سفرنامه16-خروج از اسپانیا

1- تو اسپانيا يک جا از ماشين پياده شدم و براي رسيدن به مقصد مجبور بوديم عرض خيابون رو از روي خط عابر پياده طي کنيم. برام جالب بود که شيب خيابون رو طوري طراحي کرده بودند مثل يه نيم دايره باز که تويي که با چرخ هستي کمترين فشار رو به خودت وارد مي کني براي گذر از خيابون و بخاطر شيب سرعت بيشتري هم ميگيري. مني که با چرخ بودم مي تونستم اين تفاوت رو احساس کنم و به اين ميگن يه شهرسازي درست و مطابق استاندارد.
2- يک جا که داشتم چرخ ميزدم يک پليس از جلوم در اومد و بهم لبخند زديم و من به انگليسي ازش خواستم کمکم کنه ولي محل نذاشت و دوباره فقط لبخند زد. گذاشتم به اين حساب که نفهميده چي گفتم ولي همسفرم بهم توضيح داد امکان نداره پليس بياد جلو کمکت کنه براي هل دادن ويلچرت. گفتم چرا؟ گفت اون از کجا بدونه تو واقعا احتياج به کمک داري شايد اين يه حيله باشه که بخواي اون رو از محل خدمتش دور کني! با خودم گفتم اي بابا اينجا همه چيز سوستم! داره پس ما تو چه جاي الابختکي زندگي مي کنيم!!.
3- تقريبا تو آخرين توقفگاه داخل اسپانيا ماشين رو نگه داشتيم که ناهار بخوريم. به فاصله چند دقيقه يه ماشين ديگه کنارمون وايستاد که يه دختر و پسر سوارش بودن، توجه نکردم. دخترک پياده شد براي خريد و پسره در ماشين رو باز کرد و شروع کرد بلند”ميو،ميو” کردن!. با خودم گفتم يا خدا طرف داغ كرده! يکم حال ندار بودم، همسفرم گفت تو بشين تو ماشين من ميرم خريد مي کنم ميارم تو ماشين و در حاليکه زير چشمي ماشين بغلي رو نگاه ميکرد گفت من پياده شدم دربها رو قفل کن… و رفت.
من مونده بودم و پسرک حال خراب!. شايد اين چيزها اونجا طبيعي باشه ولي براي من که تا حالا با اين موارد برخورد نکردم ترسناک و دلهره آوره که نکنه طرف مست باشه و مزاحم من بشه و…
دخترک زودتر از همسفر من از راه رسيد و پسره از ماشين پياده شد و بغلش کرد و د ِ لب بگير ِآرتيستي. معذب شده بودم از طرفي مي خواستم متمدن بازي! در بيارم و به روي خودم نيارم و در و ديوار رو نگاه کنم از طرف ديگه کنجکاو اون صحنه لايو! کنار دستم بودم. از وقتي اومده بودم مسافرت تا حالا به چنين صحنه ايي برخورد نکرده بودم. پسرک پليورش رو در آورد و شکم گنده اش افتاد بيرون. گفتم نکنه قضيه رو مي خواد جدي تر کنه!!!. خدا خدا ميکردم همسفرم سر نرسه و صحنه رو نبينه حداقلش اين بود که هوس کنه!! الحمدلله ظاهرا گرمش بود و مي خواست بلوز خنکتر بپوشه و بعد تعويض لباس سوار شدن رفتن و همه چيز به خير گذشت.
4- اين پست طولاني شد بعدا در مورد پارکينگ هاشون هم توضيح ميدم که حساب همه چيز رو کردن.



سفرنامه15-بارسلونا

شب رسيديم بارسلونا. شهر در آرامش شب فرو رفته بود. در بدو ورود و با وجود تاريکي شب قشنگي و مرتب بودن شهر به چشمم اومد و لب به تحسينش گشودم.شهر پر از درختهاي نخل بود با پستي و بلندي زياد.
يکي از خوبيهاي هتلهاي خارج از کشور اينه که دم در پارکينگ يه تلفن هست و براي مايي که نمي تونستيم از ماشين پياده شيم امکان اين وجود داشت که تلفني با رزوشن هماهنگ کنيم و از داخل بزنن درب پارکينگ بازشه و بريم تو.
فردا صبح پاشديم رفتيم براي ديدن شهر. اتوبوسهاي توريستي وجود داشت که تمام شهر مي چرخوندت و نقاط ديدني رو نشونت ميداد و تو هر ايستگاه هم واميستاد تا بتوني هرجا مي خواي پياده شي.ما که نتونستيم سوار شيم و دنبال يکي از اتوبوسها راه افتاديم براي تماشاي شهر!!
از روي شهر تله کابين رد ميشد و حتما بايد منظره جالبي رو براي بيننده ايجاد کنه، اگه من يک کم رو فرم بودم و انرژي بيشتري داشتم حتما سوار ميشديم.
رفتيم لب مديترانه و من به سنوات گذشته که وقتي اولين بار چيزي رو که زياد از بچگي ازش شنيده بودم مي ديدم، صلوات فرستادم!!!.
هوا نم بارون داشت و برام جالب بود که جماعت کثيري با وجود باروني بودن هوا کنار ساحل ميدويدند. اصولا دونده توي اون شهر خيلي زياد بود.
رفتيم تو يک رستوران محلي ساحلي و غذا سفارش داديم وگرونترين غذا در طول سفرمون رو خورديم. 70 يورو.
ظاهرا يه غذاي سنتي اسپانيا بود. برنج و ماهي. برخلاف برنج هاي ما اونها برنجهاشون کوتاه و تقريبا گرده و نيم پز درستش مي کنن يعني تو سفتي برنج رو احساس مي کني زير دندونت و فکر کنم تو زعفرون پخته شده بود چون کاملا زرد بود. برشهاي ماهي روش بود همينطور صدفهايي روش… تعريف اين غذا رو خيلي شنيدم ولي من دوست نداشتم و جز يکي يا دو قاشق بيشتر نخوردم.
دلم مي خواست يدونه صدف بخورم ولي از ترس حال بهم خوردگي امتحانش نکردم.
من سالاد با پنير سفارش دادم سالادي که برام آورد يه قلمبه پنير روش داشت.
بارون اومده بود وماسه هاي سفيد ِ لب ساحل خيس و چسبنده بودند و حرکت براي من ِ بي زور خيلي سخت. هرچي تلاش ميکردم جز چند سانتي متر بيشتر چرخها جلو نمي رفت. گريه ام گرفته بود از اين همه ناتواني بعد سالها به آرزوم رسيده بودم و اومده بودم اسپانيا و لب مديترانه ولي نمي تونستم قدم بزنم و لذت ببرم حتي نمي تونستم چرخم رو به جلو هدايت کنم… زدم زيرگريه. هرچي همسفرم مي گفت از اون طرف نرو اونجا چون کمتر روش راه رفتن ماسه کوبيده نشده و چرخ جلو نميره… با خشم جوابش رو ميدادم و در حاليکه گريه ميکردم داد ميزدم :به تو چه! دلم مي خواد از همين جا برم!!. لعنت به من که يه چرخ رو زور ندارم ببرم جلو… زار ميزدم و خدا رو صدا ميکردم و شکايت ميکردم بهش. اشکام با بارون قاطي شده بود.
همسفرم مستاصل شده بود ولي نمي خواست آشفتگيش رو هم نشون بده. اومد جلو و با شدت ويلچر من رو هل داد جلو، يه دو يا سه متري رفتم جلو. هل بعدي و يه دو يا سه متر ديگه. با همين وضع رسوندم دم ماشين و پياده ام کرد در حاليکه همچنان گريه مي کردم و بعضي اوقات هم محکم ميزدم به پيشونيم. نشوندم تو ماشين و صندلي رو خوابوند و پتوي مسافرتيم رو روي پاهام ميزون کرد و گفت چند دقيقه تنهات ميذارم…
بعدا برام گفت رفته لب ساحل و سرش رو گذاشته رو نرده ها. يه آقا و خانم نگرانش شدن که نکنه ميخواد خودکشي کنه و…
بازم بعدا بهم گفتن خوبه تو اون حالت پليس نديدتت چون رو سه دسته افراد و ناراحتيشون حساسن ، زنها و بچه ها و معلولين. اگه پليس ميدتت چوب تو آستين همراهت ميکرد که تو چرا داري خود زني و گريه مي کني؟ (راست و دروغش پاي راوي داستان)
يکي از نوادر وقتهايي بود که از زور ناراحتي و از ته دل خدا رو صدا ميکردم که بياد پايين جوابگو باشه.



.
این آهنگ هرچند حرف دل خودمه ولی تقدیمش میکنم به گیلاس که به ناحق ناراحت شد و به نظر من از اول تا آخر این بحث یه سوتفاهم بود و یه شوخی که کم کم جدی شد.
کیوسک- یه آدم معمولی
<embed src="http://www.4shared.com/embed/230192221/5e6c7050" width="120" height="50"

لینک دانلود



ایمیلی از یک دوست عزیز:
یکی از حرفهای این استاد گرامی این بود که
آقا ما چرا به ترمینال بگوییم پایانه
برای شخصی که مسیرش اونجا تموم میشه پایانه هست
اما واسه کسی که مسیرش از ترمینال آغاز میشه پایان راه نیست پس چرا باید گفت پایانه
شاعر “این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست” در تنهايی درگذشت
خبرآنلاین: در نهایت تاسف ، با خبر شدیم که استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی دکتر خسرو فرشیدورد ، ده روز قبل در تنهایی و بیماری در “سرای سالمندان نیکان” در تهران به دیار باقی شتافته اند .متاسفانه تا زمان نگارش این نوشته، هیچ خبری در مورد درگذشت این استاد ارزشمند و از مفاخر فرهنگی این دیار منتشر نشده است.
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای شهرت جهانی و دیدگاههای ویژه در عرصه دستور زبان بود..مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.
فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد که در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است
که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
روحش شاد یادش گرامی



مقصد بعدي مادريد بود.
تو هواي بسي باروني از ويتورا حرکت کرديم به سمت مادريد. مسير طولاني بود و زياد هم توي راه توقف کرديم. تو يک توقفگاه خيلي قشنگ نزديک زاراگوزا( درست گفتم؟) براي ناهار خوردن وايستاديم و من کلي سوغاتي از نمادهاي مختلف اسپانيا مثل رقاصه هاي اسپانيايي يا ماتادور يا گاوههاي نماد اسپانيا خريد کردم.
شب رسيديم مادريد و در بدو امر ترافيک مادريد به استقبالمون اومد.
در به در بدنبال هتلمون مي گشتيم و جهت ياب هم هيچ کمکي بهمون نميکرد. تو کوچه پس کوچه هاي مادريد سردرگم شده بوديم و دريغ از يک تابلو به زبان انگليسي. اونوقت شب هم اگه آدمي گير مي آورديم که ازش آدرس بپرسيم حتي يه کلمه انگليسي يا فرانسه حاليش نميشد. با بدبختي و در نهايت استيصال و از مشابه گيري بعضي کلمات اسپانيايي به فرانسه، نصفه نيمه يه آدرسي حالي همسفرم شده بود. تو خيابون مي رفتيم جلو که من سمت ديگه خيابون تابلويي نظرم رو جلب کرد و گفتم: چي چي رو زده تخفيف 50 يورو؟ همسفرم توجه اش جلب شد و نگاه کرد که ديدم زد زير خنده و گل از گلش شکفت و گفت: آفرين اين چشمهاي تخفيف ياب تو بالاخره اينجا به دادمون رسيد! تابلوئه هتله که زده قيمتهاش رو آورده پايين. هتل رو پيداش کرديم.
اين همون هتلي بود که راهروش خيلي طولاني و دراز بود و من براي گذر ازش به پشت چرخ همسفرم آويزون شده بودم.
همانطور که دوستان تو کامنتهاشون اشاره کرده بودند(اطلاعات کامنتتيتون خيلي اونجا به دردم ميخورد-ممنون) مادريد ارزش زياد وقت گذاشتن براي ديدن رو نداره و همون يک روز کافيشه.
بافت شهر تو اکثر جاها خيلي سنتي و خيابونهاي باريک و پرترافيکي داره. يک جا توي يه خيابون سربالايي پارک کرده بوديم که بريم براي خريد سوغاتي. تو شش و بش اين بودم که پياده شم يا نه؟ همسفرم گفت ببين شيب خيابون خيلي زياده. براي پايين رفتن من جلوت حرکت مي کنم که اگه به هردليلي دستت ول شد و نتونستي سرعت ويلچر رو کنترل کني و چرخ رها شد به من بخوري و وايستي ولي براي بالا اومدن و برگشت من فکر نمي کنم دستهات توان بالا کشيدن چرخ رو داشته باشه و اگه کسي رو براي کمک پيدا نکنيم مکافاته چون حتي اگه من ماشين رو بيارم پايين خيابون، جا نيست وايستم تا کمکت کنم سوار شي….بهتره من تنهايي برم هرچي به نظرم خوب اومد برات مي خرم.
اکثر شهر رو مثل هميشه، سوار بر ماشين گشتم و عکس گرفتم.
پ.ن: من تو اسپانیا یه فنجون چای درست درمون نخوردم. از بس چاییشون یا خیلی مزه جفنگی داشت یا خیلی بی مزه و بوگندو بود.
اسپانیا برخلاف فرانسه، حتی شهرهاش هم پستی و بلندی داره.
فکر می کنم عکسهای آثار تاریخی رو بشه جاهای دیگه هم پیدا کرد. پس عکس های من ازچیزهایی ه که برام جالب بودن یا در ارتباط با نوشته هامه.



قبل از رسيدن به اولين شهر مقصد-ويتورا- يک قهوه خونه ميان راهي وايستاديم. ميگم قهوه خونه چون اگه ايران بود حتما يه سماور با قوري گل منگولي روش اون کنار قل قل ميکرد از بس قهوه خونه اش سنتي و ساده بود. رفتيم تو ودر اولين اقدام سراغ دستشويي رو گرفتم!! جالبه حتي تو اون جاي فکستني هم توالت مخصوص کم توانان داشت! ديگه به اين نتيجه رسيدم که اونجا شرط اول مجوز ساخت يا کسبشون،آماده سازي مناسب براي معلولينشونه.
بعد اينکه نشستيم يه چايي خواستيم با کيک. ولي دريغ از اينکه يک کلمه انگليسي بلد باشن حتي کلمه ساده “کيک” که فکر کنم تو هر زبوني مصطلح باشه و قابل فهم، نمي فهميدن. يه خانم مشتري به دادمون رسيد. در حد this is a window انگليسي بلد بود ولي همينم تو اون شوره زار خودش نعمتي بود. به هر بدبختي بود حاليشون شد چي مي خوايم. برام جالب بود که کيکي داشتن درست شکل کيک يزدي ما! حالا نميدونم اونا اول از رو دست ما تقليد کردن يا ما از رو دست اونها.يه شيريني ديگه داشتن دقيقا مثل باميه ما ولي به شکل اشک بزرگ و با اين تفاوت که شهد نداشت و خشک خشک بود که حاليمون شد شيريني سنتي شونه و ميزنن تو قهوه و مي خورن. متاسفانه چون دوربين همراهم نبود و فکر نمي کردم محيط و وسايل پذيراييش اينقدر سنتي و جالب باشه، نتونستم عکس شيريني ها رو بگيرم.
هتلمون تو ويتورا عالي بود يک هتل 4 ستاره که در بدو ورود چيدمان و مبلها توجه ام رو جلب کرد و شروع کردم به عکس گرفتن که براي مسئول هتل جالب بود و علت اينکارم رو پرسيد. بهش گفتم اين رنگ مطلوبه من ه براي همين دکوراسيونتون توجه ام رو جلب کرده.
جزو معدود دفعاتی بود که تو روشنایی هوا رسیده بودیم مقصد برای همین حال دوباره برگشتن پایین و رفتن به رستوران رو داشتم.
تو این هتل بود که برای اولین بار یه غذای خوشمزه و باب میلم تو اروپا خوردم. یه سوپ برامون آورد که هیچ چیز اضافه مثل حبوبات یا سبزی نداشت یه آب مرغ با ادویه جات ساده و یدونه زرده درسته تخم مرغ توش که وقتی قاشق میزدی زرده پاره میشد …ولی اینقدر خوشمزه بود که نگو و نپرس.
تو همين هتل بود که اولين مرد اروپايي که توجه ام رو جلب کرد ديدم(قبلا در موردش نوشتم) انگليسي تا حدي بلد بود ولي فرانسه اش خوب بود براي همين بيشتر با همسفرم وارد صحبت شد و اونم نامردي نکرد اينقدر مخ پسره رو کارگرفت که ديگه نوبت به
من نرسيد!!! و اولين شکار رو نامرد پروند و نذاشت من شانسم رو امتحان کنم.:teeth
از یک بلاگر به بلاگر دیگر: آزاده قهرمان، خوش آمدی به ایران.!!!!!



جاده هاي اسپانيا شروع شده بود و جاده فراز و نشيب پيدا کرده بود.
به همسفرم مي گم، کو مرز؟ از کجا بفهميم وارد اسپانيا شديم؟ ميگه تابلو ها رو نگاه کن،ديگه فرانسه نيست اسپانيايي نوشته.
سر يه پيچ بهم ميگه گاو ه رو نگاه کن. در اثر سرعت بالا قبل از گرفتن عکس، گاو مربوطه رو رد کرديم. هيجان زده ام که گاو سياهي که مظهر و سمبل اسپانياست، همينطور ريخته تو جاده هاشون!! و فقط بايد عکس گرفت. کلي به همسفرم غر ميزنم که چرا اينقدر دير خبرم کرده و با سرعت رد شده قبل اينکه بتونم گاوه رو خوب زيارت کنم و ازش عکس بگيرم!.
يه جاي ديگه ميگه
– بيا يه گاو ديگه! عکس بگير.
– وقتي نگاهم به گاوه مي افته،آه از نهادم بلند ميشه مي گم اينکه تابلوه!
– ميگه پس چي فکر کردي؟فکر کردي گاوه طبيعي برات ميذارن تو جاده.
– قبلي هم تابلو بود؟
– -آره.
– اِ من اين همه باهات دعوا کردم فکر کردم، گاو طبيعي رو از دست دادم.
– – خب حالا واي مي ايستم .عکست رو بگير.
مشغول عکس گرفتن ميشم.
– اوه اوه. پليس!!
نگاه ميکنم. ماشين پليس پشتمون واستاده و ماموره از ماشين پياده ميشه مياد طرف ماشين. به خط ممتد اشاره ميکنه و به اسپانيايي ميگه نبايد اينجا توقف کني( از حرکات دست و سرش مي فهميم چي ميگه) همسفرم به انگليسي ميگه مي خواستم تغيرموقعيت بدني بدم. ولي کار از کار گذشته چون پليسه دوربين رو تو دست من مي بينه که جلو جناب گاو وايستاديم و مي فهه علت اصلي وايستادن چي بوده. داد مي زنه NO Photo (نمي دونم چرا اين يه عکس العمل طبيعي ه که وقتي کسي ديگه زبونت رو نمي فهمه فکر مي کني اگه کلمات رو با داد بگي حتما متوجه ميشه!! انگار مشکل شنوايي داري تا زبان)
اشاره ميکنه مدارک ماشين. همسفرم دست ميکنه توي کيف و مدارک رو ميده بهش. پليس اولي مدارک رو به پليس دوم نشون ميده و ميگيره جلو همسفرم و به يه قسمت اشاره ميکنه که تاريخ دسامبر رو داره. يه چيزايي با هم بلغور ميکنن. دوباره همسفرم هيجان زده است و به فارسي بهم ميگه دعا کن گير نده و بخير بگذره!!! نمي فهمم قضيه چيه؟ وقتي پليسها ميرن تو ماشينشون ميگم قضيه چيه؟ ميگه هيچي بابا! ماشين رو که خريدم يه برگ عبور موقت فرانسه بهم دادن تا کارت اصليش بياد. تا وقت سفر کارت اصلي ماشين نيومده بود! حالا هم اين برگه عبور تاريخش تموم شده!!!
– يعني ما با يه برگه عبور موقت فرانسه که تاريخش هم تموم شده پاشديم اومديم اسپانيا!!!!!!!!!!!!
– آره
– و اين رو تو تازه الان به من ميگي؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا چيکار مي تونه بکنه؟
– هيچي مي تونه برمون گردونه و اجازه پيش رفتن بيشتر رو بهمون نده.
– بله!!! خسته نباشيد!!!!!!!!!!…………
چي بايد بگم بهش؟الان که ديگه کاري نميشه کرد. بهتره انرژي منفي ندم. اگه بخير گذشت، حالش و جا ميارم!!!! ميگم بخاطر منم شده برمون نمي گردونه.
– اميدوارم. بازم رو شانس تو حساب مي کنم.
وقتي پليسه برمي گرده طرف ماشين يه برگه ميده دست همسفرم و اونم يه نگاه مي ندازه و ميگه Cash . با خودم ميگم، مردک رشوه مي خواد که ولمون کنه!!! ولي مي فهمم فقط براي ايستادن جاي ممنوع جريمه مون کرده و برخلاف ايران خود پليس نقدا مبلغ جريمه رو مي گيره و ديگه احتياج به بانک رفتن نيست . ظاهرا مبلغ جريمه هم تو حساب خودشون خيلي بالا نيست. خلاصه ورود به اسپانيا و ديدن گاو عزيزشون 80 يورو برامون آب خورد که به نسبت بي خيالي هم سفر گرامي مبلغي نبود و شانس آورديم که گير نداد برمون گردونه.
پ.ن: بعد اتمام سفر،آقا شاهکار ديگه اش رو هم بهم گفت که اون موقع نگفته بود که من رسما سکته رو نزنم!!! مدت اعتبار اقامتش هم تموم شده بوده و تمديد نکرده بوده!!!!!!!!!! حساب کن نه اعتبار اقامت داشته نه اعتبار ماشين!!! و من چه خجسته هم سفري داشتم و فقط پشتم به شانسم گرم بوده و دعای خیر مادر!!!!که خوبم جواب داد.