پسر
دختر
دختر
پسر
پسر
“فروخته شدند”
من یک پسر برادر ۱۳ ساله دارم که بیماری Willson در مرحله پیشرفته داره.
و این باعث شده که تا حدی گوشه گیر و عصبی بشه . ایا شما کسی یا کسانی را نمیشناسید
بیماری Willson داشته باشد که او بتواند با انها ارتباط اینترنتی داشته باشد.
یکی از دوستهام سگش زایمان کرده.5 تا توله.
3 تا پسر و 2 تا دختر.2تا پسر کرم رنگ و یکی مشکی و دخترها یکی مشکی و دیگری سیاه و سفید.
دو ماهشونه و نژادشون ترییره.
قیمتشون از 200 هزارتومن تا 300 هزارتومن بسته به اینکه چه رنگی باشن متفاوته.
کسی خریدار هست یا مشتری داره؟
اینم عکس یکی از توله های نر ه.
پریروز بود.
داشتم با تلفن صحبت می کردم و لازم شد آدرسی رو یادداشت کنم.قلم دستم گرفتم و با احتیاط شروع کردم به نوشتن.سریع نه،با طمانیه.
وقتی به یادداشتم نگاه کردم چشمهام از خوشحالی برق زد… خطم خوانا بود و تا حد زیادی خوش خط مثل قدیم. بیشتر از دوسال بود که نمی تونستم حتی امضا بزنم،بخاطر اسپاسم انگشتهام خودکار تو دستم بند نمی شد.
با خوشحالی ورقه رو برداشتم و به مامانم نشون دادم.نگاهی انداخت و گفت خیلی خوبه تمیز و خوانا نوشتی…
بارها گفتم این بیماری سبب شد لذتهای از یادرفته رو دوباره تجربه کنم.مثل لذت برداشتن قدمهایی لرزان و نامطمئن،لذت نگه داشتن ادرار و کثیف نکردن لباس! لذت جمع کردن پاها… نگه داشتن قاشق…
نمی دونم سخته تجربه کردن این لذتها تو سن بزرگسالی؟
میگم بهتره اینجوری بهش نگاه کنم که این محبت خداوند بوده که شامل حال هرکسی نمیشه .
تو بتونی کودکی و موفقیتهاش رو در بزرگسالی و عقل رسی دوباره تجربه کنی.
ميگه يادته از دفتر مرکزي يه مامور فرستاده بودند براي گزينش.
تو هميشه شلوار جين مي پوشيدي.وقتي نوبت تو شد ،رفتي شلواري که داده بودند بپوشيم،پوشيدي و رفتي تو اتاق. وقتي اومدي بيرون بلافاصله شلوارت رو عوض کردي و باز جين پوشيدي بهت گفتم:
– ويلي،اينا هنوز اينجان و نرفتن که شلوارت رو عوض کردي،ممکنه ببيننت.
– به جهنم!!! همون يه لحظه هم لطف کردم باب ميلشون لباس پوشيدم … من همينم،خوششون نمياد اخراجم کنن.
خنده ام مي گيره از اين يادآوري و فکر مي کنم از همون موقع هم کله خراب بودم و اهل زير بار حرف زور نرو.
ميگه يادته از دفتر مرکزي يه مامور فرستاده بودند براي گزينش.
تو هميشه شلوار جين مي پوشيدي.وقتي نوبت تو شد ،رفتي شلواري که داده بودند بپوشيم،پوشيدي و رفتي تو اتاق. وقتي اومدي بيرون بلافاصله شلوارت رو عوض کردي و باز جين پوشيدي بهت گفتم:
– ويلي،اينا هنوز اينجان و نرفتن که شلوارت رو عوض کردي،ممکنه ببيننت.
– به جهنم!!! همون يه لحظه هم لطف کردم باب ميلشون لباس پوشيدم … من همينم،خوششون نمياد اخراجم کنن.
خنده ام مي گيره از اين يادآوري و فکر مي کنم از همون موقع هم کله خراب بودم و اهل زير بار حرف زور نرو.
اين روزهاي من متعلق به گذشته هاست.
گذشته ايي با خاطرات خيلي خوب و پر از هيجان و تجربيات جديد و مخاطرات و ناقلايي هاي بسيارevil.
دو دوستي رو پيدا کردم که دوستانم در اولين تجربه رسمي من در محل کار بودند.
خاطرات اون روزها رو مرور مي کنيم و غش مي کنيم از خنده و انگار نه انگار که يک فاصله 15 ساله بين ما ايجاد شده بود.
دو تا خانوميم و يک آقا.
آقاه براي خانمه تعريف مي کنه: يادته ويولت هر روز کلي خريد مي کرد و پلاستيکها رو ميداد دست من تا دم خونه براش ببرم!!! استثمارگر!.
همونطور که رو ويلچر نشستم و داره هلم ميده بر مي گردم سمتش و مي گم: کيسه خريدهام رو مي آوردي بهتر نبود تا اينکه ويلچرم رو هل بدي؟
با دور تند همديگه رو مي بينيم و با هم تماس داريم.انگاري مي خوايم جبران اين سالها رو بکنيم.
حرف و حرف و حرف ………. و چقدر خوبه که اين همه با هم دوستيم و همديگه رو دوست داريم و تشنه ديدار هم ديگه ايم.