ديروز با هم تلفني صحبت ميکرديم موقع خداحافظي
من: خوب قربانت ممنون زنگ زدي…
اميد: راستي يه چيزي !
من: چي؟
اميد: خيلي از دستت دلخورم.
من: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :question
اميد: تا حالا فکر ميکردم صميميت و رفاقت حرف اول رو تو رابطه ما ميزنه.:nottalking
من: درست. مگه غير از اين بوده؟ :thinking
اميد: تازه فهميدم تو اين مدت چقدر بهم دروغ گفتي و لاپوشوني کردي. رذالت هم حدي داره! :loser
من: :surprise
اميد: دلت اومد با من همچين کاري بکني؟ مگه من بهت بدي کرده بودم؟ مگه از همون اول نگفتم تو رو همونطوري که هستي پذيرفتم و گذشته هرکي مال خودشه و به حال ربطي نداره پس چرا؟:sad
من: چرا چي؟ خفه ام کردي چي شده؟ h
اميد: تازه امروز فهميدم تو يه بچه هم داشتي که وجودش رو از من پنهان کرده بودي و خبرنگار روزنامه سلامت کشفش کرد چيزي که من … دوسال آزگار نفهميدم و اون با خوندن سرسري وبلاگت فهميد. :shades
ديروز با هم تلفني صحبت ميکرديم موقع خداحافظي
من: خوب قربانت ممنون زنگ زدي…
اميد: راستي يه چيزي !
من: چي؟
اميد: خيلي از دستت دلخورم.
من: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :question
اميد: تا حالا فکر ميکردم صميميت و رفاقت حرف اول رو تو رابطه ما ميزنه.:nottalking
من: درست. مگه غير از اين بوده؟ :thinking
اميد: تازه فهميدم تو اين مدت چقدر بهم دروغ گفتي و لاپوشوني کردي. رذالت هم حدي داره! :loser
من: :surprise
اميد: دلت اومد با من همچين کاري بکني؟ مگه من بهت بدي کرده بودم؟ مگه از همون اول نگفتم تو رو همونطوري که هستي پذيرفتم و گذشته هرکي مال خودشه و به حال ربطي نداره پس چرا؟:sad
من: چرا چي؟ خفه ام کردي چي شده؟ h
اميد: تازه امروز فهميدم تو يه بچه هم داشتي که وجودش رو از من پنهان کرده بودي و خبرنگار روزنامه سلامت کشفش کرد چيزي که من … دوسال آزگار نفهميدم و اون با خوندن سرسري وبلاگت فهميد. :shades
ويولت ، گل سرخي که در شوره زار روئيد!…..
ماجراي ويولت ، يک افسانه يا رمان تخيلي نيست ، بلکه ماجراي واقعي زندگي يک دختر فرانسوي است که در سال 1933 ، پدرش راکشت و قصد کشتن مادرش را هم داشت او دستگير و محاکمه شد و به اعدام محکوم گشت.محاکمه او يکي از پرسر و صدا ترين محاکمات قرن بود.در باره او و سرگذشت شگفت انگيزش ، کتابي نوشتند ، و فيلمي که کارگردان فرانسوي “کلود شابرول” از روي همين کتاب ساخته بود در سال 1978 در جشنواره سينمائي “کن” غوغائي بر انگيخت و “ايزابل هوپرت” ، ايفا کننده نقش “ويولت ” ، جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود کرد…..
شبي ويولت 36 قرص خواب را به صورت گرد در آورده و آنرا با يک نامه جعلي از طرف دکترخانوادگي به پدر و مادرش داد. در اين نامه نوشته شده بود:”اين دارو را بايستي بخوريد”پدر و مادر گرد را خوردند و ساعتي بعد هر دو بيهوش بر زمين افتادند…..او يک شبانه روز را در بيرون از خانه گذراند و وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش مرده و مادرش نيمه جان است او شير گاز آشپزخانه را باز کرد تا مرگ پدر و مادرش را خودکشي جلوه دهد آنگاه از همسايه شان کمک خواست ….همسايه پليس را خبر کرد .
ويولت در زندان با کار اجباري روزگار گذراند و اين تنها مادرش بود که به ملاقاتش مي آمد ويولت در طول سالها بدون کوچکترين شکايتي در زندان روزگار را سپري مي کردآن چنان در سکوت مرگ فرو رفته بود که خواهران روحاني را دچار نگراني کرده بود خواهران روحاني از اينکه دختري اينچنين جوان بايد سالهاي عمرش را در چهارديواري سياه زندان بگذراند افسوس مي خورند.او ساعات بيکاريش را با مطالعه کتاب مقدس مي گذراند کشيشي پس از ملاقات با او ، در حالي که اشک در چشم دارد، مي گويد:”اين دختر روح مرا آشفته کرده ، مطمئنم که گناهان او به کلي بخشيده شده است “.
پس از پنج سال مادر ويولت در تکاپوي اين بود که در مجازات او تخفيفي بگيرد و عليرغم اينکه ويولت اظهار مي دارد درزندان راحت است ، وکيل پرونده او را مجددا به جريان مي اندازد همه مسئولين زندان طرفدار ويولت هستند.کار پرونده ويولت آنچنان بالا مي گيرد که مارشال “پتن ” معروف پس از مطالعه و مشورت دستور مي دهد مجازات اين دختر پدر کش از حبس ابد به دوازده سال حبس با اعمال شاقه تبديل شود.
اکنون همه در فعاليتند که او را زودتر از زندان آزاد کنند در سال 1941 دو درجه عفو ديگر شامل حال او مي شوداز اين پس ويولت بجاي کار در کارگاه ، مسئول پخش غذا است و کار آسانتري دارد.
در اين زمان است که با پسر يکي از کارکنان زندان که به عنوان آشپز در زندان مشغول کار است آشنا مي شود ويولت کم کم نگاه هاي گرم و پر محبت اين پسر را حس مي کند….
در حاليکه ويولت از دل و جان دلبسته اين پسر شده است مادرش ، وکيل دعاوي ، خواهران روحاني و رئيس زندان تلاش مي کنند که حکم عفو او را بگيرند مادرش به ديدار هر مقامي که بتواند مي شتابد و در برابر آنان زار زار گريه مي کند.
بالاخره روز آزادي ويولت از زندان فرا مي رسد ويولت ديگر ذره اي به ويولت پيشين شباهت ندارد او تنها به زندگي جديدش با محبوبش فکر مي کندآنها بزودي با هم ازدواج مي کنند ويولت در قصبه اي در حومه پاريس زندگي فقيرانه ولي سرشار از عشق را ادامه مي دهد. دوستان جديد ، همسايه ها و فرزندانش از ماجراي زندگي او چيزي نمي دانند، او گذشته را به دست فراموشي سپرده است.
ويولت در طول سالهاي زندگي خود هر گز يادي از خاطرات خود نمي کند در آخرين ساعات زندگي خود از فرزندانش مي خواهد که کاغذهاي داخل صندوقچه اي را که سالهاست در بسته نگهداري کرده بدون خواندن آنها بسوزانندآن کاغذهااسنادومحتويات پرونده ي جنائي او بود .
پيوست:شايد در ظاهر هيچ شباهتی بين اين ويولت روان پريش و جنايتکار با ويولت مجازی درگير با ام-اسی که شما می شناسيد نباشه اولش برای خودم هم عجيب بود که چرا اينقدر به شخصيت و نام اين آدم علاقه مند شدم ولی به شباهتهای ريزی دست پيدا کردم که برای خودم هم عجيب بود تمام اين شباهت ها حکم ايهام داره :tounge اون زندان و تنهايي متحولش کرد من رو زندان بيماريم، هر دو نفرمون مادر تا لحظه آخر با همه ندانم کاری هامون يار هميشگی مون بود :loveشايد يک زمانی در موردش بيشتر توضيح دادم.
زحمت گردآوری اين مطلب رو ساتين عزيزم کشيده و زحمت سانسور به شيوه حکومتی رو ويولت مجازی عزيز تر از جانم.:rolling
ويولت ، گل سرخي که در شوره زار روئيد!…..
ماجراي ويولت ، يک افسانه يا رمان تخيلي نيست ، بلکه ماجراي واقعي زندگي يک دختر فرانسوي است که در سال 1933 ، پدرش راکشت و قصد کشتن مادرش را هم داشت او دستگير و محاکمه شد و به اعدام محکوم گشت.محاکمه او يکي از پرسر و صدا ترين محاکمات قرن بود.در باره او و سرگذشت شگفت انگيزش ، کتابي نوشتند ، و فيلمي که کارگردان فرانسوي “کلود شابرول” از روي همين کتاب ساخته بود در سال 1978 در جشنواره سينمائي “کن” غوغائي بر انگيخت و “ايزابل هوپرت” ، ايفا کننده نقش “ويولت ” ، جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود کرد…..
شبي ويولت 36 قرص خواب را به صورت گرد در آورده و آنرا با يک نامه جعلي از طرف دکترخانوادگي به پدر و مادرش داد. در اين نامه نوشته شده بود:”اين دارو را بايستي بخوريد”پدر و مادر گرد را خوردند و ساعتي بعد هر دو بيهوش بر زمين افتادند…..او يک شبانه روز را در بيرون از خانه گذراند و وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش مرده و مادرش نيمه جان است او شير گاز آشپزخانه را باز کرد تا مرگ پدر و مادرش را خودکشي جلوه دهد آنگاه از همسايه شان کمک خواست ….همسايه پليس را خبر کرد .
ويولت در زندان با کار اجباري روزگار گذراند و اين تنها مادرش بود که به ملاقاتش مي آمد ويولت در طول سالها بدون کوچکترين شکايتي در زندان روزگار را سپري مي کردآن چنان در سکوت مرگ فرو رفته بود که خواهران روحاني را دچار نگراني کرده بود خواهران روحاني از اينکه دختري اينچنين جوان بايد سالهاي عمرش را در چهارديواري سياه زندان بگذراند افسوس مي خورند.او ساعات بيکاريش را با مطالعه کتاب مقدس مي گذراند کشيشي پس از ملاقات با او ، در حالي که اشک در چشم دارد، مي گويد:”اين دختر روح مرا آشفته کرده ، مطمئنم که گناهان او به کلي بخشيده شده است “.
پس از پنج سال مادر ويولت در تکاپوي اين بود که در مجازات او تخفيفي بگيرد و عليرغم اينکه ويولت اظهار مي دارد درزندان راحت است ، وکيل پرونده او را مجددا به جريان مي اندازد همه مسئولين زندان طرفدار ويولت هستند.کار پرونده ويولت آنچنان بالا مي گيرد که مارشال “پتن ” معروف پس از مطالعه و مشورت دستور مي دهد مجازات اين دختر پدر کش از حبس ابد به دوازده سال حبس با اعمال شاقه تبديل شود.
اکنون همه در فعاليتند که او را زودتر از زندان آزاد کنند در سال 1941 دو درجه عفو ديگر شامل حال او مي شوداز اين پس ويولت بجاي کار در کارگاه ، مسئول پخش غذا است و کار آسانتري دارد.
در اين زمان است که با پسر يکي از کارکنان زندان که به عنوان آشپز در زندان مشغول کار است آشنا مي شود ويولت کم کم نگاه هاي گرم و پر محبت اين پسر را حس مي کند….
در حاليکه ويولت از دل و جان دلبسته اين پسر شده است مادرش ، وکيل دعاوي ، خواهران روحاني و رئيس زندان تلاش مي کنند که حکم عفو او را بگيرند مادرش به ديدار هر مقامي که بتواند مي شتابد و در برابر آنان زار زار گريه مي کند.
بالاخره روز آزادي ويولت از زندان فرا مي رسد ويولت ديگر ذره اي به ويولت پيشين شباهت ندارد او تنها به زندگي جديدش با محبوبش فکر مي کندآنها بزودي با هم ازدواج مي کنند ويولت در قصبه اي در حومه پاريس زندگي فقيرانه ولي سرشار از عشق را ادامه مي دهد. دوستان جديد ، همسايه ها و فرزندانش از ماجراي زندگي او چيزي نمي دانند، او گذشته را به دست فراموشي سپرده است.
ويولت در طول سالهاي زندگي خود هر گز يادي از خاطرات خود نمي کند در آخرين ساعات زندگي خود از فرزندانش مي خواهد که کاغذهاي داخل صندوقچه اي را که سالهاست در بسته نگهداري کرده بدون خواندن آنها بسوزانندآن کاغذهااسنادومحتويات پرونده ي جنائي او بود .
پيوست:شايد در ظاهر هيچ شباهتی بين اين ويولت روان پريش و جنايتکار با ويولت مجازی درگير با ام-اسی که شما می شناسيد نباشه اولش برای خودم هم عجيب بود که چرا اينقدر به شخصيت و نام اين آدم علاقه مند شدم ولی به شباهتهای ريزی دست پيدا کردم که برای خودم هم عجيب بود تمام اين شباهت ها حکم ايهام داره :tounge اون زندان و تنهايي متحولش کرد من رو زندان بيماريم، هر دو نفرمون مادر تا لحظه آخر با همه ندانم کاری هامون يار هميشگی مون بود :loveشايد يک زمانی در موردش بيشتر توضيح دادم.
زحمت گردآوری اين مطلب رو ساتين عزيزم کشيده و زحمت سانسور به شيوه حکومتی رو ويولت مجازی عزيز تر از جانم.:rolling
خيلي وقت که بحث Network بين افراد مختلف جامعه داغ.
هرجا که مي ري يکي هست که بخواد پرزنتت کنه، چند وقت پيش يکي از دوستان صميميم دقيقاً عين مگس بهم چسبيده بودh که براي گلد کوئست پرزنت بشم، اولش به بهانه هاي مختلف از زيرش در مي رفتم تا اينکه اينقدر سمج شد که اون روي من اومد بالا بهش گفتم اين همه به من زنگ ميزني جاي اينکه ب بسم الله بگي کي وقت داري بياي خونه مون پرزنتت کنم؟ بپرس حالت چطوره؟ که منم اينقدر جبهه نگيرم.:angry
با اين قماش شرکتها خيلي مخالفم براي مخالفتم هم دلايل مختلف دارم که عمده ترينش اينه:
1- ارز از کشور خارج ميکنه.:hypnoid
2- جنسي بايد خريداري بکني که لازم نداري به قولي آش کشک خاله ته.:sick
3- غير قانونيه و دولت درست يا غلط باهاشون برخورد ميکنه و عضو شدنش خطرناکه.:nailbiting
از طرفي نت ورک ايران رو برداشته و فکر ميکنم وارد نشدن بهش يعني ايستادن و بازي ديگران رو تماشا کردن از همه مهمتراينکه بيماري من خيلي خرج بر ميداره و اين حقوقي که من ميگيرم کفاف هزينه هاي بالاي درمان و اياب و ذهابي که فقط با آژانس امکان پذيره رو نميده.
جديداً يک شرکت ايراني رو بهم معرفي کردن که شرايط تحميلي موارد ديگه رو نداشت يعني کارشون eShop و تو در ازاء مبلغي که ميدي کارت اعتباري دريافت مي کني که ميتوني با اون از فروشگاههاي تحت پوشش اين شرکت اقلام مورد نيازت رو حالا ميخواد چيزهاي سوپري مثل برنج و مايع ظرفشوئي… باشه يا لباس و مواد آرايش يا حتي کامپيوتر را تهيه کني.
اين به نظرم خيلي معقول تر بود و احساس انگل بودن هم به آدم نميده چون داري با وارد شدن به اين چرخه بازاريابي مي کني براي فروشگاهها و اقلام وطني!!!.:smug
حالا که آبرو و حيثيتی جهانيمون يک کم گوگولی شده:hypnoid خوبه از گوگول :toungeبخوايم که لوگوی نوروز رو بذاره تا لااقل از اين طريق و با نشون دادن آيين های قشنگ باستانيمون خودمون رو تو جهان مطرح کنيم.:applause
آدرس ايميلتون رو اينجا وارد کنيد.
اميد پياده ام کرد بره ماشين رو پارک کنه بياد دنبالم از جايي که واستاده بودم موقعيت سوق الجیشيم رو بررسی کردم ببينم ميتونم بدون کمک کسی برم تا دم مغازه يا نه؟ از تو خيابون که من واستاده بدوم با شيب و يک پله متصل ميشد به پياده رو ديدم حالم بدتر از اونيه که بتونم اون شيب رو رد کنم :eyebrow ترجيح دادم واستادم تا اميد بياد، از بخت بد ماشينی که بهش تکيه داده بودم راننده اش اومد و می خواست از پارک در بياد. حالا چيکار ميکردم؟ چه جوری ميرفتم کنار تا اون رد شه؟:hypnoid فاصله من و ماشين يک پل آهنی گنده بود با فاصله گشاد گشاد بين آهن هاش ميترسيدم جم بخورم عصام از فاصله آهنها بره پايين و معلق شم با احتياط نوک پا نوک پا نيم متری اومدم عقبتر اونم گذاشت دنده عقب.با پررويي هرچه تمامتر شروع کردم فرمون دادن بهش :smugاونم رو اعتماد من که هوای خودم رو دارم با خيال راحت شروع کرد به عقب اومدن (موقعیت رو طوری در نظر بگيريد که اون داشت سر پايينی دنده عقب مي گرفت)…بيا…بيا…هوپ:hand درست پنج سانت مونده به خودم گفتم هوپ :nailbiting با دست اشاره کردم که حالا برو.:eyelash
شانس آوردم راننده قابلی بود و نيم کلاجش خوب بود وگرنه اگه عقب ميزد که تير تپر شده بودم.:tounge
بچه که بودم مامان مجله زن روز رو مرتب می خريد ولی خوب سواد خوندن نداشتم و فقط عکساش رو نگاه ميکردم تا اينکه دبستانی شدم و ديگه می تونستم بخونم ولی از چاپ مجله زن روز با مطالب گذشته خبری نبود:sad.
يه بار تو تجسس ها و فضولی هام تو انباری به کوهی از مجلات زن روز برخورد کردم که مامان نگه داشته بود، کور از خدا چی می خواست؟:shades
ديگه کارم شده بود رفتن تو انباری و چمباتمه زدن و خوندن مجلات…:love
يکی از پاورقی هايي که به شدت جذبم کرده بود و حريصانه مطالبش رو دنبال ميکردم پاورقی بود به نام ” ويولت ” تا اونجايي که يادمه حکايت دختر سختی کشيده ايي بود که به اتهام قتل مادرش!!!!!!:nailbiting تو زندان بود.
چرا ليلا؟:question فکر کنم يکی رو دوست داشت و مادرش مخالف بود واسه همين که مادره بيشتر از اين مانع نشه ميکشتش:whew.يکم با ماجرا سيبل قاطی کردم که دختر چند شخصيتی بود:hypnoid
يکی ديگه از دلايل علاقه ام به اين نام اينه:
خيلی بچه که بودم عاشق رفتن به خونه خاله و بازی با دختر خاله ها و پسر خاله ام بود، مسير رفتن به خونه خاله از جلو گل فروشی رد ميشديم به نام “ويولت ” (خيابون پشت فروشگاه قدس تو وليعصر ) اون موقع مسير ها رو که بلد نبودم ولی همينکه چشمم به اين گل فروشی می افتاد می فهميدم داريم ميريم خونه خاله جونم:love.
هر دو علت باضافه علاقه ام به رنگ بنفش سبب که اين اسم مستعار رو برای خودم انتخاب کنم.
ببينم من يک روز نخوام بنويسم نمی شه؟:angry
ليلا جون اگه تو خلاصه ماجرا ويولت رو يادته تعريف کن.:kiss