در مقايسه با فيلم يا سريال آبگوشتي ساخته شده و پرطمطراق از ب بسم الله تا آخرش رو مي فهمي چي بوده!!!
بعد چه قصه قشنگ و وصف حالي…چقدر زيبا و ساده سواستفاده از دين و اعتقادات مردم و زورگويي تحت لواي دين،خلاصه و موثر در يک فيلم کوتاه بيان شده…
چقدر گريه کردم وقتي دخترک با گفتن اگه تو بري زندان،کي خرج مامان رو ميده؟… نهايت استيصال از اين زورگويي رو بيان ميکنه.
چقدر قشنگ اجبار به ظاهر سازي به تصوير کشيده شده …دختر بچه تا مي فهمه دم مسجدن و ميگه “واي،مچد!!” و سريع روسري سرش ميکنه.
و در نهايت اوني که در آخر کاسه گدايي رو دست ميگيره هموني که از اعتقادات مردم سواستفاده ميکنه.
آفرين آقاي پناهي و خسته نباشيد… حالا کاملا درک ميکنم چرا ممنوع الفعالیت شدین!!!
امروز بايد تو بخش ريکاوري باشم از بس که ديشب شوک بدي بهم وارد شد و خوراک ديشبم رو گريه و گريه رقم زد.
قبل از اينکه دعوتش کنم بياد تو سايت اسپشيال و بنويسه مي شناختمش.
اولين ملاقانمون هم برميگرده به بيش از 5 سال پيش تو هتل سيمرغ… عکسهاش رو دارم.
قبل اون رفته بودم تبريز ولي نشد همديگه رو اونجا ملاقات کنيم…هرچند ارتباط تنگاتنگي نداشتيم ولي از حال هم باخبر بوديم همونجور که رسمه،دو دوست از هم خبر بگيرين…
وقتي ديشب پيغام پگاه رو ديدم مخم سوت کشيد و هنگ کردم. نمي شد يه پيغام بي مزه يا يه شوخي باشه،از خودش اسم و آدرس گذاشته بود.
نمي فهميدم بايد چيکار کنم.با کي حرف بزنم که اونم بشناسه…نگام به مسنجر افتاد.رضا آبچينوس آن بود…يه دوست خوب.
زده بود “بيزي” با عجله پيغام دادم”مي تونم باهات حرف بزنم؟” بلافاصله زد رو ويس…با گريه خبر رو دادم بهش از وب کم چهره مبهوتش رو ميديدم و همش تکرار ميکرد ،گريه نکن.گريه نکن ………
اين سومين باره که اينطوري خبر درگذشت يک دوست رو مي شنوم و داغون ميشم.
اوليش نويد(مدير سايت اسپشيال)،کيا(پسر مجازيم) که شنيدنش تمام سفر اروپا رو کوفتم کرد و حالا حسن.
براي شنبه يه پست از قبل نوشته شده دارم ولي بعد اون نيستم،حالا نميدونم هميشگي يا مقطعي.
دوستاني که شماره تماسم رو دارند اگه احياناجواب تلفنشون رو ندادم از قبل معذرت مي خوام.
وبلاگ حسن به اسم “خدابیامرز”
در ضمن حسن ام اس داشت که تو سایت اسپشیال عضو بود…مرگ حسن بخاطر تصادف میان جاده ایی بوده و نه ام اس.
ممنون از ترانه،آهنگ قشنگیه. ولی چه جوری می تونم دانلودش کنم؟با توجه به اینکه دانلود منیجر ندارم.
در ضمن باید با فیلتر شکن باز و دیده و شنیده شه
نگران من نباش-حمید طالب زاده
نظر من در مورد کتاب “چشمهايش”
اگه بخوام از ديد سياسي نگاهش کنم.کاملا برام ملموس بود و تکرار مکررات!!! بخصوص تو اين روزها و عجب در عبرت نگرفتن از تاريخ معاصر.
با هرسه شخصيت داستان و بخصوص خداداد همذات پنداري داشتم.
ولي از ديد عشقي و عاطفي به نظرم غيرملموس و تا حدي جفنگ اومد.
احساس ميکردم دقيقا داستان از ديد يک مرد سن بالاي ِ لمس نکرده يک عشق زميني! و شايد هم آسماني نوشته شده و خوش ِ با تصورات خودش.
باز هم تکرار خودشيفتگي آقايون ايراني و باور اين تصور که کاملا مجازه يک دختر جوون عاشق يک مرد با تفاوت سني زياد(شما بخون جاي باباش) بشه و تا آخر عمرش بسوزه و بسازه(آرزوي اغلب آقايون ايراني)اصن حق مسلم يآقایون ه.
من کتاب رو از اين زوايا ديدم و جذب نشدم و اگه باز هم کسي بهم پيشنهاد بده،راغب نيستم مجدد بخونمش.
به نظرم بعد عاطفيش به درد نوجوونها ميخوره که هنوز خامند و منتظر يه شاهزاده بر اسب سفيد سوار.
و از بعد سياسي هم از بس دارم تکرار وقايع مي بينم ديگه حالم بهم مي خوره که بخوام درموردش بخونم.
نظر من در مورد کتاب “چشمهايش”
اگه بخوام از ديد سياسي نگاهش کنم.کاملا برام ملموس بود و تکرار مکررات!!! بخصوص تو اين روزها و عجب در عبرت نگرفتن از تاريخ معاصر.
با هرسه شخصيت داستان و بخصوص خداداد همذات پنداري داشتم.
ولي از ديد عشقي و عاطفي به نظرم غيرملموس و تا حدي جفنگ اومد.
احساس ميکردم دقيقا داستان از ديد يک مرد سن بالاي ِ لمس نکرده يک عشق زميني! و شايد هم آسماني نوشته شده و خوش ِ با تصورات خودش.
باز هم تکرار خودشيفتگي آقايون ايراني و باور اين تصور که کاملا مجازه يک دختر جوون عاشق يک مرد با تفاوت سني زياد(شما بخون جاي باباش) بشه و تا آخر عمرش بسوزه و بسازه(آرزوي اغلب آقايون ايراني)اصن حق مسلم يآقایون ه.
من کتاب رو از اين زوايا ديدم و جذب نشدم و اگه باز هم کسي بهم پيشنهاد بده،راغب نيستم مجدد بخونمش.
به نظرم بعد عاطفيش به درد نوجوونها ميخوره که هنوز خامند و منتظر يه شاهزاده بر اسب سفيد سوار.
و از بعد سياسي هم از بس دارم تکرار وقايع مي بينم ديگه حالم بهم مي خوره که بخوام درموردش بخونم.
“امروز اول اسفند و آغاز ِآخرین ماه سال. همین یک هفته پیش دو جوان تو اغتشاشات!!! در گذشتند و بنا به تقویم امروز، شب هفتشونه…. یادشون رو گرامی نگه داریم.”
کتاب چشمهایش نوشته بزرگ علوی نوشته شده به سال 1331 یکی از معدود آثار ادبی معاصر است که با محوریت یک داستان عاشقانه مرموز که گام به گام گره های اولیه داستان را باز می کند و خواننده را درگیر می کند، با گوشه و کنایه به دوران معاصر خود می تازد، مسلک فکری نویسنده اش را فاش می کند و از یکی از قهرمانان داستان منجی ای می سازد که در دنیای فعلی دیگر جای چندانی ندارد یعنی یک نقاش انقلابی، یک نقاش با دغدغه های توده. اما با وجود اینکه مصادیق عینی داستان را دور و بر خودمان پیدا نمی کنیم چون چهارچوب قصه قوی است و رابطه عاشقانه خوب توصیف شده، در ضمن داستان اصول اولیه یک رمان جمع و جور را رعایت می کند، هنوز خواندنی و جذاب است.
این داستان با شرح نگرانی ها و دلمشغولی های یک دوستدار هنر اغاز می شود که در فقدان یک هنرمند معاصر در تلاش برای حفظ میراث او و گشودن رازهای سر به مهری است که یکی از تابلو هایش در خود پنهان کرده. تابلوئی از زن جوانی که نام آن اثر نام داستان مورد نظر ما است، چشمهایش. استاد نقاش در تبعید مرده، هیچ توضیحی جز نام بر این آخرین یادگار او نیست و بنا به مصلحت زمانه پس از مرگ او و خوابیدن تلاطم های سیاسی، فرصت برای افسانه پردازی در مورد مدل تابلو فراهم می شود و هر جویای نامی سعی می کند خودش را به قصه تابلو مربوط کند و راوی اولیه داستان که ناظم هنرستان نقاشی به جا مانده از استاد است و از آثار او محافظت می کند، بدون توجه به هر شایعه ای به دنبال حقیقت است تا مدل اصلی را بیابد. شرح یافتن مدل مرموز و راضی کردن او به گشودن این راز تقریبا یک چهارم این داستان را به خود اختصاص می دهد و ما بعد از این با راوی ثانویه ای که خود را فرنگیس می نامد آشنا می شویم. این بخش عاشقانه قصه است که چگونه یک دختر نازپرورده با اشتیاق و شور به دنبال میل مبهمی برای بیانگری می گردد و طالب شاگردی استاد نقاش است، اما دنیای استاد که مانند همه هنرمندان کمال گرا آرمانی است او را جذب نمی کند و فرنگیس به دنبال یادگیری هنر نقاشی در چرخه ای می افتد که با خود ویرانگری آغاز می شود و به تمنای فنا در راه آرمانهای استاد ختم می گردد.
در حقیقت استاد در پشت ظاهر هنرمند خود یک مبارز است که بر علیه دیکتاتور وقت مبارزه میکند. شب نامه پخش می کند، از دانشجویان مبارز خارج از کشور حمایت می کند، در تابلوهایش تا می تواند به دیکتاتور می تازد برنامه رسمی برای مبارزه دارد و به خاطر همین هم نمی خواهد در دام دختری بیافتد که راز چشمهایش را نمی داند. راوی ثانویه ما فرنگیس پس از بالا و پائین های بسیار به نزد استاد بر میگردد. سعی می کند با پرشورترین جملات توضیح دهد که چگونه برای رسیدن به عشق استاد از همه چیزش گذشته است.آسایش، خانواده، آینده، امینت و همه چیزش را به خطر می اندازد تا عشقش را ثابت کند و در نهایت از عشقش می گذرد تا او را نجات داده باشد. استاد در تبعید تابلوی چشمهایش را می کشد و در تبعید می میرد. شاید پی به فداکاری بزرگ عشقش برده باشد شاید هم با ندانستن بخش قابل ملاحظه ای از حقیقت به برداشت دیگری رسیده باشد.
این داستان فرمولی تکراری دارد یعنی همانطور که دیدید خط اصلی داستان کاملا آشنا است. ولی مهارت بزرگ علوی در بازگوئی داستان، بسط اوج و فرودها با ریزه کاری های روانشناسانه، خط معمولی قصه را جذابیت می بخشد. قلم بزرگ علوی لطیف و مودب است. به آسانی می توان تمایلات سیاسی او را فهمید. قهرمانانش مصالحه جو و منفعت طلب نیستند. سر پرشور دارند و انقلابی عمل می کنند به خاطر همین هر چه جوانتر باشید بیشتر از این جنبه لذت خواهید برد و وقتی در سالهای بعد به داستان بر گردید جای خالی مصلحت طلبی و کامجوئی را در آن احساس خواهید کرد. یعنی مثل من اگر اول در بیست سالگی این داستان را بخوانید و با هیجان و توصیف های فرنگیس میزان هیجانتان بالا و پائین شود، در اغاز فصل سرد دلتان از اینکه چرا قصه به اینجا ختم شد خواهد گرفت و در ذهنتان فانتزی ای خواهید ساخت از دنیائی که عاشق و معشوق بدون آرمان گرائی هایشان کنار آب کرج از وجود هم لذت می برند و به ریش دنیا می خندند.
فردا،خلاصه کتاب چشمهایش رو می گذارم و در موردش بحث می کنیم.آماده باشید.