ميدونستم که بعد از طلاق برخلاف باور عوام، يک مرد بيشتر از يک زن ضربه مي خوره.
چه بسا تا ماهها احتياج به روانکاوي پيدا مي کنه. توي تجربه خود من، هومان (همسر سابقم) بهم گفت که تا مدتها با روانشناس در اين مورد حرف ميزده در صورتيکه من فکر ميکردم طلاقمون براي اون خيلي راحتتر از من بوده و پذيرفته شده تر.
حالا از اين مسئله بگذريم ، به اعتقاد من وقتي مردي تو بحران بعد از طلاق مي افته و شايد چند ماهي هم از اين متارکه نمي گذره، نزديک شدن به اين مرد و شروع يک رابطه جديد عاطفي به نوعي صبر ايوب مي طلبه. چون اين مرد زخم خورده و به نوعي شکسته و تو تمام هم و غمت رو بايد بذاري روي جلب اعتمادش و وقتي تونستي اون آرامش و اطمينان رو بهش القا کني و گارد دفاعيش رو باز کني که تو اين رابطه جديد ديگه خطر از دست دادن تهديدت نمي کنه، شروع کني به فرستادن سيگنالهاي عاطفي و جلب محبتش.
اين نظر منه در مورد نزديک شدن به مردي که شکست عاطفي داشته و دلم مي خواد نظر يا تجربه شما رو هم بخونم. بحث مشارکت بيشتر آقايون رو هم مي طلبه که حسهاشون رو بگن و انتظاراتشون از يک پارتنر جديد که اميدوارم دريغ نکنند حتي شده با اسم مستعارتر و ناشناخته تر.
پ.ن: تهرونیا با هوا حال می کنن؟ آهنگ پست قبل رو میارم تو این پست چون زمزمه بارون داره داد میزنه…
ساشا- من و کبوتر
لینک دانلود
_____________________________
کامنت برای همین پست:
پيام خصوصی:ويولت عزيز سلام.من خواننده خامش هميشگيت بودم اما اين پستت چون دقيقا حال و روز منو توصيف ميکنه تصميم گرفتم نظرمو بگم.
من با مردی حدودا يک سال پيش آشنا شدم که همين وضعيت رو داشت يعنی ۴ ماه بود که از همسرش جدا شده بود البته اونا فقط يه سال با هم زندگی کرده بودند اما اون آقا واقعا مشکل پيدا کرده بود..راستش تا ۶ ماه اين موضوعو نمی دونستم و دليل رفتارهای عجيبشو هم نمی فهميدم ..اما بعد فهميدم که چرا اون اينقدر مثلا روی رفتارهای معمولی من حساسه …راستش من خيلی سعی کردم و البته به نظرم موفق هم شدم نظرشو تغيير بدم طوری کهاون مرد شکاک حالا به سرم قسم ميخورد و تقريبا ميتونم بگم عاشقم شده بود و صد البته من هم ديوونه اون بودم و با وجود اينکه از هم دور بوديم اما روزی ۱۰ ساعت صحبت تلفنی داشتيم و من همه احساسمو به پاش ريختم اما دقيقا ۵ روز پيش به من گفت چون پدرش قلبش درد ميکنه و ميگه بايد ازدواج کنی و سرو سامون بگيری مجبورم ازدواج کنم با يه دختر همشهريم و پدر م تو رو نمی تونه قبول کنه و من مسئولم در برابر سلامتيش …آسمون روی سرم خراب شد بعد از يکسال …بعد از اينهمه محبتی که بهش کردم…اون حتی سعی هم نکرد اين موضوعو به پدرش بگه و خيلی راحت رفت…اوايل فکر ميکردم نمی تونه تحمل کنه اما الان ۵ روزه که نه زنگی زده نه اس ام اسی و مطمئنم به راحتی ترکم کرد…
دلم ميخواد نظر تو و خواننده هاتو در اين مورد بدونم يعنی من اشتباه کردم؟؟الان چطوری فراموشش کنم؟؟
۵ روزه همه زندگيم شده گريه …يه بار بهش زنگ زدم گفت من مجبورم به خاطر خواست پدرم پا رو دلم بزارم همين..اما پس من چی؟؟تکليف من چی ميشه؟به همفکريتون نياز دارم.
امروز 8.8.88 يه تاريخ عجيب ديگه و مصادف با تولد بابا بزرگ منه، يعني امام هشتم، رضا. تولد امسال منم 9.9.09 بود و بازم تاريخي عجيب و تکرار نشدني … مصادف شدن اين تاريخها رو در يک سال شمسي به فال نيک مي گيرم ، شمسي ميلادي و … شما عجالتا بگرديد دنبال پرتقال فروش قضيه!!!
رفت و برگشتم روروح الله زحمت کشيد. وقتي هم رسيديم محل جشن سر بالا رفتن از يه رمپ با ظرافت خاصي! خواست من و پرت کنه رو زمين طوريکه کمرم فقط گير داشت به واکر و بقيه نقاط بين زمين و هوا معلق بود! ولي توطئه اش در نطفه خفه شد چون دوستدارانم حضور داشتن و سريع با رمز قبلتُ زير بغلم رو گرفتن و از سقوط احتمالي نجاتم دادن و خبرنگار پاپارازي! حاضر در صحنه اين توطئه رو ثبت کرد که در ادامه مي بينيد.
جشن قرار بود ساعت 4 شروع شه و منم طبق قول قبلي 3:30 تو صحنه حضور داشتم ولي در اثر تداخل برنامه سالن، همايش ساعت 5 شروع شد و اجازه ورود به سالن صادر شد و ما رسما يک ساعت و نيم بيرون سالن سماق مکيديم.
خيلي از دوستان رو ديدم و مغزم مملو از اسامي و قيافه هاي مختلف بود که سعي مي کردم بياد بيارم يا بخاطر بسپارم. لبريز بودم و شدم از محبت دوستان… و چقدر مسرورو پر از غرور شدم از ديدن دوستاني که از شهر ديگه اومده بودند و رنج سفر رو تحمل کرده بودند مثل پريناز خوشگل که واقعا اسم با مسمائي داره يا “MAN” عزيزم که از ترس ژ** نبود عاشقش مي شدم!!!! يا سوسن جعفري هميشه عزيز و همينطور حامد مشکوک! که آخرشم بروز نداد از کدوم شهر اومده!.
جشن خيلي بي برنامه و با انتظارهاي متدد براي شروع و ادامه آن، آغاز شد. به ادعا خانم پولادزاده خوراک پست آتي وبلاگ نويسان با اين بي برنامگي جورِ جور شد.
کاري به بي برنامگي جشن ندارم ولي به من که خيلي خوش گذشت حتي بيشتر از جشن هاي گذشته و اجرا و مجري گري خانم ” بهاره رهنما” جيگرم رو حال اورد. اجرايي پر از انرژي و عشق به مخاطب که کاملا منتقل مي شد. همينطور اجراي في البداهه يکي از اشعاري که خودشون سروده بودند و بسيار بسيار زيبا بود.( خانم رهنما اگه اينجا رو مي خونيد، خوشحال ميشم شعرتون رو برام بفرستيد و بگذارمش اينجا تا مخاطبان منم تو لذت خوندنش شريک بشن)
کَل انداختن هاي خانم رهنما و مجري آقای پور محمود ديدني و شنيدني بود بخصوص قسمت دفاع خانم رهنما از متولدين دهه 50 و متقابلا آقاي مهدوي نيا از دهه 60 تيها و با استقبال و دست زدن حضار همراه بود.
پيانو سالن رو برده بودند براي همين موسيقي زنده که تو آيتم هاي برنامه بود اجبارا اجرا نشد!!!.
اينقدر دچار بي برنامگي و ضيق وقت شدن که ناخواسته معرفي وبلاگهاي منتخبي که اعلامش بر عهده من بود حذف شد!!! همينجا اعلام مي کنم ضمن تقدير از وبلاگهاي:
“نيلوفر و بودنش” به آدرس niloofarhb.persianblog.ir و
“آهو نمي شوي به اين جست و خيز،گوسِپند”به آدرس elcafeprivada.blogspot.com
نفرات برتر انتخاب من به ترتيب عبارت بودند از:
1-سياه، سپيد،خاکستري نوشته نسرين به آدرس nasrinbb.blogfa.com
2- من، فقط يک زن به آدرس me-just a woman.blogsky.com
3- زياده عرضي نيست به آدرس Selmaa.wordpress.com
که نشد اعلام شه.
يک مقدار اوضاع مشکوک بود و تمام هم و غم ما اين بود که مشکلي پيش نياد و تموم بچه ها بدون هيچ دردسري برگردن خونه هاشون . خود من به روح الله گفتم مديون مني اگه خواستن ببرنم! واسه جابجا کردنم کمک بدي بهشون!!! اگه ديدم دارن مي برنم خودم رو ميندازم زمين که خودش يه ماه رمضون طول ميکشه تا از رو زمين جمع ام کنن و بذارن رو واکر دوباره.
راستي دوستاني در مورد تسبيح دور مچم پرسيدن. همينجا خدمتتون عارضم اين تسبيح رو مرمرجان از کربلا برام آورده به نيت شفا! حالا دل غافل شده سبز! خوب به من چه… اگه هم درش بيارم ديگه همون يه قدم رو هم نمي تونم بردارم. اعتراضي هست؟
وقتي برگشتم خونه اينقدر خسته اتفاقات و ديدنهاي تازه بودم که راحت 12 ساعت خوابيدم يعني 10:30 شب تا 10:30 صبح روز بعد.
یک عکس پاپارازی همزمان با اسلام به خطر افتاده!
خبردارشدم آقای “مسعود رسام” کارگردان و تهیه کننده(؟ تهیه کنندگی رو شک دارم) مجموعه خانه سبز که برای خیلی از ما سازنده و یادآور خاطرات خوش گذشته است، تو بستر بیماری هستند… همگی برای برگشت سلامتیشون دعا می کنیم.
سری دوم عکسها در ادامه مطلب
چراغ رو خاموش کردم.پنجره بازه و اتاق مملوه از بوی خوش بارون … ترنم بارون غرق لذتم میکنه.
خم میشم، پایین تخت لواشک دارم …برش میدارم و میذارم دهنم… کمی قره قورت هم تنگش بزنم بد نیست.
دلم گرفته از فیلتر شدن ماهی و نقطه…وبلاگهایی که به محض آپ شدنشون، بازشون میکردم.
فشارهای روحی این روزا روم خیلی زیاده. از همه طرف. حتی تو رابطه ایی که فکر می کردم شاید اینجا آرامش داشته باشم و نخوام به همه چیز و همه نکات بخصوص مصلحتها فکر کنم.
همش لبخند میزنم و به آدمهای نگران دور و برم میگم … نگران نباش! من حلش می کنم.
خسته ام ، کی زمان استراحت و بی دغدغگی من میرسه. کی؟
گرفتارم، چون باید 21 وبلاگ رو بخونم و نظر بدم. اینم با اینترنت زاغارت من.
دلم نمی خواد الکی نظر بدم و قضاوت کنم واسه همین باید حواسم رو جمع تر کنم.
من هنوز پنجره اتاقم بازه و از سردی و ملسی دم صبح لذت می برم و لحاف رو بیشتر می پیچم دورم … دیروز بوی بارون مستم کرد.
خیلی ها محق و غیر محق بهم ایراد گرفتن که چرا نوشته” بکاررت” رو گذاشتم و این بحث چالش برانگیز رو راه انداختم. من مسئول روشنگری برای افکار مردم نیستم و این خلاف جهت آب شنا کردن بالاخره از پا می اندازتم و باید براش بها پرداخت کنم اونم بهای سنگین. ولی وقتی دختر مورد بحثمون برام کامنت گذاشت و نظرش رو در مورد این نظرخواهی گفت:
“سلام ویولت جان
مرسی بابت اون پستی که به من و دغدغه ای که ذهنم رو درگیر خودش کرده بود اختصاص دادی.از همه ی کسانی هم که در این رابطه نظر خودشون رو بیان کردن ممنونم.من خودم به نتیجه ای که باید میرسیدم رسیدم.فقط میخواستم نظرات آدمایی که دارن اطرافم زندگی میکنن رو بدونم که کمابیش تونستم به یک درک واقعی از دنیای اطرافم در رابطه با این مسئله برسم…درسته…اینجا ایران است! لبه ی پرت دنیا! و من هم یک دختر ایرانی هستم! راستش دیگه نمیخوام حتی ذره ای به این مسئله یعنی سکس فکر کنم.حتی به ارضا شدن از راه های دیگه که پرده ی بکارت رو حفظ میکنه هم نمیخوام تن بدم…من صبر میکنم تا هر وقت که بشه.چون میخوام هم به خودم و هم به اون ثابت کنم که عشق ما یک علاقه ی صرف جنسی نیست.اونم اگه منو واقعا میخواد صبر میکنه تا وقتش برسه اگه هم نمیخواد که من با حفظ خودم به عنوان یک دختر فرصت دوباره زندگی کردن رو به خودم میدم.این واقعیت دنیاییه که ما داریم توش زندگی میکنیم و باید اونو بپذیریم.مرسی.من فقط نیاز به دانستن این داشتم که بقیه چی فکر میکنن در این مورد.یه دنیا ممنونم ویولت عزیزم.متاسفم واسه لبت.امیدوارم زودی خوب شی.”
فهمیدم به عنوان یه خواهر بزرگتر یا یه عمه!! کارم رو درست انجام دادم و تصمیمم درست بوده و سبب شده دخترکی درست فکر کنه و تصمیم بگیره هرچند این کارم به مذاق بعضی ها خوش نیاد. اینطوری پرداخت بهاش هم شیرین میشه و خالی از افسوس.
ظاهرا فیلتر خیلی جاها برداشته شده،درسته؟
پ.ن برای مخاطب خاص: آقای *** خیلی خیلی ممنونم از همکاریتون، خیلی خوشحالم که به حرفهام بی هیچ غرض و پیش داوری گوش دادین و باورم کردید …. هرچند که اکثر نوشته هام به مذاقتون خوش نمیاد و با سیاستهای شما ناهمگون .ولی نخواستید مغرضانه قضاوتم کنید و بهم در قبال مشکلات پیش اومده آرامش خیال بخشیدید… این یعنی امیدواری و عشق به همنوع …. همیشه و همه جا موفق باشید و مقامتون بالاتر.:love
آروم آروم از کنار ديوار و با کمک دستهاش و واکرم قدم بر ميدارم تا برسم به ماشين. نگاهم مي افته به ليوان پلاستيکي يک بار مصرفي که رو لبه پنجره پارکينگ خونه ايي جا گذاشتن.
– يکي ظرف آزمايش ادرارش رو گذاشته اينجا!!!!
از زير چشم مسير نگاهم رو تعقيب ميکنه و مي خوره به ليوان!
– بچه جون جاي اينکه حواست به دور و برت باشه، زير پات رو نگاه کن سکندري نخوري…
اينم از نعمات آهسته و پيوسته رفتن… همه چي رصد ميشه.
_____________________
شرکت برای عموم آزاد است
خ نجات الهی (ویلا)- نبش ورشو- خانه شهریاران جوان
پنج شنبه 7 آبان-ساعت 16-18
_______________
خیلی خیلی گرفتارم حتی نمی رسم جواب ایمیل یا کامنت بدم.
ديروز با دوتا خانم دوست داشتني بيرون بودم.
وقتي ماشين رو پارک کردن و من پياده شدم و چند قدم اومدم جلو، به انتهاي ماشين که رسيدم ديدم زيادي به جدول کنار خيابون نزديکه طوريکه بايد عين يه بالرين! رد شم. اون وسط گير کرده بودم،ماشين رو هم نمي شد جابجا کرد چون ديگه اونوقت تکيه گاه نداشتم و زيادي هم به ماشين چسبيده بودم و با توجه به اينکه نمي تونستم خودم رو جابجا کنم حتما چرخها ميرفت روي پام. نه راه پس داشتم نه راه پيش به اضافه اينکه در اثر وايستادن در زمان بيشتر از تحملم زانوهام داشت ميلرزيد و از زير بدنم جا خالي دادنش شروع شده بود.
بايد يک زورمند! کمکم ميکرد و بلند ميکردم و از اون محل گذر تنگ نجاتم ميداد. مستاصل يه نگاهي به اطراف انداختيم. يه پسر جوون يکم پايينتر تو ماشين نشسته بود و داشت عمليات امدادرساني به من رو نگاه ميکرد. دوستم گفت: بگم بياد کمک؟ گفتم :آره صداش کن.
وقتي پسرک اومد پرسيد چيکار کنم؟ گفتم دست بندازيد زير بغلم و بکشيدم بالا که از اين سوراخي پاهام خارج شه. با خجالت گفت: خانم! شما هم جاي خواهر من… خنده ام گرفت ياد نوشته ايي که اخيرا نوشته بودم افتادم که چقدر آقايون تو کمک کردن به يک خانم معذب هستند و انگار به خودشون و حسشون شک ميکنن و ترجيح ميدن واسه اطمينان خاطر خودشون و طرف کمک شونده تمام نواميسشون رو بکشن وسط و گرو بذارنشون!!!
گفتم باشه آقا، من خواهرت، اصن نه مادرت! من و بکش بيرون ديگه نمي تونم وايستم…
نميدونم ولله! شايد اينجور موقع ها بايد گفت آقا کمک کن واسه پنج دقيقه قَبلتُ.
پيام خصوصيلطفا ايميلم نمايش داده نشه،متشکرم))
سلام
اين پيامي که براتون ميخوام بذارم به پستتون ربطي نداره…فقط صرفا يه درد دل دوستانه ست…اون هم از اين جهت که فهميدم شما داراي قوه ي درک بالايي در اينجور مسائل هستيد و بيخودي هم درباره ي کسي قضاوت نمي کنيد و برچسب خوب يا بد بودن رو به بهانه هاي واهي به کسي نمي زنيد.پس خيالم راحته که حرفم درک ميشه و خونده ميشه و همين واسم کافيه…راستش مدت زياديه که دارم به اين مسئله فکر ميکنم:”داشتن ارتباط جنسي”…ميدونيد؟من کسي رو دوست دارم و ايشون هم منو…نه از اون دوست داشتنهاي الکي که دو روز بعدش به فراموشي سپرده ميشه…نه…هر دوي ما از احساسمون نسبت به هم مطمئنيم و ميدونيم که چي ميخوايم ولي اين وسط يه مشکلي وجود داره…و اون هم اينه که فعلا نه من و نه “م” شرايط ازدواج نداريم و حتي توان اينو نداريم که خانواده هامون رو در جريان اين موضوع قرار بديم…الان مدتيه که به شدت نسبت به هم متمايل شديم…از نظر جنسي…خيلي داريم سعي مي کنيم که اين احساسمون رو سرکوب کنيم تا وقتش برسه…ولي هر دومون خيلي معذبيم و اگه رک بخوام بگم به س.ک.س نياز داريم…اما مشکل ما اينه که من يه دخترم و يه دختر توي جامعه ي ما بايد تا شب عروسيش سالم بمونه.همه اينجوري فکر ميکنن و به اين اعتقاد دارن که دختري که پرده ي بکارت خودش رو پيش از زمان مقتضيش يعني همون شب زفاف ضايع کنه مستحق بدترين مجازاتهاست…چنين دختري حتي اگر از تمامي جهات کامل باشه با وجود چنين عيبي ارزش و احترام خودش رو توي جامعه از دست ميده.انگار تمام مشکلات جامعه توي پرده ي بکارت دختران خلاصه ميشه:”داشتن يا نداشتن پرده ي بکارت! مسئله اين است!”نميدونم تا کي ميتونم در برابر غرایزم مقاومت کنم و به احساسات جنسيم ارج نذارم…نميدونم تا کي ميتونم دختر بمونم…دارم تمام تلاش خودمو ميکنم ولي…از روزي ميترسم که پشيمون بشم از اينکه چرا به قانون اين قبيله ي متحجري که داريم توش زندگي ميکنيم پشت پا زدم و زندگيمو که توي پرده ي بکارتم خلاصه ميشه به باد دادم…
الانم خيلي جسارت به خرج دادم که اين حرفها رو دارم ميزنم چون هميشه نگران قضاوت شدن توسط ديگران هستم اما ميدونم دوستاني که اينجان روشنفکرتر از اوني هستن که بخوان کسي چون من رو متهم کنن و بهم انگ بزنن…اگه بتونيد توي اين زمينه کمکم کنيد و نظر خودتون رو بيان کنيد ممنون ميشم…نميدونستم خصوصي بذارم يا نه…واسم مهم نيست…شما هرجور که مايليد به من جواب بديد چون به شدت به راهنمايي نياز داريم.ميتونيد پابليش کنيد يا خير…حتي اگر فکر ميکنيد پيامم ارزش جواب دادن نداره بي خيالش بشيد…به هر حال مرسي،حداقل اينجوري سبک شدم که يه نفر حرفامو تا آخر گوش داد بدون پند و اندرز و نصيحت…
پاينده باشي.
دوست عزيز سلام
اين تنها مشکل تو تنها نيست و فراگيرتر از اين حرفهاست. منم يکبار نوشته ايي داشتم با عنوان ” داشتن يا نداشتن، مسئله اين است” که تبعات و واکنشهاي زيادي رو در پي داشت حالا نميدونم به اون اشاره کردي يا خير.
من نظر شخصيم رو علنا نمي تونم اينجا عنوان کنم که خداي نکرده خط دادن هم محسوب نشه.
ولي ببين ما داريم تو يک جامعه سنتي زندگي مي کنيم که درصد بالايي از اون هنوز دنبال رويت دستمال سفيد قرمز شده بعد زفافند. هرچند به ظاهر. دختران امروزي هم خوب بلدند با چه ترفندهايي حتي با شکم زايمان کرده، دختر بروند خونه بخت! من که مي گم نوش جونش و ناز شستش که چه کلاه گشادي گذاشت سر مرتيکه خري که مامانش رو فرستاد براي خريد 20 گرم گوشت لُخم.
ولي اين حقيقت جامعه ماست و تو اگه از اون تيپ دخترهايي هستي که منتظرند دگمه زنگ خونه توسط خواستگار محترم نواخته بشه، بايد که حفظش کني چون داري با باورهاي همين جامعه زندگي مي کني.
در غير اينصورت تن و روحت رو زجر نده و هميشه کاري رو بکن که براي انجامش دليل داري و ثانيه بعد افسوس چراي به انجام رسوندنش رو نداري.
هميشه يادت باشه اگه کاريم انجام ميدي صرف رضايت خودت باشه و نه لطفي در حق ديگري که اينجوري صد در صد مغبوني.
اگه موانع مذهبي جلوت رو گرفته که خدا راه در رو ، بي نهايت جلو پات قرارداده …قبلتُ و علي يارت.
___________________
این وبلاگ هم چنان مسیر عادی و نوشته های همیشگیش رو طی می کنه.