اين سکانس رو با توجه به نوشته هاي يک و دو و سه وبلاگم نوشتم. با توجه به فضاي فيلمنامه و چيزي که احتياج داشتم عوضش کردم فکر کنم چيز بدي هم از کار در نيومد قبل اين صحنه مونا برای کار و فرم پر کردن رفته شرکتی و ظاهراً پذيرفته نشده و خسته و ناراضی از شرکت خارج ميشه و به انتظار تاکسی می ايسته …
راستی ماشين اميد رو هم تبديل کردم به زانتيا:teeth
خوشحال ميشم نظراتتون رو در اين رابطه بخونم خواهش ميکنم و هشدار جدي ميدم که فقط نظراتتون رو در باره اين پست بنويسيد و از زدن شماره يا اعلام حضور خودداري فرماييد.:loser
اين سکانس رو با توجه به نوشته هاي يک و دو و سه وبلاگم نوشتم. با توجه به فضاي فيلمنامه و چيزي که احتياج داشتم عوضش کردم فکر کنم چيز بدي هم از کار در نيومد قبل اين صحنه مونا برای کار و فرم پر کردن رفته شرکتی و ظاهراً پذيرفته نشده و خسته و ناراضی از شرکت خارج ميشه و به انتظار تاکسی می ايسته …
راستی ماشين اميد رو هم تبديل کردم به زانتيا:teeth
خوشحال ميشم نظراتتون رو در اين رابطه بخونم خواهش ميکنم و هشدار جدي ميدم که فقط نظراتتون رو در باره اين پست بنويسيد و از زدن شماره يا اعلام حضور خودداري فرماييد.:loser
مشکل عمده ايي که باهاش مواجه شدم موقعيت اميد تو داستان بود با توجه به اشکال منطقي که آقاي رنجبر از داستان گرفته بود مجبور بودم يا کلاً نقش اميد رو حذف کنم يا به شکلي ديگه و کاملاً تخيلي عوضش کنم که من راه حل دوم رو انتخاب کردم.:smug
اين شد که نيمه دوم فيلم 80% تخيلي شد و اميد نقش رييس شرکت منو ايفا ميکنه سعي کردم براش شخصيتي بسازم تو مايه هاي دارسي در غرور و تعصب نوشته جين استين .:love
خودم که خيلي کيف کردم با نيمه دوم ، هرچي مونا در قسمت اول برام تهوع آور و مزخرف بود:sick برعکسش موناي با نمک و تحسين برانگيز نيمه دوم فيلمه.:kiss
آقاي رنجبر مي خواد کمي توالي صحنه ها رو دستکاري کنه ولي نظر من خلاف اينه:loser به نظر من قشنگه که فيلم با ضرب آهنگ کند و آروم شروع بشه و هرچه جلوتر ميره اين ضرب هم تندتر و هيجاني تر بشه تا مرحله ايي که ديگه اوج فيلمه و بعد آروم آروم همه چي به نقطه آرامش برگرده.
مونا توي فيلم حالش از من خيلي بهتره و واسه همين از پس خيلي کارا و جنگ و گريز ها بر مياد کارهايي که در حال حاضر در مخيله من نمي گنجهh اين مونا متعلق به سه يا چهار سال قبل منه.
وقتي صحنه پايان فيلم رو نوشتم اينقدر احساساتم برانگيخته شد که اشک به چشمام اومد:regular بعد من و آقاي رنجبر اميد و مامان هم نوشته ام رو خوندن و تبريکات جانانه شون رو نثارم کردن.:hug
نسخه نهايي فيلم نامه رو براي خوندن شما هم تو وبلاگ ميذارم چون نظراتتون شمايي که دوساله لحظه به لحظه با من زندگي کرديد برام خيلي مهمه.:love
اينم اون قسمت نامه اقاي رنجبر که سبب شد نقشي ديگه به اميد بدم ديدم راست ميگه اين بشر زيادي مثبت يا به قول فريد پاستوريزه است.:rolling
مشکل عمده ايي که باهاش مواجه شدم موقعيت اميد تو داستان بود با توجه به اشکال منطقي که آقاي رنجبر از داستان گرفته بود مجبور بودم يا کلاً نقش اميد رو حذف کنم يا به شکلي ديگه و کاملاً تخيلي عوضش کنم که من راه حل دوم رو انتخاب کردم.:smug
اين شد که نيمه دوم فيلم 80% تخيلي شد و اميد نقش رييس شرکت منو ايفا ميکنه سعي کردم براش شخصيتي بسازم تو مايه هاي دارسي در غرور و تعصب نوشته جين استين .:love
خودم که خيلي کيف کردم با نيمه دوم ، هرچي مونا در قسمت اول برام تهوع آور و مزخرف بود:sick برعکسش موناي با نمک و تحسين برانگيز نيمه دوم فيلمه.:kiss
آقاي رنجبر مي خواد کمي توالي صحنه ها رو دستکاري کنه ولي نظر من خلاف اينه:loser به نظر من قشنگه که فيلم با ضرب آهنگ کند و آروم شروع بشه و هرچه جلوتر ميره اين ضرب هم تندتر و هيجاني تر بشه تا مرحله ايي که ديگه اوج فيلمه و بعد آروم آروم همه چي به نقطه آرامش برگرده.
مونا توي فيلم حالش از من خيلي بهتره و واسه همين از پس خيلي کارا و جنگ و گريز ها بر مياد کارهايي که در حال حاضر در مخيله من نمي گنجهh اين مونا متعلق به سه يا چهار سال قبل منه.
وقتي صحنه پايان فيلم رو نوشتم اينقدر احساساتم برانگيخته شد که اشک به چشمام اومد:regular بعد من و آقاي رنجبر اميد و مامان هم نوشته ام رو خوندن و تبريکات جانانه شون رو نثارم کردن.:hug
نسخه نهايي فيلم نامه رو براي خوندن شما هم تو وبلاگ ميذارم چون نظراتتون شمايي که دوساله لحظه به لحظه با من زندگي کرديد برام خيلي مهمه.:love
اينم اون قسمت نامه اقاي رنجبر که سبب شد نقشي ديگه به اميد بدم ديدم راست ميگه اين بشر زيادي مثبت يا به قول فريد پاستوريزه است.:rolling
:loserبالاخره شاخ غول شکسته شد و فيلمنامه رو بستم.:whew
خيلي سريعتر از اونچه که تصورش ميرفت کار رو تموم کردم:teeth نوشته ها رو تحويل آقاي رنجبر دادم که تغييرات فني رو روشون اعمال کنه و اگه لازمه صحنه هاي نوشته شده رو جابجا کنه. يکبار نوشتم و به خيال خودم قصه رو جمع کردم ولي وقتي واسه آقاي رنجبر فرستادمش در جواب ايميلي دريافت کردم با نکات کاملا منطقي که بخشيش رو اينجا ميذارم. مجبور شدم پيراهني رو که با الگو مورد نظرم دوخته بودم از اول همش رو بشکافم و دوباره بهم بچسبونم مشکل اينجا بود که پارچه جديد در اختيار نداشتم پارچه ، آستين و يقه همون بود که بود hو اين ديگه همش بستگي به هنر خودم داشت که چه جوري ميخوام اين اجزا رو کنار هم بچينم و يه داستان معقول استخراج کنم.:thinking
از در شرکت اومدم بيرون، اميد اومده بود دنبالم با چشم دنبال ماشين گشتم ولي نديدمش.
من: ماشين و کجا گذاشتي؟
اميد: جاي پارک نبود مجبور شدم بذارمش تو کوچه. نرم نرمک تا اونجا ميريم من کمکت ميکنم.
براي رسيدن به کوچه دوتا پله خيلي غير استاندارد و بلند هست که پدر زانويه آدم سالم رو در مياره ديگه چه برسه به من.:sick
رسيديم به پله ها به اميد گفتم تو برو بالا پله وايستا کمک کن منو بکشي بالا(انگار قرار کوه نوردي داشتيم!) کنار پله ها يه خانم متکدي(گدا) نشسته بود که چادري سياه به سر داشت و اگه تو صورتش خيلي دقيق ميشدي ميتونستي فقط يه چشمش رو از وراي چادر تشخيص بدي ديگه نه دماغ ميديدي نه دهن نه حتي اون يکي چشمش روh. با کمک گرفتن از ديوار بغل دستم و دستان اميد به سختي پله اول خودم رو کشيدم بالا ولي واسه پله دوم پاي چپم عين يه تيکه گوشت کنارم آويزون مونده بود و اصلا از ارتفاع پله رد نميشد هرچي اميد تلاش ميکرد که شايد پام بالاتر بياد نميشد که نميشد واسه همين خم شد پامو با دست از زانو شکوند که رويه پله قرار بگيره اون خانم گدا اين عمليات نجات رو با اون يه چشم تيز بينش!!! زير نظر داشت و يهو بانگ برآورد
خانم: دخترم چشم خوردي… اينا همش نتيجه چشم سياهه… :nailbitingيه چيزي بهت ياد ميدم گوش کن خوب؟
من در حال زور زدن براي رد کردن پله)خوب.
خانم: چهار گوشه قران رو بزن تو آب پاک و اون آب رو بخور من چسبيده بودم به رختخواب خانم اومدم تو خوابم( احتمالا حضرت فاطمه رو ميگفت) اينو يادم داد خوردم خوب شدم حالا هم ببين تو اين هواي سرد نشستم اينجا( نمي دونم چرا خانم بهش نگفت گدايي کار بديه؟ فقط سرپاش کرد که بره گدايي تو کوچه ها:eyebrow) اگه نمي توني من برات انجام بدم.
من: (هن هن کنون و خسته از اين همه تلاش) نه ممنون خودم انجام ميدم.
در حال لنگ لنگان رفتن به سمت ماشين
خانم: يادت نره ها حتما انجام بده.
رسيديم به جايي که خيابون با پياده رو اختلاف سطح داشت و براي دسترسي به خيابون مجبور بودم يه ارتفاعي برم پايين همين که به اتکا بازو اميد يکم پام رو خم کردم زانو چپم از زير بدن در رفت و بدنم بين زمين و هوا معلق شد و اميد واسه نجات من از اون وضعيت، اشتباه هميشه گي رو انجام داد و به سمت جلو من و کشيد که جيغم در اومد:nailbiting
من: نه نه بدتم عقب
ولي کار از کار گذشته بود و تو سطح خيابون ولو شده بودم:waiting اميد سراسيمه مي خواست از جا بلندم کنه ولي من ريلکس نشسته بودم و مي گفتم نه الان وقتش نيست بايد به اعصابم مسلط بشم از اون طرف صداي خانمه بلند شد که
خانم: تو چشم خوردي دخترم… از چشم بترس
ديگه نزديک بود از خنده ضعف کنم تو اين هيري ويري ياد کتاب تن تن و ميلو افتاده بودم اونجاييش که يه دانشمند ديوونه دنگ دنگ ميزده به سنجش و ميگفت آخر زمونه مردم جدي بگيرد تا فلان ساعت ستاره نميدونم چي چي به زمين برخورد ميکنه و همه از بين ميريم.:shades
دو تا آقا دويدن طرفم براي کمک که در کمال خريت!!!!h دعوتشون به بغل شدن رو رد کردم و گفتم همسرم کمکم ميکنه.:loser
هيچي ديگه اين کل ماوقعه زمين زدن اميد خان گل و گلاب ما بود.:smug
صبح پنج شنبه اميد دنبال يه کار شخصيش مي خواست بره کرج صبح به من زنگ زد گفت اگه موافقي بيام دنبالت با هم بريم.
اومد و حرکت کرديم سمت کرج هوا هم يه نمه باروني بود زود رسيده بوديم براي همين تصميم گرفتيم يه دوري بزنيم تا ساعت مقرر برسه رفتيم پاي کوه اميد مي گفت قبلا عکس اين ميدون رو تو وبلاگ زيتون ديده يه مجسمه وسط ميدون بود که نشون ميداد چند تا کوهنورد دارن از صخره ميرن بالا رفتيم نشستيم و نسکافه خورديم هواي خيلي ملسي بود بعد انجام کار اميد گفت نظرت چيه کجا بريم؟ ناهار رو ميخواي کجا بخوريم؟ گفتم ميدوني از بچگي هر وقت از چالوس بر مي گشتيم دلم ميخواست برم تو رستوران پامچال غذا بخورم از بس که دمش شلوغ بود و تعريفش رو از اينور اونور شنيده بودم اين شده برام يه آرزو! گفت باشه هوا هم عاليه ميريم جاده چالوس ناهار ميخوريم.
جاتون خالي جاده بقدري قشنگ و رويايي بود که هرچي بگم کم گفتم درختا رو انگار رنگ آميزي کرده بودند سبز، قرمز ، زرد و نارنجي با مه رقيقي که از بالاي کوه شروع ميشد و سر برگ درختان رو نوازش ميکرد اينقدر جاده مسحور کننده بود که تصميم گرفتيم تا دم سد بريم. کنار سد خلوت و آروم بود با احتياط از ماشين پياده شدم و چند قدمي راه رفتم سعي کردم اون هواي سالم را تا اونجايي که ميشه تو ريه هام ذخيره کنم چند تا عکس گرفتم ولي متاسفانه تنظيم عکس رو اشتباهي رو سايز کوچيک قرار داده بودم و همش غير قابل استفاده شد.
برگشتيم و رفتيم رستوران پامچال خوشحالم که آرزوي بچگيم برآورده شد و ديدم اصلا جاي دهن سوزي نيست و همون بهتر که تا حالا اونجا نرفته بودم و مطمئنم بعد از اين هم نخواهم رفت.
تو مسيري که ميرفتيم همش حرف زيتون بود مکانها رو اميد بهم معرفي ميکرد مثلا مي گفت اينجا ميدون اسبي همونجايي که زيتون زياد ازش اسم ميبره يا اينجا عظيميه است احتمالا زيتون اينجا زندگي ميکنه…
خدايا شکرت که دوست خوبي دارم که تو تحقق آرزوهاي کودکيم کمکم ميکنه خدايا شکرت که قادر بودم اين مناظر زيبا رو ببينم حتي اگه محکوم تو موندن در ماشين بودم و پايي وجود نداشت براي قدم زدن و لذت بردن ولی عوض همه اينا کنار معشوق بودم.:love
اينم يه عکس کوچول موچولو از سد.