داشتم آرشيو رو زير و رو می کردم برخوردم به اين شعری که سال 84 آرزو برام گفته:love:
غار تنهائيت را رها کن
پرنده تو را صدا میزند
فراموش نکن
اينجا زنی زندگی میکند
که چشمهايش سريعتر از پاهايش قدم برمیدارند
و قدمهای نگاهش خيلی بلند است
اينجا زنی زندگی میکند
که قلب پاکش تعادل جسمش را حفظ میکند
و شايد تعادل هوای اطرافش را.
غار تنهائيت را رهاکن
مهم نيست با پاهايت حرکت کنی
يا با نگاهت
يا با قلبت
مهم زندگی است
و عشق ورزيدن
حتی دلت برای چشمهايی که نمیبينند نسوزد
برای او
پاها و دستهايش زندگی را تعريف خواهند کرد.
و آن گوشی که هرگز صدايی را نمیشنود
نگاه اوهمه چيز را برايش خواهد شنيد
لبخند را هديه کن
اين زندگی متعلق به هيچکس نيست
فقط عشق است که متعلق به زندگی میشود
عاشق باش
و عاشقانه با نگاهت
زندگی را ترسيم کن.
تقديم به ويولت عزيز
غرق اين همه عشق و انرژی مثبتی شدم که شما بهم ارزانی ميکنید.:love:kiss
خدايا شکرتraying
براي انجام کاري من و گذاشته بود تو ماشين و رفته بود … نيم ساعت که گذشت، سعي کردم با زير و رو کردن داشبورد و کاغذهاي داخلش و مطالعه اونها!! سرم رو گرم کنم :shades… باز هم زمان گذشت و هنوز پيداش نبود … يادم رفته بود قبل بيرون اومدن از خونه موبايل رو بزنم تو شارژ و الان هم 2% بيشتر باطري شارژ نداشت، نه مي تونستم بازي کنم و نه آهنگ گوش بدم حتي نمي تونستم هي زنگ بزنم بهش و غر بزنم که کجايي؟ پس چرا نمياي؟:eyebrow… پاي راه رفتن هم که نداشتم نمي تونستم از ماشين پياده شم و واسه خودم قدم بزنم … از شانس من خيابون هم خلوت بود و هيچ سوژه سرگرم کننده و رفع فضولي تا شعاع 5 کيلومتري ديده نميشد h… دوساعت گذشته بود و هنوز نيومده بود … به معناي واقعي کف کرده بودم:yawn، عضلات پام از يکجا بي حرکت موندن خسته شده بود و شروع کرده بود به پرش! … تو دلم شروع کرده بودم به خودم فحش دادن تا ديگه من باشم پيشنهاد بدم، تو که مي خواي به کارات برسي منم مي شينم تو ماشين که هوايي به کله ام بخوره!:angry… يه تاکسي کنار ماشين وايستاد و پسر جووني ازش پياده شده ظاهرش رو زير نظر گرفتم( فضولي از بيکاري که بهتره!) پسري بود حدود 23 يا 24 ساله با قدي متوسط با ريشي کوتاه رو چونه بدون سيبيل کيفي رو به کمک بندش کج انداخته بود و کلاهي رو که مدل کلاه ماهيگيرها بود بين کيف و شکمش بند کرده بود، خيلي سريع کرايه رو پرداخت کرد و خيز برداشت براي رد شدن از خيابون … در همون لحظه بخاطر حرکت ناگهاني پسرک کلاه از کيف رها شد و افتاد کف خيابون بدون اينکه صاحبش متوجه افتادن اون بشه… از زير چشم تمام اتفاقات رو زير نظر داشتم آخ جون استرس آخ جون هيجان بالاخره يه اتفاق غير معمول تو اين خيابون خلوت افتاد:hug، الان پسره بدون اينکه متوجه فقدان کلاه بشه ميذاره ميره و وقتي بفهمه چقدر غمگين ميشه بخاطر از دست دادن کلاه :sad… با هيجان خودم رو کشيدم به سمت شيشه راننده که پايين بود و داد زدم آقا آقا ،،، کلاهتون … و با دست اشاره کردم به کف خيابون جاييکه کلاه افتاده بود … پسرک با لبخند برگشت و ازم تشکر کرد و خم شد و کلاه رو برداشت… کاشکي ميشد يه نيم ساعتي وا مي ستاد و باهام حرف ميزد که حوصله ام سر نره … بازم خوبه با اين هيجان پيش اومده روزم ساخته شد ومي تونستم يه نيم ساعت ديگه هم تو ماشين منتظر برگشتنش بشينم.:teeth
يه بچه خيلی کوچولو ومعصوم که فقط 12 روزشه تو بيمارستان بستريه تو بخش سی.سی.يو ازتون عاجزانه می خوام برای برگشت سلامتيش دعا کنيد.raying
پ.ن:پست قبل ترتيب صحبت ها اولی اميد و دومی منم.:teeth تو خود حديث مفصل بخوان:toungeevil
يه بچه خيلی کوچولو ومعصوم که فقط 12 روزشه تو بيمارستان بستريه تو بخش سی.سی.يو ازتون عاجزانه می خوام برای برگشت سلامتيش دعا کنيد.raying
پ.ن:پست قبل ترتيب صحبت ها اولی اميد و دومی منم.:teeth تو خود حديث مفصل بخوان:toungeevil
– این پژو پرشیا مال کیه؟
– مال همسایه طبقه بالاست…تازه اومدن.تازه یه 206هم دارن.
– جوونه؟
– نه بابا، هم سن و سال توئه:tounge
– :surprise مگه من پیرم!!!!!؟؟؟ بی…
:rolling
پ.ن:
هانیل نکته پست قبل رو خوب گرفت.وقتی تیشه های زندگی اینقدر به آدم بخوره ، آخرسر باید هم یه تندیس خل مشنگی مثل این ازش دربیاد:wink
اس.ام.اسی زیبا از ساتین عزیز:love:
سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد ، تندیسی زیبا نخواهد شد. از زخم تیشه خسته نشو ، که وجودت شایسته تندیس است… (اهورامزدا)
تصور کردم که واسه بيرون رفتن مي خوام چي بپوشم؟
با سختي خودم رو کشوندم جلو ايينه، ضد آفتاب رو برداشتم و نقطه نقطه رو صورتم گذاشتم و با سرانگشتام پخشش کردم بعدش نوبت پنکيک بود درش رو باز کردم و با کمک پدش زير چشمام رو سفيد کردم وايستاده و واي نايستاده خط چشمم رو کشيدم بعدش هم روش با مداد سبزم يک خط پهن کشيدم برس رژگونه رو برداشتم و رژگونه آجري رو ماليدم به گونه هام با يه برس بزرگتر رد رژگونه رو محو کردم حالا نوبت لبها بود … ريميل رو برداشتم و آروم آروم اومدم به سمت صندلي سر راهم مانتو وشلوار رو برداشتم انداختم رو تخت که بعدا براي پوشيدنشون راه اضافه نرم! با کمک يک آينه کوچيک ريميل زدم به مژه هام، چشمام رو ريز کردم و نگاهي به خودم تو آيينه انداختم … همه چيز بي نقص بود، خوبه.
مانتو و شلوار م رو پوشيدم مامان رو صدا کردم شال نارنجيم رو از تو کمد بهم بده ،،، با لاک دستم هماهنگ بود . وقتي اومد تو اتاق و شال رو بهم داد خواهش کردم کيفم رو با خودش ببره بيرون که من دستام آزاد باشه براي از اتاق بيرون اومدن.
به سختي رفتم نشستم رو مبل دم در که مخصوص خودمه … کفش قهوه ايي ها رو از تو جا کفشي برداشتم اونا با آرايش و رنگ لباسم هماهنگ بود … خوب ظاهرا ديگه کارام تموم شده بود و مي تونستم چند دقيق ايي رو در آرامش بشينم منتظر اميد.
– اِ مامان ببخشيد ها ميشه ساعت نارنجيم رو از تو کشو ميز برام بياريد يادم رفت برش دارم .
– اِ مامان بازم ببخشيد اون انگشتر نگين سبزم رو هم برام مياريد.
مامان هردو تا سفارشم رو آورد.به سختي بند ساعت رو بستم و با خنده رو کردم به مامان
– کاشکي اينقدر وسواس تو لباس پوشيدن نداشتم و يلخي يه چيزي مي کشيدم تنم و دِ برو که رفتيم.
زنگ به صدا در اومد اميد بود … اومد کمکم کرد چند تا پله رو برم پايين تا دم در.
– اميد اصلا حس راه رفتن ندارم.
– باشه به خودت فشار نيار صبر کن برم ويلچر رو بيارم.
وقتي سوارم کرد با خنده گفتم:
– اين همه بزک دوزک کردم براي ويلچر سواري.:whistling
– مهم نيست مهم اينه که در هر شرايطي به خودت و ظاهرت اهميت ميدي … من همين رو دوست دارم … اين روح زندگي کردن رو.:love:hug