يک نامه1

تو ظريفي
مثل گلدوزي يک دختر عاشق
که دل انگيزترين ها گلها را
روي روبالشي عاشق خود مي دوزد

ويولت عزيز سلام
راستش خيلي وقت نيست که با وبلاگ زيبات آشنا شدم.چيزي حدود 3 روزه که تقريبا نصف آرشيو رو خوندم.خيلي خيلي از روحيه ي بالات و حس والات لذت بردم. بعد به اين نتيجه رسيدم که خدا وقتي بيماري رو به يکي از بنده هاش ميده ؛ همراهش صبر و روحيه ي بالا و کسي مثل اميـــد رو بهش هديه ميده.
با وبلاگت از طريق وبلاگ نوشي عزيز آشنا شدم.و بعد از اون با توجه به زتدگي گذشته ام و نقش ام_اس کنجکاو خوندن شدم.چيزي که منو خيلي مشتاق به خوندن بقيه ي نوشته هات کرد صبر و تحمل بالات، روحيه ي عاليت، نگاه خيلي زيبات به زندگي و صحبت کردن از مشکلاتت به راحتي بود.
حتي وقتي از دردهات نوشته بودي به هيچ وجه حس نا اميدي همراه با آه و ناله بهم منتقل نشد.بلکه فهميدم بعضي آدم ها مي تونن چقدر خوب با مشکلاتشون کنار بياين به طوريکه بتونن به راحتي در موردش بنويسن و حتي بارها بخوننش.(گرچه که تمام اين ها با گذروندن مراحل سختي همراه بوده که من و امثال من نديديم).
اين نامه رو فقط واسه گفتن يا بهتر بگم شکستن بغضي نوشتم که 4 ساله مثل يه مار تو گلوم چنبره زده و گاه گاهي نيشش اشک به چشمم مياره.
اشتباه نکن.من مبتلا به ام_اس نيستم.اما 3سال و نيم تمام لحظه لحظه با اين بيماري زندگي کردم.
اونم به خاطر کسي که تمام زندگيم بود. پسري که از 16 سالگي باهاش آشنا شدم.
همسايمون بود.تازه به محلمون اومده بودن.3 سال از من بزرگتر بود. نمي دونم چي شد که عاشق هم شديم.
البته بهتر بگم من عاشق اون .چراشو بعدا مي فهمي.
يه چيزي ما رو بهم وصل مي کرد.4 ماه گذشته بود که دوستي ما وارد مرحله ي جديد شد.عمه ي علي که خيلي هم بهش وابسته بود فوت کرد.به خاطر وابستگي شديد علي با عمه اش تنها اون از رابطه ي ما خبر داشت .حدود 40 روز علي اينجا نبود و واسه مراسم به شهر خودشون رفته بودند.بعد از اون 40 روز وقتي علي رو ديدم فهميدم اين علي اوني نيست که 40روز پيش رفت.ضعيف شده بود.حالش بد بود و نمي خواست منو ببينه.
غرور دخترانه ام رو کنار گذاشتم و رفتم پيش مادرش.مادرش زار مي زد و گريه مي کرد. برام عجيب بود که هيچ عکس العمل بدي نسبت به دوستي ما نشون نداد. برام گريه کرد و از بيماري اسم برد که من تا به حال اسمش رو نشنيده بودم:ام_اس
گفت علي داره مي ميره…با همه قطع رابطه کرده.برام عجيب بود که توي اين 40 روز چه اتفاقي افتاده.؟
و بعد فهميدم که علي از سن 18 سالگي مبتلا به ام_اس بوده اما نه خيلي شديد.اونقدر که منم نفهميده بودم و به روال طبيعي زندگش آسيبي نزده.اما مرگ عمه ي عزيزش همه چيز رو دوباره به هم ميريزه.حمله هاش شديد و غير قابل تحمل مي شه و بيماري 1000برابر بدتر از قبل بر مي گرده.
شب که رفتم خونه داشتم ديوونه مي شدم خودم رو مقصر مي دونستم که چرا اينقدر نسبت به علي بي تفاوت بودم که نفهميدم مريضه.
اما هر کار کردم دلم راضي نشد ازش کينه به دل بگيرم که چرا به من نگفته و بعد از اون اتفاق من شايد به اندازه ي 160 سال پير تر از سنم شدم.ديگه سر به هواو بازيگوش نبودم مدام تو کتابخونه ، تو اخبار هاي علمي و هر جا که مي شد دنبال ردي از ام_اس مي گشتم.زندگيم شده بود علي و ام -اس و راهي براي زندگي چقدر يواشکي به بهانه ي کلاس هاي مختلف رفتم پيش دکتراي
مربوطه چقدر کتاب خوندم.چقدر پرس و جو کردم چقدر آدم هايي رو که مبتلا بودن ملاقات کردم….
رفتم پيش دکترش گريه کردم و ازش کمک خواستم گفتم راهي رو نشونم بده تا دوباره به زندگي برش گردونم.
چقدر رفتم پيش روانشناس چقدر…
کم کم تونستم علي رو از پيله ي تنهاييش بيرون بيارم خانواده ي اون حالا همه چيز رو مي دونستنداونا با من مخالف نبودندچون بالاخره يکي پيدا شده بود که پسر دردونه شون رو وادار به قبول بعضي مسائل کنه.
شده بودم يه پا دکتر کوچولو اونقدر تحقيق کرده بودم و پرسيده بودم که ديگه خيلي چيزا رو مي دونستم چون خونمون فاصله ي زيادي نداشت تقريبا هميشه پيشش بودم سعي مي کردم هيچ حس ترحم يا دلسوزي بهش نداشته باشم بداخلاقي هاش رو، گريه هاش رو همه رو به جون مي خريدم جلوي اون يک شيطون شاد بودم که حتي به درز ديوار هم مي خنديد و شبها زير لحاف يه شکسته ي کووچولو که داشت زير بار سنگيني خورد مي شد.
3سال و نيم اينجوري سر شداونقدر باهاش بودم و سعي مي کردم بفهممش که گاهي فکر مي کردم در اثر اين همذات پنداري شديد خودم هم ام_اس گرفتم حمله هاي علي رو ديده بودم گاهي شبا کابوس مي ديدم خودم هم دچار همين حمله ها شدم بعضي شبا حس مي کردم بدنم خواب رفته انگار يه رشته ي نامرئي من و علي رو بهم وصل مي کرد و همون درد هايي رو که اون مي کشيد منم حس مي کردم.اما…
عاشقش بودم.حاضر بودم واسش همه کار بکنم هيچ وقت به چشم يک بيمار بهش نگاه نکردم بيرون مي بردمش و با افتخار دستش رو مي گرفتم تا بدونه هيچ چيز
از مرداي ديگه کم نداره ديگه اين علي اون علي 3 سال پيش نبودخيلي بهتر شده بودروحيه اش هم خيلي بهتر شده بودديگه بدون منم با دوستاش مي رفت بيرون.انگار دوباره دنيا روبه من داده بودند19 سالم بود که تصميم گرفتم موضوع رو به مامانم اينا بگم گرچه که يک بوهايي برده بودند.
و… چشمت روز بد نبينه الم شنگه اي به پا شد که نگوبحث بيشتر سر بيماري علي بود تا دوستي منو اون.
خانواده ي علي به خواستگاري اومدند.برام مهم نبود که بر خلاف آرزوهام چقدر دارم زود ازدواج مي کنم. اما قبول نکردند.گفتن نه!
ادامه دارد…
پيوست از خودم: من هيچ نامه ايي رو بدون اجازه نويسنده اش تو وبلاگ نمي گذارم و هيچ دخل و تصرفی هم توش ندارم حتی شکلک هم اضافه نمی کنم مگر اشتباه تايپی يا مثلا نقطه يا ويرگول اضافه داشته باشه که کم و زياد کنم اين نامه هم به نظرم نکات آموزنده خيلی داره و يه حس مشترک با خودم که شايد بعدا در موردش نوشتم.:love
پيوست: اسپشيال مَن رو از دست ندين که من به شخصه خيلی از مطالب آموزنده وبلاگش استفاده کردم.
Human rights يک بمب گوگلی است لطفا هرکی اينجا رو ميخونه يه کليک نا قابل هم روش بزنه.



یک نامه1

تو ظريفي
مثل گلدوزي يک دختر عاشق
که دل انگيزترين ها گلها را
روي روبالشي عاشق خود مي دوزد

ويولت عزيز سلام
راستش خيلي وقت نيست که با وبلاگ زيبات آشنا شدم.چيزي حدود 3 روزه که تقريبا نصف آرشيو رو خوندم.خيلي خيلي از روحيه ي بالات و حس والات لذت بردم. بعد به اين نتيجه رسيدم که خدا وقتي بيماري رو به يکي از بنده هاش ميده ؛ همراهش صبر و روحيه ي بالا و کسي مثل اميـــد رو بهش هديه ميده.
با وبلاگت از طريق وبلاگ نوشي عزيز آشنا شدم.و بعد از اون با توجه به زتدگي گذشته ام و نقش ام_اس کنجکاو خوندن شدم.چيزي که منو خيلي مشتاق به خوندن بقيه ي نوشته هات کرد صبر و تحمل بالات، روحيه ي عاليت، نگاه خيلي زيبات به زندگي و صحبت کردن از مشکلاتت به راحتي بود.
حتي وقتي از دردهات نوشته بودي به هيچ وجه حس نا اميدي همراه با آه و ناله بهم منتقل نشد.بلکه فهميدم بعضي آدم ها مي تونن چقدر خوب با مشکلاتشون کنار بياين به طوريکه بتونن به راحتي در موردش بنويسن و حتي بارها بخوننش.(گرچه که تمام اين ها با گذروندن مراحل سختي همراه بوده که من و امثال من نديديم).
اين نامه رو فقط واسه گفتن يا بهتر بگم شکستن بغضي نوشتم که 4 ساله مثل يه مار تو گلوم چنبره زده و گاه گاهي نيشش اشک به چشمم مياره.
اشتباه نکن.من مبتلا به ام_اس نيستم.اما 3سال و نيم تمام لحظه لحظه با اين بيماري زندگي کردم.
اونم به خاطر کسي که تمام زندگيم بود. پسري که از 16 سالگي باهاش آشنا شدم.
همسايمون بود.تازه به محلمون اومده بودن.3 سال از من بزرگتر بود. نمي دونم چي شد که عاشق هم شديم.
البته بهتر بگم من عاشق اون .چراشو بعدا مي فهمي.
يه چيزي ما رو بهم وصل مي کرد.4 ماه گذشته بود که دوستي ما وارد مرحله ي جديد شد.عمه ي علي که خيلي هم بهش وابسته بود فوت کرد.به خاطر وابستگي شديد علي با عمه اش تنها اون از رابطه ي ما خبر داشت .حدود 40 روز علي اينجا نبود و واسه مراسم به شهر خودشون رفته بودند.بعد از اون 40 روز وقتي علي رو ديدم فهميدم اين علي اوني نيست که 40روز پيش رفت.ضعيف شده بود.حالش بد بود و نمي خواست منو ببينه.
غرور دخترانه ام رو کنار گذاشتم و رفتم پيش مادرش.مادرش زار مي زد و گريه مي کرد. برام عجيب بود که هيچ عکس العمل بدي نسبت به دوستي ما نشون نداد. برام گريه کرد و از بيماري اسم برد که من تا به حال اسمش رو نشنيده بودم:ام_اس
گفت علي داره مي ميره…با همه قطع رابطه کرده.برام عجيب بود که توي اين 40 روز چه اتفاقي افتاده.؟
و بعد فهميدم که علي از سن 18 سالگي مبتلا به ام_اس بوده اما نه خيلي شديد.اونقدر که منم نفهميده بودم و به روال طبيعي زندگش آسيبي نزده.اما مرگ عمه ي عزيزش همه چيز رو دوباره به هم ميريزه.حمله هاش شديد و غير قابل تحمل مي شه و بيماري 1000برابر بدتر از قبل بر مي گرده.
شب که رفتم خونه داشتم ديوونه مي شدم خودم رو مقصر مي دونستم که چرا اينقدر نسبت به علي بي تفاوت بودم که نفهميدم مريضه.
اما هر کار کردم دلم راضي نشد ازش کينه به دل بگيرم که چرا به من نگفته و بعد از اون اتفاق من شايد به اندازه ي 160 سال پير تر از سنم شدم.ديگه سر به هواو بازيگوش نبودم مدام تو کتابخونه ، تو اخبار هاي علمي و هر جا که مي شد دنبال ردي از ام_اس مي گشتم.زندگيم شده بود علي و ام -اس و راهي براي زندگي چقدر يواشکي به بهانه ي کلاس هاي مختلف رفتم پيش دکتراي
مربوطه چقدر کتاب خوندم.چقدر پرس و جو کردم چقدر آدم هايي رو که مبتلا بودن ملاقات کردم….
رفتم پيش دکترش گريه کردم و ازش کمک خواستم گفتم راهي رو نشونم بده تا دوباره به زندگي برش گردونم.
چقدر رفتم پيش روانشناس چقدر…
کم کم تونستم علي رو از پيله ي تنهاييش بيرون بيارم خانواده ي اون حالا همه چيز رو مي دونستنداونا با من مخالف نبودندچون بالاخره يکي پيدا شده بود که پسر دردونه شون رو وادار به قبول بعضي مسائل کنه.
شده بودم يه پا دکتر کوچولو اونقدر تحقيق کرده بودم و پرسيده بودم که ديگه خيلي چيزا رو مي دونستم چون خونمون فاصله ي زيادي نداشت تقريبا هميشه پيشش بودم سعي مي کردم هيچ حس ترحم يا دلسوزي بهش نداشته باشم بداخلاقي هاش رو، گريه هاش رو همه رو به جون مي خريدم جلوي اون يک شيطون شاد بودم که حتي به درز ديوار هم مي خنديد و شبها زير لحاف يه شکسته ي کووچولو که داشت زير بار سنگيني خورد مي شد.
3سال و نيم اينجوري سر شداونقدر باهاش بودم و سعي مي کردم بفهممش که گاهي فکر مي کردم در اثر اين همذات پنداري شديد خودم هم ام_اس گرفتم حمله هاي علي رو ديده بودم گاهي شبا کابوس مي ديدم خودم هم دچار همين حمله ها شدم بعضي شبا حس مي کردم بدنم خواب رفته انگار يه رشته ي نامرئي من و علي رو بهم وصل مي کرد و همون درد هايي رو که اون مي کشيد منم حس مي کردم.اما…
عاشقش بودم.حاضر بودم واسش همه کار بکنم هيچ وقت به چشم يک بيمار بهش نگاه نکردم بيرون مي بردمش و با افتخار دستش رو مي گرفتم تا بدونه هيچ چيز
از مرداي ديگه کم نداره ديگه اين علي اون علي 3 سال پيش نبودخيلي بهتر شده بودروحيه اش هم خيلي بهتر شده بودديگه بدون منم با دوستاش مي رفت بيرون.انگار دوباره دنيا روبه من داده بودند19 سالم بود که تصميم گرفتم موضوع رو به مامانم اينا بگم گرچه که يک بوهايي برده بودند.
و… چشمت روز بد نبينه الم شنگه اي به پا شد که نگوبحث بيشتر سر بيماري علي بود تا دوستي منو اون.
خانواده ي علي به خواستگاري اومدند.برام مهم نبود که بر خلاف آرزوهام چقدر دارم زود ازدواج مي کنم. اما قبول نکردند.گفتن نه!
ادامه دارد…
پيوست از خودم: من هيچ نامه ايي رو بدون اجازه نويسنده اش تو وبلاگ نمي گذارم و هيچ دخل و تصرفی هم توش ندارم حتی شکلک هم اضافه نمی کنم مگر اشتباه تايپی يا مثلا نقطه يا ويرگول اضافه داشته باشه که کم و زياد کنم اين نامه هم به نظرم نکات آموزنده خيلی داره و يه حس مشترک با خودم که شايد بعدا در موردش نوشتم.:love
پيوست: اسپشيال مَن رو از دست ندين که من به شخصه خيلی از مطالب آموزنده وبلاگش استفاده کردم.
Human rights يک بمب گوگلی است لطفا هرکی اينجا رو ميخونه يه کليک نا قابل هم روش بزنه.



اينم واسه خودش دنياييه که هوس کافه نادري داشته باشي بعد سر از جيگرکي در بياري!:eyebrow بخواي تو حال و هواي عرفان و هنرمندان باشي، بشيني رو تخت کنار حوض زير درخت توت و هي با حرکات نه چندان موزون از زير توتهاي درشت و کالي که به سر و روت پرتاب ميشن جاخالي بدي و هرهر بخندي.:rolling
اينم گذران عمرديروزم بود با يه دوست خيلي خوب و عزيز.
دوستت دارم عزيزم با همه دل مشغوليهات با وجودي که وبلاگت برام فيلتره و نمي تونم مطالب قشنگت رو بخونم.:love
پيوست:فوزی الان خوابی که برام ديدي خوندم:rolling تصور کن با چوب جارو برم آرايشگاه:rolling وای قسمت اميدش رو ديگه روده بر شدم:laughing تا باشه از اين خوابهای خنده دار.
Human rights لطفا کليک کنيدبازم یک بمب گوگلی است.:love



اينم واسه خودش دنياييه که هوس کافه نادري داشته باشي بعد سر از جيگرکي در بياري!:eyebrow بخواي تو حال و هواي عرفان و هنرمندان باشي، بشيني رو تخت کنار حوض زير درخت توت و هي با حرکات نه چندان موزون از زير توتهاي درشت و کالي که به سر و روت پرتاب ميشن جاخالي بدي و هرهر بخندي.:rolling
اينم گذران عمرديروزم بود با يه دوست خيلي خوب و عزيز.
دوستت دارم عزيزم با همه دل مشغوليهات با وجودي که وبلاگت برام فيلتره و نمي تونم مطالب قشنگت رو بخونم.:love
پيوست:فوزی الان خوابی که برام ديدي خوندم:rolling تصور کن با چوب جارو برم آرايشگاه:rolling وای قسمت اميدش رو ديگه روده بر شدم:laughing تا باشه از اين خوابهای خنده دار.
Human rights لطفا کليک کنيدبازم یک بمب گوگلی است.:love



تصميم گرفتم يه عکس از خودم بگذارم حداقل با چونه بانداژ شده!!!:smug
اين عکس مال فرداي روز سقوطه که اميد اومد دنبالم و با هم رفتيم يه چيزي بخوريم البته من عين مورچه خوار وقتي افتاده بود و دماغش شکسته بود فقط مي تونستم با ني چيزي بخورم و چون سرما حسابي هم خورده بودم آب پرتغال رو به چيزهايه ديگه ترجيح دادم. عکس رو با موبايل اميد ازم گرفته چون به قول خودش با اون ظاهر و قيافه دمغي که بهش اضافه شده بود خيلي با نمک شده بودم و سوژه عکاسي!:waiting
وقتي مي خواستيم از کافي شاپ بيايم بيرون اميد اصرار پشت اصرار که يک کم آرايش کن گفتم اصلا حرفش رو هم نزن حوصله ندارم تازه حموم هم نرفتم خيلي کِرت کثافتم آرايش رو صورتم نميشينيه گفت پس لااقل يه روژ بزن آينه ام رو از کيفم در آوردم و يه روژخيلي کمرنگ و ملايم زدم که حرف اونم زمين ننداخته باشم از در کافي شاپ که در اومديم و منتظر تاکسي بوديم يه 206 جلوي پامون ترمز کرد و سوارمون کرد و تا نزديک خونه بردمون وقتي پياده شديم با خنده به اميد گفتم خوبه به حرفت گوش دادم روژه رو زدم ها ببين اينم از فوايدش.!!!!:teeth(بين خودمون باشه بيشتر فايده عصا و چونه زخمي بود تا روژ!):hypnoid
راستي در مورد شناسائي نشدن و زدن عينک که تو پست قبلي نوشتم خيلي فکر کردم آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که واسه عصام يه عينک بخرم و بذارم روش چون اون بيشتر از خودم تو مظان شناسائي شدنه!!!:shades
چندوقته چهار تا مهمون اجباري پيدا کردم عکس دوتا شون رو ميذارم اينجا خيلي ناز و مموشن فقط فسقلي ها هي وول ميخوردن نشد عکس واضح ازشون بگيرم.:love
پيوست1: هاله جونم ظاهرا سايتت واسه من فيلتر شده به هيچ عنوان نمي تونم واردش بشم ديدم اينجا بنويسم شايد بخوني .
پيوست2: من اصلا واسه بچه های که تو پرشين بلاگ هستن نمی تونم کامنت بگذارم از دستم گله نکنيد. مرتضی جان سایت شماهم امدم ولی نتونستم کامنت بگذارم اگه تندی کردم ببخشيد.:love



اونروز بعداز شرکت با اميد قرار داشتم موقع خونه رفتن اميد گفت تا خونه برسونمت؟(ماشين نداشت) گفتم نه چه کاريه سوار تاکسي که شدم قبلش باهاش چک ميکنم اگه تا جلو درب خونه بردم ديگه تو نيا همينکار رو هم کرديم و راننده هم قبول کرد موقع سوار شدن چون من بايد آخر همه پياده ميشدم رفتم ته صندلي عقب نشستم مسافر بعد من که يک دختر جوون بود منتظر شد تا من خودم رو تا ته تاکسي بکشونم تا قبل اينکه ماشين حرکت کنه اميد منتظر کنار پنجره من وايستاده بود و با هم حرف ميزديم .
بعد حرکت ماشين خانمي که بغل دستم نشسته بود سر صحبت باز کرد.
خانم بغل دستي: تصادف کردين؟( هم عصا دستم بود هم چونه ام بانداژ بود!:confused)
من: نه ام –اس دارم.
اون: جدي! چند وقته؟
من: حدودا هشت سال.
اون: پس بايد از نوجووني درگير شده باشيد.
من(در حاليکه باز قند تو دلم آب ميشد که اينقدر جوون به نظر اومدم:eyelash): نه از بيست و پنج شش درگيرم کرده.
اون با چهره ايي متفکر: ميشه يه سئوال به پرسم؟:thinking
من: بفرمايين خواهش ميکنم.
اون: شما وبلاگ مينويسين؟
من با چشم هايي از حدقه در اومده و دو شاخ نازنين روي سرDevil بله. چطوره مگه؟
اون: وبلاگ ” من و ام-اس” ؟:smug
ديگه رسما داشتم پس ميافتادم: بله درسته. شما از کجا فهميدين؟:eyebrow( اين برخورد مال زمانيه که هنوز در مورد زمين خوردن و چونه زخم شدنم چيزي ننوشته بودم من شنبه خوردم زمين و اين برخورد روز دوشنبه اتفاق افتاد)
اون: آخه اينقدر راحت گفتين من ام-اس دارم و بعد سال ابتلا تون رو گفتيد من فورا تو ذهنم حساب کتاب کردم ديدم با بيوگرافي که از خودتون نوشتيد کاملا منطبقه البته يکم با ترس و لرز سئوال کردم گفتم حالا ميگيد اصلا وبلاگ چي هست!! ببينم پس اون آقا هم اميد بود؟:smug
000نميدونيد چه احساس خوب و غرور آميزيه که بدون اينکه چهره معروف و سرشناسي داشته باشي فقط و فقط از رو نوشته هات و اينکه کاملا حس و شخصيتت رو از تو خط خط نوشته هات به مخاطبت منتقل کرده باشي، شناخته بشي.:love
فکر کنم ديگه کم کم بايد عينک آفتابي جزو لاينفک چهره ام بشه خيلي معروف شدما!!!!:eyebrow
پيوست: کسي چيزي در مورد خانمي که آيت الله است مي دونه؟ مهم نيست تو ايران باشه يا خارج از ايران لطفا اگه کسي اطلاعاتي داره يا لينکي مرتبط به ا ين قضيه برام ايميل کنه پيشاپيش ممنونم.:kiss



اونروز بعداز شرکت با اميد قرار داشتم موقع خونه رفتن اميد گفت تا خونه برسونمت؟(ماشين نداشت) گفتم نه چه کاريه سوار تاکسي که شدم قبلش باهاش چک ميکنم اگه تا جلو درب خونه بردم ديگه تو نيا همينکار رو هم کرديم و راننده هم قبول کرد موقع سوار شدن چون من بايد آخر همه پياده ميشدم رفتم ته صندلي عقب نشستم مسافر بعد من که يک دختر جوون بود منتظر شد تا من خودم رو تا ته تاکسي بکشونم تا قبل اينکه ماشين حرکت کنه اميد منتظر کنار پنجره من وايستاده بود و با هم حرف ميزديم .
بعد حرکت ماشين خانمي که بغل دستم نشسته بود سر صحبت باز کرد.
خانم بغل دستي: تصادف کردين؟( هم عصا دستم بود هم چونه ام بانداژ بود!:confused)
من: نه ام –اس دارم.
اون: جدي! چند وقته؟
من: حدودا هشت سال.
اون: پس بايد از نوجووني درگير شده باشيد.
من(در حاليکه باز قند تو دلم آب ميشد که اينقدر جوون به نظر اومدم:eyelash): نه از بيست و پنج شش درگيرم کرده.
اون با چهره ايي متفکر: ميشه يه سئوال به پرسم؟:thinking
من: بفرمايين خواهش ميکنم.
اون: شما وبلاگ مينويسين؟
من با چشم هايي از حدقه در اومده و دو شاخ نازنين روي سرDevil بله. چطوره مگه؟
اون: وبلاگ ” من و ام-اس” ؟:smug
ديگه رسما داشتم پس ميافتادم: بله درسته. شما از کجا فهميدين؟:eyebrow( اين برخورد مال زمانيه که هنوز در مورد زمين خوردن و چونه زخم شدنم چيزي ننوشته بودم من شنبه خوردم زمين و اين برخورد روز دوشنبه اتفاق افتاد)
اون: آخه اينقدر راحت گفتين من ام-اس دارم و بعد سال ابتلا تون رو گفتيد من فورا تو ذهنم حساب کتاب کردم ديدم با بيوگرافي که از خودتون نوشتيد کاملا منطبقه البته يکم با ترس و لرز سئوال کردم گفتم حالا ميگيد اصلا وبلاگ چي هست!! ببينم پس اون آقا هم اميد بود؟:smug
000نميدونيد چه احساس خوب و غرور آميزيه که بدون اينکه چهره معروف و سرشناسي داشته باشي فقط و فقط از رو نوشته هات و اينکه کاملا حس و شخصيتت رو از تو خط خط نوشته هات به مخاطبت منتقل کرده باشي، شناخته بشي.:love
فکر کنم ديگه کم کم بايد عينک آفتابي جزو لاينفک چهره ام بشه خيلي معروف شدما!!!!:eyebrow
پيوست: کسي چيزي در مورد خانمي که آيت الله است مي دونه؟ مهم نيست تو ايران باشه يا خارج از ايران لطفا اگه کسي اطلاعاتي داره يا لينکي مرتبط به ا ين قضيه برام ايميل کنه پيشاپيش ممنونم.:kiss