مامان مي گل و گل چه عزيز با کمک چند تا از همکارانش دست به تاسيس کلاسهاي آموزشي براي بالابردن مهارتهاي فردي زده و کلاسهاي اين هفته به اين ترتيبه که در زير آوردم.
متن رو در زير ميارم براي شرکت علاقمندان.
کلاس هاي روز دوشنبه با عنوان ” دوشنبه هاي خوب من” از ساعت 11 تا 1 برگزار مي شه و در واقع روي قسمت مهمي از شخصيت و درون انسان کار مي کنه که نتيجه اش “من خوبم” هست و موضوع اين دوشنبه ” مديريت زمان”. و روزهاي سه شنبه کلاس هاي “زنگ زندگي” رو داريم ساعت 10 تا 12، که روي باورها و تغيير اون ها و خلاقيت ذهن کار مي کنه و موضوع اين هفته “کلام تو عصاي معجزه گر تو” در ضمن به زودي کلاس هاي طراحي نظم يا فنگ شويي در روزهاي يکشنبه شروع مي شه: آدرس: يوسف آباد، خيابان 68، پلاک20 تلفن: 88033147
View image
***********
خانمی برام ایمیل زده با این مضمون:
موضوع تحقیق من در رابطه با بیماری ام.اس است.
اگر شما در نزدیکی خود افرادی را مبتلا به ام اس می شناسید ، خواهشمندم که به سئوالاتم پاسخ صحیح بدهید.
1): آیا فرد در دوران زندگی خویش عاشق بوده یا هست؟
2): آیا فرد مجرد است؟
3):آیا فرد ورزشکار است؟ چه ورزشی را انجام می دهد؟ به چه مدت؟
4):آیا فرد از غذاهای کنسرو شده استفاده می کند ؟ چند بار در هفته؟
5): فرد در چه شهری زندگی می کند ؟ (صنعتی و…..)
اگر شما به دقت به سئوالاتم پاسخ بدهید ، من امیدوارم که بتوانیم راه حلی برای درمان بیماری ام.اس پیدا کنیم.
با تشکر فراوان.
آدرس ایمیلشون اینه: farzaneh.usda.blue@gmail.com اگه می تونید کمکش کنید برای تحقیقی که داره انجام میده.
تو يه کوچه پس کوچه ايي روي صندلي 206 جديدم نشستم(واکر) . پسر بچه اي 10 يا 11 ساله از راه ميرسه . از همون ابتدا کوچه خيره خيره نگاهم ميکنه، اهميت نميدم به اين نگاهها خيره عادت دارم. مياد سمتم.
-خاله؟!!!
-جانم؟
– اين چرختون گازيه!!!
– نه عزيزم هلي ه.
همراهم از راه ميرسه و چرخ رو هل ميده به سمت ته کوچه. براي اون چشمهاي گرد و متعجب دستي تکون ميدم به نشونه خداحافظي.
يک کمک: مي خوام يه سشوار بخرم و از اونجايي که سختمه يک دستم بند سشوار باشه و اون يکي گير برس پيچ.مي خوام سر خود سشوار برس بخوره. يدونه دارم با قدرت 400 وات و مارک فيليپس ، احساس مي کنم نفس لازم رو نداره و مي خوام پرقدرت ترش رو بخرم شنيدم اينهايي که برسش مي چرخه مو رو مي کنه و کارايي خوبي هم نداره.شما تجربه و پيشنهادي برام داريد؟حدود قيمت چي؟ مي دونيد دور و بر چه قيمتي ميشه تهيه کرد؟پیشاپيش ممنون از راهنماييتون.
اضافه شده ساعت 20
برنامه زن امروز رو ديدم و حالا که مجددا به بهانه مسابقه دويچه وله به وبلاگم پرداختن، بد نيست نوشته ايي در اين مورد بگذارم توي چند روز آينده.
من هم تشکر مي کنم از خانم حميده آرميده.(بابت حرفی که خطاب به من زدند)
تکرار برنامه ساعت 1:10 به وقت ايران ه.
با اعلام اسامی برندگان از سوی هیات داوران معلوم شد که یا خواب زن چپ نیست و یا من زن نیستم :wink
به هرحال به آقای همایون خیری (آزاد نویس عزیز) انتخابشون از طرف هیات داوران به عنوان بهترین وبلاگ فارسی زبان رو تبریک میگم :regular
همینطور کسب رتبه اول گزارشگران بدون مرز توسط وبلاگ تغییر برای برابری و رتبه سوم بهترین وبلاگ توسط دیرتش باد رو به نویسندگانشون تبریک میگم :regular
پ.ن:
چون وبلاگ آزاد نویس و تغییر برای برابری برای من فیلترن مجبور شدم همینجا این موفقیت رو بهشون تبریک بگم…
همه چیز از یه بازی شروع شد…
و بازی با یه ایمیل از طرف دویچه وله …
و گفته بودن که وبلاگم رو برای انتخاب بهترین وبلاگ در بخش وبلاگ های فارسی زبان نامزد کردن.
و خوانندگان و طرفداران وبلاگ ها می تونن به وبلاگ مورد علاقه شون رای بدن.
و من نه به عنوان وبلاگ “ویولت” بلکه به عنوان نماینده یه سبک از وبلاگ نویسی و نماینده قشری از جامعه مون اراده کردم که خودم رو ثابت کنم.
و این رو توی وبلاگم نوشتم.
و متهم شدم به اینکه بازی رو جدی گرفتم.
و بازی ارزش تخریب دیگران رو نداره.
و یا رای جمع کردن به ضرب و زور فیلم هندی بازی کردن ارزش نداره.
و باید ال کرد و بل بود و…
ولی ما بالاخره باید ایمان بیاریم که “بازی اشکنک داره سر شکستنک داره”
اصلا لطف بازی به همین چیزاشه.
حتما همه شما این موقعیت رو بارها تجربه کردین که در سنین بزرگسالی و میانسالی (یا حتی کهنسالی) برای مدت کوتاهی (مثلا یه دوره آموزش حین خدمت) مجبور شده باشین با همسنای خودتون روی صندلی کلاس بشینین و بعد هم شدین همون طفل خردسالی که پشت سر معلمش شکلک در میاره، با ماش و لوله خودکار سلاح جنگی میسازه و موقع امتحان تقلب می کنه.
این مسابقه برای منم یه بازی بود…ولی من بازی رو با آداب و قواعد حسابگرانه یه بزرگسال دوست نداشتم…من توی بازی فقط یه کودک بودم و دلم می خواست فارغ از همه منم ها و جایگاه های روزمره که ما رو از ذات پاک و معصوم طفولیت دور کرده، فقط طفلی باشم که برای یه بادکنک یا آب نبات چوبی گریه می کنه و برای بدست آوردنش با همسن وسالاش رقابت می کنه.
اگه درست قضاوت کنین و با انصاف حکم بدین، شاید فقط این من بودم که بازی رو درست بازی کردم…بله من کودک درونم رو به بازی فرستادم و خودم مثل یه مادر به بازیش نگاه کردم و لذت بردم…از شادیش شاد شدم و از زمین خوردن هاش نگران…
من با شور کودکی از خواننده هام خواستم که کمکم کنن تا اول بشم…و کدوم عقل سلیمی این موضوع رو نفی می کنه!؟
در هر انتخابی ممکنه من و شما از کاندیدا یا کاندیداهایی خوشمون نیاد ولی نمی تونیم تبلیغات اونا برای رای جمع کردن رو زیر سوال ببریم و نشونه ضعفشون بدونیم.
اگه من توی چند پست اخیر با داستان و به شوخی یا جدی با زبون طنز و تعریف خاطره گوشه چشمی هم به مسابقه داشتم به نظر شما محکومم؟
خوب من نماینده یه طیف وسیع از زنان و دختران وبلاگ نویسی بودم که روزمرگی هاشون رو توی این فضای مجازی می نویسن و طرفدارای همه اونا من رو نماد وبلاگ مورد علاقه خودشون دونستن و بهم رای دادن…و این نشون میده (شاید بشه نوعی تحقیق به حسابش آورد) که سلیقه غالب خوانندگان وبلاگ های فارسی زبان روزنوشت ها رو بیشتر می پسنده تا بحث های علمی و فلسفی رو (و البته دلیلی بر برتر بودن این سلیقه نیست)
این بازی با تمام درس ها و عبرت هایی که داشت، با تمام زخم زبون ها و تهمت ها و اهانت هایی که شد، امروز تموم شده و از نظر تعداد آرای عمومی وبلاگ من در صدر قرار گرفته.
این برای من یه افتخاره و هیچ توهین و تحقیری نمی تونه این افتخار رو کمرنگ کنه…
چون این لطف و محبت تعداد زیادی از خوانندگان این صفحه بنفشه… صفحه ای که چهار سال و اندی خوشی ها و ناخوشی های من رو توی خودش داره… صفحه ای که برام خیلی عزیزه… صفحه ای که بخشی از سلامتیم رو ازم گرفته ولی به جاش منبع انرژی بزرگی حداقل برای جمعی از دوستها و همدردام شده…
از قدیم گفتن طعم شیرین پیروزی ولی من می گم طعم ملس پیروزی…
پیروزی وقتی شیرینه که همه در اون سهیم باشن… من از دیدن آزردگی نویسنده وبلاگی که برام محترمه به هیچوجه خوشحال نمیشم.
من از شکست دیگران خوشحال نمیشم… و این بخش از بازی، شیرینی پیروزی رو از بین می بره…
پس دلم می خواد اونایی که مثل من بچه بازی درنیاوردن و بازی رو جدی نگرفتن، امروزم نتیجه رو جدی نگیرن…
و من افتخار این پیروزی رو تقدیم می کنم به توکای مقدس…
توکا جان، برای من افتخار بزرگیه که امروز در کنار تو روی سکوی اول ایستادم…
و همینطور بقیه وبلاگ هایی که توی این دوره با هم رقابت کردیم…
ما همه با هم پیروز شدیم…
ما؛ یعنی وبلاگ نویس ها و وبلاگ خون های حرفه ای…
ما پیروز شدیم، چرا که تونستیم به عنوان پیشتازان وبلاگ نویسی این رسانه صمیمی و قابل دسترس رو توی جامعه خودمون ترویج بدیم و دانسته ها و تجاربمون رو در اختیار نسل امروز و آیندگان قرار بدیم…
همه ما با هم پیروز شدیم…
و من از پیروزی خوشحالم…
من از این پیروزی خوشحالم و خوشحال تر اینکه ما همه با هم پیروز شدیم…
و یادمون باشه فقط کسانی توی بازی برنده میشن که اون رو جدی بگیرن و…
.
.
.
…و مگه نه اینکه زندگی همش یه بازیه؟
coldplay-Violet hill
لينک دانلود
ديشب خواب ديدم از دوچه ووله تماس گرفتن و مي گن مي خواهيد از “کف تعداد آرا”(دقيقا همين اصطلاح رو بکار برد!) خبردار بشيد؟ بعد گفت آقاي همايون خيري( همچين کسي با اين نام داريم؟ من تو خواب فهميدم منظورش آزاد نويسه!) 332 راي واقعي آوردن اقاي توکا نيستاني 211 راي و شما 113 راي!!! بقيه تعداد راي هاي تکراري بوده که داده شده.
بعد من تو خواب با خودم فکر کردم من با روزي 3500 تا 4500 بار بازديد همش 113 تا راي داشتم؟ خوب اگه اينقدر چرت مي نويسم که ارزش راي دادن نداره پس اين همه آدم ميان اينجا چيکار؟ براي چي من اينقدر خودم رو تو فشار ميذارم که هر روز حتي شده يک خط بنويسم که کسي دست خالي برنگرده و رضايت بازديد کننده جلب شه؟… نه اصلا ارزش وارد کردن اين همه استرس و فشار بخودم رو نداره منم ديگه از سر تفنن آپ مي کنم … خلاصه که بد خوابي بود.
لازمه امروز که آخرين روز راي گيريه مجددا يک نکته رو يادآوري کنم و اون اينه که اين راي گيري اينترنتي فقط نشون دهنده آرا خوانندگان و ميزان رضايت اونها از وبلاگ مورد نظره و دخل آنچناني بر نظر داورها نداره و تصميم آخر براي اعلام اسم يک وبلاگ بر عهده اونهاست و ممکنه وبلاگي انتخاب بشه از ته جدول … پس لطفا بدونيد وبعد اعلام نتايج شوکه نشيد.
اصلا از شرکت داده شدنم تو اين مسابقه راضي نبودم فکر کنم اين دوماه(که واسه يه مسابقه مدت خيلي طولانيه) به اندازه اين پنج سال اعصابم تحت کشش بود و انواع و اقسام حرفهاي مزخرف و برخوردهاي مشمئز کننده رو ديدم. شايد براي هر آدم ديگه ايي مهم نباشه ولي من بايد يادم باشه که حداقل از لحاظ جسمي با خيلي از ديگران فرق دارم و هرکدوم از اين برخوردهاي ناآگاهانه يه قدم هلم ميده به سمت پرتگاه …جايزه من از اين مسابقه ، شل شدن زبونمه.. که هيچ کس مقصر نيست الا خودم.
البته که همه چيز هم در اين حد بد و فاجعه نبود و يک دستاورد خوبم هست و اينکه من به عنوان يک خانم بلاگر جلوي آقايون مدعي ايستادم و در مقابل چنگ و دندون نشون دادن ايادي اونها يک قدم هم از موضعم عقب نرفتم و پشت پستو قايم نشدم به گريه کردن.
اگه فکر کردم محقم و بايد اعتراض کنم،کردم.هرچند تبعات سنگين باشه و مملو از اعصاب خوردي ولي مهم بود که جا نزنم فقط به صرف خانم بودن و جنس ظريف و شکننده … ديگه چه برسه به من که از شکننده گذشته و چيني بند زده شدم.
در آخر بازم ممنونم از همه شما که تنهام نذاشتيد و همچنان کنارم مونديد … باورکنيد نتيجه در مقابل همدلي و محبت شما اينقدر ارزشمند نيست…..شهرزاد متشکرم.:wink
در حاشيه: اگه کسي اينترنت پر سرعت داره و علاقمند هم هست،مي تونه نتيجه مسابقه رو فردا آن لاين از اين طريق گوش بده.
دبستان كه بودم توي مدرسه مون هر هفته روزاي شنبه سر صف بچه هايي رو كه توي هفته گذشته توي يه درس پيشرفت چشمگيري داشتن يا نمره خوبي گرفته بودن تشويق مي كردن و بهشون جايزه مي دادن :applause
يادمه يه هفته من توي ورزش پيشرفت چشمگيري كرده بودم و تو يه مسابقه طناب زني اول شده بودم (خودمونيم از اولشم اهل ورزش نبودماااا:teeth) طفلكي معلم ورزشمونم كه حسابي از اين ركورد شكني من به وجد اومده بود برام يه جايزه خريد كه سر صف بهم بدن. غافل از اينكه اين تشويق من باعث تنبيه خودش خواهد شد…
آخه نمي دونم روي چه حسابي رفته بود يه جعبه شطرنج برام خريده بود. اونم توي اون سال ها كه خريد و فروش و حمل و نقل شطرنج و ويدئو و … ممنوع بود و شطرنج (مثل ورق) حكم قمار رو داشت.
خلاصه ضمن اينكه اون جايزه رو بعدا مديرمون از من گرفت، همون مساله باعث شد كه معلممون رو به يه مدرسه ديگه بفرستن (احتمالا دورتر از خونه ش كه موقع رفت و آمد حسابي اذيت بشه و متنبه:sad)
اين از اون مسابقه و نتيجه ش و اينم از اين مسابقه و …
يادمه يه بار يكي از دوستام در مورد يكي از فاميلاشون كه توي لرستان شكارچيه داستان جالبي تعريف مي كرد. مي گفت:
چندتا جهانگرد انگليسي كه براي بازديد از قلعه فلك الافلاك اومده بودن خرم آباد ميرن توي يه قهوه خونه و با زبون ايما و اشاره به اونايي كه انجا نشسته بودن و چايي ميخوردن حالي مي كنن كه خريدار يه تخته پوست خرس قهوه اي هستن…
يكي از اونايي كه اونجا بوده ميگه من يه نفرو مي شناسم كه شكارچيه و مي تونه اين خرس رو بزنه.
خلاصه فرداش مي رن و فاميل اين دوستمو از توي كوه و كمر پيدا مي كنن و ميارن توي قهوه خونه پيش خارجيا.
اون بنده خدا هم كه يه روستايي ساده بوده تا اين خارجياي قد بلند و مو طلايي رو مي بينه جو گير ميشه و شروع مي كنه به چونه زدن سر قيمت.
حالا شما تصور كنين كه اون خارجيا پيش خودشون در مورد ايرانيا چه فكري مي كنن (طرف هنوز خرس رو نزده ؛ پوستشو نكنده و… داره سر قيمتش بحث مي كنه!!!!!)
حالا قضيه من و توكا و بحث و جدلمون سر جايزه مسابقه هم حكايت پوست خرسيه كه هنوز توي جنگل هاي لرستان داره براي خودش عسل مي خوره…
این مسابقه و نتیجه اش اینقدر ارزش نداره که آدمی با تمام عواطف سالم انسانی ازم دلخور بشه و شکوه کنه برای همین برای گریز از هر سوتفاهمی در حاشیه رو حذف می کنم.