اين مطلب را نوشتم چون فکر کردم پست قبلي خيلي به جواب دادن به بقيه گذشت و از خودم و احساساتم دور افتادم .
وقتي کامنت ها را مي خونم شرمنده ميشم،اون طوري ها نيست که من هم يک آدم قوي و بدور از هر اشتباهي باشم آخرين باري که يک دل سير بخاطر مريضيم و موقعيتم گريه کردم همين دو ماه پيش بود،خاله م و داييم هر دو از خارج از ايران آمده بودند و يک ميهماني کوچيک داشتيم اونروز خيلي رويه مود خوبي نبودم به قولي دلم گرفته بود.قبل از شام رفتم تويه اتاق آمپولم را آماده کنم برايه تزريق(اين آمپول مثل انسولين خود شخص به خودش تزريق ميکنه) همينطور که داشتم آب مقطر را ميکشيدم تويه سرنگ…فکر ميکردم به گذشته و اينکه حالا مجبورم مثل يک آدم ناتوان اينجا دور از بقيه بشينم و آمپول بزنم به افرادي فکر ميکردم که سر راهم قرار گرفته بودن و کلي بهم ابراز عشق کرده بودن و همينکه موضوع خواسته جدي بشه با يه معذرت خواهي رمانتيک گفتن:ويولت ببخشين تو خيلي ماهي هيچ ايرادي هم نداري ولي خوب ميدوني مامانم نمي گذاره من با يک آدم مريض ازدواج کنم:whatchutalkingabout.همين افکار سبب شد بزنم زير گريه ،هاي هاي،مامان اينها برايه شام صدام کردن ولي من توان جواب دادن نداشتم از زور گريه،برادر کوچيکم(22 سالشه)اومد تو اتاق دنبالم که ديد دارم گريه مي کنم يکبار ازم پرسيد چي شده؟(هول کرده بود ) با سر اشاره کردم هيچي و با دست زدم رو سينه ام(يعني هر چي هست تو اين دل صاب مرده امه) اونم ديگه هيچي سئوال نکرد فقط پيشم نشست و بغلم کرد:cry يک کم آروم که شدم گفتم :تو برو گفت :نه گشنم نيست تازه دير نميشه،مامانم و دائيم آمدن دنبال ما، که ديدن شام غريبان خواهر و برادره و چيزي نگفتن و رفتن بيرون،اون شب شام نخوردم و تويه جمع هم حاضر نشدم و با گريه خوابم برد.
فردا صبحش با يه روحيه تازه و تصميمات تازه تر بلند شدم و رفتم سر کار پس مي بينيد واسه من هم خيلي از اين مسائل پيش مي ياد ولي مهم اينه که تويه اين مرداب غم گير نکنيمو زمان زيادي را واسه ناراحت بودن نگذاريم.
من ياد گرفتم با گذشته زندگي نکنم همينطور که در زندگي عادي اگر هنگام راه رفتن برگردم عقب را نگاه کنم با سر مي خورم زمين،در زندگي مجازيم هم به عقب نگاه نمي کنم چون عاقبتي جز با سر اومدن پايين نداره.
موفق باشيد،ويولت
اين مطلب را نوشتم چون فکر کردم پست قبلي خيلي به جواب دادن به بقيه گذشت و از خودم و احساساتم دور افتادم .
وقتي کامنت ها را مي خونم شرمنده ميشم،اون طوري ها نيست که من هم يک آدم قوي و بدور از هر اشتباهي باشم آخرين باري که يک دل سير بخاطر مريضيم و موقعيتم گريه کردم همين دو ماه پيش بود،خاله م و داييم هر دو از خارج از ايران آمده بودند و يک ميهماني کوچيک داشتيم اونروز خيلي رويه مود خوبي نبودم به قولي دلم گرفته بود.قبل از شام رفتم تويه اتاق آمپولم را آماده کنم برايه تزريق(اين آمپول مثل انسولين خود شخص به خودش تزريق ميکنه) همينطور که داشتم آب مقطر را ميکشيدم تويه سرنگ…فکر ميکردم به گذشته و اينکه حالا مجبورم مثل يک آدم ناتوان اينجا دور از بقيه بشينم و آمپول بزنم به افرادي فکر ميکردم که سر راهم قرار گرفته بودن و کلي بهم ابراز عشق کرده بودن و همينکه موضوع خواسته جدي بشه با يه معذرت خواهي رمانتيک گفتن:ويولت ببخشين تو خيلي ماهي هيچ ايرادي هم نداري ولي خوب ميدوني مامانم نمي گذاره من با يک آدم مريض ازدواج کنم:whatchutalkingabout.همين افکار سبب شد بزنم زير گريه ،هاي هاي،مامان اينها برايه شام صدام کردن ولي من توان جواب دادن نداشتم از زور گريه،برادر کوچيکم(22 سالشه)اومد تو اتاق دنبالم که ديد دارم گريه مي کنم يکبار ازم پرسيد چي شده؟(هول کرده بود ) با سر اشاره کردم هيچي و با دست زدم رو سينه ام(يعني هر چي هست تو اين دل صاب مرده امه) اونم ديگه هيچي سئوال نکرد فقط پيشم نشست و بغلم کرد:cry يک کم آروم که شدم گفتم :تو برو گفت :نه گشنم نيست تازه دير نميشه،مامانم و دائيم آمدن دنبال ما، که ديدن شام غريبان خواهر و برادره و چيزي نگفتن و رفتن بيرون،اون شب شام نخوردم و تويه جمع هم حاضر نشدم و با گريه خوابم برد.
فردا صبحش با يه روحيه تازه و تصميمات تازه تر بلند شدم و رفتم سر کار پس مي بينيد واسه من هم خيلي از اين مسائل پيش مي ياد ولي مهم اينه که تويه اين مرداب غم گير نکنيمو زمان زيادي را واسه ناراحت بودن نگذاريم.
من ياد گرفتم با گذشته زندگي نکنم همينطور که در زندگي عادي اگر هنگام راه رفتن برگردم عقب را نگاه کنم با سر مي خورم زمين،در زندگي مجازيم هم به عقب نگاه نمي کنم چون عاقبتي جز با سر اومدن پايين نداره.
موفق باشيد،ويولت
سلام به تمام دوستهايه گلم
چند تا نکته را بايد تا يادم نرفته اينجا توضيح بدهم:
1-سارا جان اينجا هم اينترفرون هست و من خودم از بتافرون هر يک روز در ميان استفاده مي کنم ،دو سال آونکس مي زدم که بعد دکتر تشخيص داد بايد دارويه قويتري استفاده کنم و حدود شش ماه ست که بتافرون مي زنم،درسته خيلي جلويه حمله ها گرفته ميشه ولي کامل اونها رو متوقف نمي کنه،خود من الان در زمان يه حمله به سر مي برم و بايد پالس کورتن شم ولي چون مي خوام بيمارستان دولتي بخوام که خيلي هم هزينه در بر نگيره برام يکم معطلي داره.(اگه ديديد يک هفته ازم خبري نشد بدونيد بيمارستانم،البته سعي مي کنم چند تا مطلب Draft شده نگه دارم که نويد زحمت بکشه و من نبودم پستشون کنه)
2-دوستان بسيار عزيزي که تويه پرشين بلاگ ،وبلاگ دارن.من چون از خطوط پارس آن لاين استفاده ميکنم با تاسف بسيار نمي تونم خواننده وبلاگهايه قشنگشون باشم،نمي دونم کدوم کدوم يکي را فيلتر کرده:embaressed يکبار اومدم از فيلتر شکن استفاده کنم،وبلاگ باز شد ولي هيچ کدوم از خطوط فعال نبودن يعني مثلا در قسمت نظر خواهي نمي تونستم پيام بگذارم،پس خواهش مي کنم دلگيري پيش نياد و از دست من دلخور نشيد هرچه فرياد داريد بر سر پارس آن لاين بزنيد:teeth.
3-امير عزيز ام-اس به هيچ عنوان واگير نداره خيالت راحت راحت باشه فقط در مورد بچه هايي که پدر يا مادرشون ام-اس دارند شانس گرفتن اين بيماري درشون بيشتر از بچه هايه ديگه ست البته اين اصلا به اين معنا نيست که الزاما بچه اين افراد مبتلا ميشه،خود من اگه ازدواج کنم حتما يک بچه را مي خوام چون به نظر من لذت داشتن اون ميارزه به همه چيز.
4-پروين عزيز من به مسائل فني وبلاگ وارد نيستم ولي اين مشکل را به نويد منتقل مي کنم ببينم قابل حل شدن هست يا نه.
5- زيتون بسيار عزيزم ممنون از کامنت هايه دلگرم کننده ات،عزيزم همونطور که قبلا اشاره کردم من تويه شرکتي کار مي کنم که از صبح تا شب به اينترنت وصله برايه همين من حداکثر استفاده را از اين موهبت مي برم :winkو لا بلايه کارهام مطلب مي نويسم واسه همينه که تند تند پست مي کنم،البته تمرکز داشتن و از دست ندادن رشته صحبت خيلي مشکله چون در ضمن نوشتن ده تا کار ديگه هم دارم انجام مي دهم .
6-مادر عزيزي که کودک روشن دلي داره مطلب برام نوشته،مي دونم که واسه اطرافيان ما خيلي سختره کنار آمدن با اين قضيه ،چون کاملا نسبت به عزيزشون متعصب هستند و راحت نمي تونند نگاههايه معني دار را تحمل کنند،مادر خود من بارها با من دعوا کرده که چرا هرکي ازت مي پرسه پاتون چي شده ؟فوري ميگي ام-اس دارم،خوب بگو تصادف کردم تازه پام رو از تو گچ در آوردم!،من کاملا اين احساس مادرم را درک مي کنم چون قبول اين مسئله براش خيلي سخته و فکر ميکنه شايد براي من هم اينطوره و نمي تونه قبول کنه که من خودم با اين قضيه کنار اومدم و ازش فرار نمي کنم و همينطور نمي خواد ضعف و کمبود جگر گوشه اش رو ببينه براي همينم وقتي با اونم براي دلخوشي اون، همون چيزي رو ميگم که اون ميخواد هر چند بر خلاف ميلم باشه،اينو هم بايد بگم که بعد از کلي صحبت کردن باهاش اون هم ديگه احساس منو مي فهمه.
7-يک دوست مهربان ديگه ايي که دوستي داره با ام-اس و مي خواد با اين خانم ازدواج کنه ولي اين خانم نمي پذيره ازم خواسته دراين مورد راهنماييش کنم،ببين دوست عزيزم من در اين رابطه فقط ميتونم تجربياتم رو در اختيارت بگذارم و اصلا نه مي تونم نه در حدي هستم که نسخه پيچي کنم برات، که اينو اگه اجازه بدي سر فرصت بهش بپردازيم و يه پست عموميش کنيم شايد خيليها مشابه اين مشکل را داشته باشند .الان چون خيلي در گير کارهايه بستري شدنم هستم نمي تونم فکرم را جمع و جور کنم.
8-دوست ديگري آدرس ايميل خواسته بود ازم.آدرسي که من اختصاص دادم به اين وبلاگ هست:violet_with_ms2@yahoo.com اول مي خواستم يک ID ان لاين هم بگذارم ولي بعد ديدم رئيسم حق داره رسما اخراجم کنه !!!:tounge
سلام به تمام دوستهايه گلم
چند تا نکته را بايد تا يادم نرفته اينجا توضيح بدهم:
1-سارا جان اينجا هم اينترفرون هست و من خودم از بتافرون هر يک روز در ميان استفاده مي کنم ،دو سال آونکس مي زدم که بعد دکتر تشخيص داد بايد دارويه قويتري استفاده کنم و حدود شش ماه ست که بتافرون مي زنم،درسته خيلي جلويه حمله ها گرفته ميشه ولي کامل اونها رو متوقف نمي کنه،خود من الان در زمان يه حمله به سر مي برم و بايد پالس کورتن شم ولي چون مي خوام بيمارستان دولتي بخوام که خيلي هم هزينه در بر نگيره برام يکم معطلي داره.(اگه ديديد يک هفته ازم خبري نشد بدونيد بيمارستانم،البته سعي مي کنم چند تا مطلب Draft شده نگه دارم که نويد زحمت بکشه و من نبودم پستشون کنه)
2-دوستان بسيار عزيزي که تويه پرشين بلاگ ،وبلاگ دارن.من چون از خطوط پارس آن لاين استفاده ميکنم با تاسف بسيار نمي تونم خواننده وبلاگهايه قشنگشون باشم،نمي دونم کدوم کدوم يکي را فيلتر کرده:embaressed يکبار اومدم از فيلتر شکن استفاده کنم،وبلاگ باز شد ولي هيچ کدوم از خطوط فعال نبودن يعني مثلا در قسمت نظر خواهي نمي تونستم پيام بگذارم،پس خواهش مي کنم دلگيري پيش نياد و از دست من دلخور نشيد هرچه فرياد داريد بر سر پارس آن لاين بزنيد:teeth.
3-امير عزيز ام-اس به هيچ عنوان واگير نداره خيالت راحت راحت باشه فقط در مورد بچه هايي که پدر يا مادرشون ام-اس دارند شانس گرفتن اين بيماري درشون بيشتر از بچه هايه ديگه ست البته اين اصلا به اين معنا نيست که الزاما بچه اين افراد مبتلا ميشه،خود من اگه ازدواج کنم حتما يک بچه را مي خوام چون به نظر من لذت داشتن اون ميارزه به همه چيز.
4-پروين عزيز من به مسائل فني وبلاگ وارد نيستم ولي اين مشکل را به نويد منتقل مي کنم ببينم قابل حل شدن هست يا نه.
5- زيتون بسيار عزيزم ممنون از کامنت هايه دلگرم کننده ات،عزيزم همونطور که قبلا اشاره کردم من تويه شرکتي کار مي کنم که از صبح تا شب به اينترنت وصله برايه همين من حداکثر استفاده را از اين موهبت مي برم :winkو لا بلايه کارهام مطلب مي نويسم واسه همينه که تند تند پست مي کنم،البته تمرکز داشتن و از دست ندادن رشته صحبت خيلي مشکله چون در ضمن نوشتن ده تا کار ديگه هم دارم انجام مي دهم .
6-مادر عزيزي که کودک روشن دلي داره مطلب برام نوشته،مي دونم که واسه اطرافيان ما خيلي سختره کنار آمدن با اين قضيه ،چون کاملا نسبت به عزيزشون متعصب هستند و راحت نمي تونند نگاههايه معني دار را تحمل کنند،مادر خود من بارها با من دعوا کرده که چرا هرکي ازت مي پرسه پاتون چي شده ؟فوري ميگي ام-اس دارم،خوب بگو تصادف کردم تازه پام رو از تو گچ در آوردم!،من کاملا اين احساس مادرم را درک مي کنم چون قبول اين مسئله براش خيلي سخته و فکر ميکنه شايد براي من هم اينطوره و نمي تونه قبول کنه که من خودم با اين قضيه کنار اومدم و ازش فرار نمي کنم و همينطور نمي خواد ضعف و کمبود جگر گوشه اش رو ببينه براي همينم وقتي با اونم براي دلخوشي اون، همون چيزي رو ميگم که اون ميخواد هر چند بر خلاف ميلم باشه،اينو هم بايد بگم که بعد از کلي صحبت کردن باهاش اون هم ديگه احساس منو مي فهمه.
7-يک دوست مهربان ديگه ايي که دوستي داره با ام-اس و مي خواد با اين خانم ازدواج کنه ولي اين خانم نمي پذيره ازم خواسته دراين مورد راهنماييش کنم،ببين دوست عزيزم من در اين رابطه فقط ميتونم تجربياتم رو در اختيارت بگذارم و اصلا نه مي تونم نه در حدي هستم که نسخه پيچي کنم برات، که اينو اگه اجازه بدي سر فرصت بهش بپردازيم و يه پست عموميش کنيم شايد خيليها مشابه اين مشکل را داشته باشند .الان چون خيلي در گير کارهايه بستري شدنم هستم نمي تونم فکرم را جمع و جور کنم.
8-دوست ديگري آدرس ايميل خواسته بود ازم.آدرسي که من اختصاص دادم به اين وبلاگ هست:violet_with_ms2@yahoo.com اول مي خواستم يک ID ان لاين هم بگذارم ولي بعد ديدم رئيسم حق داره رسما اخراجم کنه !!!:tounge
سلام به همه دوستهاي گلم ،صبح درخشانتون بخير
زود برم سر اصل مطلب امروز خيلي وقت ندارم ،ناهار مهمانم و نزديک ظهر ميرم بيرون از شرکت .
کامنت ها همشون را با لذت خوندم واقعا از همتون ممنون ،به مرور به تک تک جواب ميدم يکي از اونها به نظرم در اولويت و اون هم مربوط به دوست عزيزم ساراست که در مورد خواهر گلش نوشته،سارا جون خيلي متاسف شدم،حق با تو ست تويه اون سن خيلي نادره چون شيوع اين بيماري بين 30-20 است و قبل و بعد اون ديگه بد شانسي است ولي خوب حالا شده و کاريش نمي شه کرد،اين برخورد تو و خانواده است که خيلي مي تونه به خواهر گلت کمک کنه که شرايط رو بپذيره،حرف من اين نيست که مرتب بهش سرويس بديد و نگذاريد آب تو دلش تکون بخوره،نه.فقط باهاش مثل يک آدم عادي رفتار کنيد و مسئوليتها را تا اونجا که مي تونه انجام بده بعهدهاش بگذاريد،چطور؟از خودم و رفتار خانوادم با خودم مثال مي زنم،بارها شده جائي مي خواستم برم و از پدرم خواهش کردم منو برسونه اون هم اگه حوصله نداشته خيلي راحت جواب داده:من حوصله ندارم ماشالله کار ميکني پول هم داري آژانس بگير برو،اولش ممکنه يکم بهم برخورده باشه ولي بعد که نشستم فکر کردم ممنونش هم شدم چون ديدم سرويس الکي بهم نداده ،بگه آي قربونت برم هر جا امر کني بري من در خدمتتم چون نمي توني راه بري،نه،همون کل کل هايه عادي که بين هر پدر دختري پيش مياد با هم داريم،هيچوقت نه اون نه مادرم بچشم يه آدم نا توان بهم نگاه نکردن،مهمان مياد خونمون نمي تونم چايي تو سيني بگردونم چون اينقدر لب پر ميزنه که تا به مهمان برسه نصفش خالي شده ولي مي تونم برم استکان ها را بذارم تو سيني و چايي ها را بريزم و بعد از کسي خواهش کنم تعارفشون کنه.درسته ما توانائيهامون کم شده ولي از بين نرفته و بايد کمي جا بجاشون کنيم اگه الان نمي تونم ساز بزنم چون قدرت دست چپم کم شده ،جاش مي تونم بخونم حالا هر چقدر انکرالاصوات باشه هر کي ناراحته گوش نده واسه دل خودم که مي تونم اينکار را بکنم.
يه موضوع ديگه که مي خواستم بهش اشاره کنم اينه،رفتم تو سايت خانم زهرا و کامنت هاشو خوندم يک عزيزي پيغام گذاشته بود که من هم يک دوستي داشتم که ام-اس داشت و رويه دست بردمش بيمارستان و الان هم مرده،،، من نمي دونم بيماري ايشون در چه حدي بوده و اصلا مرگ ايشون به خاطر اين بيماري بوده يا نه؟متاسفانه اين تفکر غلطيه که جامعه نسبت به اين افراد داره هيچ دليلي وجود نداره که آدم فلج مطلق بشه و مجبور شه رو صندلي چرخدار بشينه يا اينکه بميره،تويه اين بيماري روحيه حرف اول رو ميزنه (البته تو همه بيماري ها)ميتوني اين بيماري را بگيري و همون سال اول فلج شي يا اينکه مثل من مقاومت کني و 7 سال رو روي پايه خودت بموني،هيچ کس از آينده خبر نداره چيزي که مهمه حاله پس از حالتون لذت ببريد.
اين بيماري خيلي اوج و نزول داره مهم اينه که تو لحظه هايه اوجش خودتون را نبازيد و بدونيد اين لحظه ها گذراست،الان من از تاتي تاتي رسيدم به سينه خيز رفتن:whatchutalkingaboutولي مي دونم موقتيه و بعد از رد کردن حمله بازم سرپا ميشم.
خوب نک و ناله بسه يک خاطره خنده دار بگم و برم،سر کلاس زبان بودم و بحث آزاد بود سر اين قضيه که درسته افرادي که بيماري صعب العلاج دارند به خواسته خودشون يا پزشکشون بکشيم يا نه؟
هر کي يچيزي مي گفت که يهو يکي از بچه ها گفت به نظر من افرادي که بيماري مثل ام-اس دارند بهتره بکشيم که نه خودشون زجر بکشن نه اطرافيانشونmgمن اول چشام قد يه نعلبکي گشاد شد بعد گذاشتم به حساب اينکه سواد انگليسيم قد نداده بفهمم چي گفته،واسه اينکه از شوک در بيام دوباره ازش سئوال کردم که اون هم حرفش را تکرار کرد پرسيدم چرا؟از آشنايي گفت که ظاهرا از18 سالگي اين مريضي را داشته و 28 سالگي با زجر فراوان ميميره،خوب اون نمونه پيش رويه آن خانم بوده و بالطبع نتيجه گيريش هم اوني بود که من شنيدم وقتي بهش گفتم من هم ام-اس دارم دو تا شاخ رو سرش سبز شد گفت پس حتما تازه است،گفتم نه 6 سال ست(اون موقع 6 سال بود) گفتم هنوزم به نظرت بايد بيماران ام-اسي را کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام به همه دوستهاي گلم ،صبح درخشانتون بخير
زود برم سر اصل مطلب امروز خيلي وقت ندارم ،ناهار مهمانم و نزديک ظهر ميرم بيرون از شرکت .
کامنت ها همشون را با لذت خوندم واقعا از همتون ممنون ،به مرور به تک تک جواب ميدم يکي از اونها به نظرم در اولويت و اون هم مربوط به دوست عزيزم ساراست که در مورد خواهر گلش نوشته،سارا جون خيلي متاسف شدم،حق با تو ست تويه اون سن خيلي نادره چون شيوع اين بيماري بين 30-20 است و قبل و بعد اون ديگه بد شانسي است ولي خوب حالا شده و کاريش نمي شه کرد،اين برخورد تو و خانواده است که خيلي مي تونه به خواهر گلت کمک کنه که شرايط رو بپذيره،حرف من اين نيست که مرتب بهش سرويس بديد و نگذاريد آب تو دلش تکون بخوره،نه.فقط باهاش مثل يک آدم عادي رفتار کنيد و مسئوليتها را تا اونجا که مي تونه انجام بده بعهدهاش بگذاريد،چطور؟از خودم و رفتار خانوادم با خودم مثال مي زنم،بارها شده جائي مي خواستم برم و از پدرم خواهش کردم منو برسونه اون هم اگه حوصله نداشته خيلي راحت جواب داده:من حوصله ندارم ماشالله کار ميکني پول هم داري آژانس بگير برو،اولش ممکنه يکم بهم برخورده باشه ولي بعد که نشستم فکر کردم ممنونش هم شدم چون ديدم سرويس الکي بهم نداده ،بگه آي قربونت برم هر جا امر کني بري من در خدمتتم چون نمي توني راه بري،نه،همون کل کل هايه عادي که بين هر پدر دختري پيش مياد با هم داريم،هيچوقت نه اون نه مادرم بچشم يه آدم نا توان بهم نگاه نکردن،مهمان مياد خونمون نمي تونم چايي تو سيني بگردونم چون اينقدر لب پر ميزنه که تا به مهمان برسه نصفش خالي شده ولي مي تونم برم استکان ها را بذارم تو سيني و چايي ها را بريزم و بعد از کسي خواهش کنم تعارفشون کنه.درسته ما توانائيهامون کم شده ولي از بين نرفته و بايد کمي جا بجاشون کنيم اگه الان نمي تونم ساز بزنم چون قدرت دست چپم کم شده ،جاش مي تونم بخونم حالا هر چقدر انکرالاصوات باشه هر کي ناراحته گوش نده واسه دل خودم که مي تونم اينکار را بکنم.
يه موضوع ديگه که مي خواستم بهش اشاره کنم اينه،رفتم تو سايت خانم زهرا و کامنت هاشو خوندم يک عزيزي پيغام گذاشته بود که من هم يک دوستي داشتم که ام-اس داشت و رويه دست بردمش بيمارستان و الان هم مرده،،، من نمي دونم بيماري ايشون در چه حدي بوده و اصلا مرگ ايشون به خاطر اين بيماري بوده يا نه؟متاسفانه اين تفکر غلطيه که جامعه نسبت به اين افراد داره هيچ دليلي وجود نداره که آدم فلج مطلق بشه و مجبور شه رو صندلي چرخدار بشينه يا اينکه بميره،تويه اين بيماري روحيه حرف اول رو ميزنه (البته تو همه بيماري ها)ميتوني اين بيماري را بگيري و همون سال اول فلج شي يا اينکه مثل من مقاومت کني و 7 سال رو روي پايه خودت بموني،هيچ کس از آينده خبر نداره چيزي که مهمه حاله پس از حالتون لذت ببريد.
اين بيماري خيلي اوج و نزول داره مهم اينه که تو لحظه هايه اوجش خودتون را نبازيد و بدونيد اين لحظه ها گذراست،الان من از تاتي تاتي رسيدم به سينه خيز رفتن:whatchutalkingaboutولي مي دونم موقتيه و بعد از رد کردن حمله بازم سرپا ميشم.
خوب نک و ناله بسه يک خاطره خنده دار بگم و برم،سر کلاس زبان بودم و بحث آزاد بود سر اين قضيه که درسته افرادي که بيماري صعب العلاج دارند به خواسته خودشون يا پزشکشون بکشيم يا نه؟
هر کي يچيزي مي گفت که يهو يکي از بچه ها گفت به نظر من افرادي که بيماري مثل ام-اس دارند بهتره بکشيم که نه خودشون زجر بکشن نه اطرافيانشونmgمن اول چشام قد يه نعلبکي گشاد شد بعد گذاشتم به حساب اينکه سواد انگليسيم قد نداده بفهمم چي گفته،واسه اينکه از شوک در بيام دوباره ازش سئوال کردم که اون هم حرفش را تکرار کرد پرسيدم چرا؟از آشنايي گفت که ظاهرا از18 سالگي اين مريضي را داشته و 28 سالگي با زجر فراوان ميميره،خوب اون نمونه پيش رويه آن خانم بوده و بالطبع نتيجه گيريش هم اوني بود که من شنيدم وقتي بهش گفتم من هم ام-اس دارم دو تا شاخ رو سرش سبز شد گفت پس حتما تازه است،گفتم نه 6 سال ست(اون موقع 6 سال بود) گفتم هنوزم به نظرت بايد بيماران ام-اسي را کشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز که آمدم شرکت و وبلاگ را باز کردم و کامنت ها را خوندم کلي ذوق کردم و انرژي مثبت گرفتم(از همتون ممنون) مخصوصا که خانم زهرا لطف کرده بود و خيلي قشنگ اين مکان رو به بقيه معرفي کرده بود(با عرض معذرت من هنوز بلد نيستم لينک بدم)ولي خوب يک جورهايي هم ترس برم داشت،چون تا حالا واسه دل خودم مي نوشتم و تنها خوانندم هم نويد بود و چون تجربيات مشترک داشتيم مي تونستيم با وجودي که همديگه رو نديديم همزاد پنداري کنيم ولي حالا خواننده هايي دارم که اگه اشتباه احساسم رو بهشون منتقل کنم در حق همه افرادي که ام-اس دارند خيانت کردم.
اينجا يک موضوعي را قابل توضيح مي دانم شايد جواب کامنتي باشه که برام گذاشته شده و افرادي که ممکنه شک کنند که من واقعا ام-اس دارم يا نه؟
ببينيد من يک سال بيشتره که خواننده وبلاگ هايه مختلف هستم يعني از زماني که بعد از يک غيبت صغري بخاطر شرايط روحي بدم ،دوباره مشغول بکار شدم.اين شرکتي که من توش کار مي کنم از صبح تا زمان تعطيلي اون به اينترنت وصل است و من زمان بيکاريم رو با وب گردي و وبلاگ خواني پر مي کنم،هيچوقت هيچ جا از خودم کامنت نذاشتم جز يکبار در وبلاگ زيتون که همونجا هم ديدم که نويد از افرادي که مشکلي دارند خواسته با اون تماس بگيرن،من هم اينکار رو کردم و نتيجه اش همين وبلاگي که ميبينيد،هدف من از نوشتن تنها و تنها پيدا کردن افراد ديگه با همين مشکل يا شبيه به اين است ،براي تسلي بخشيدن به دلهاي شکستمون،شما الان فقط تجربه هاي طنز منو مي خونيد،ولي مي دونيد همين تجربيات با چه چشمان اشکباري به نگاه طنز تبديل شده؟شوخي نيست 7 سال از بهترين زمان عمرم را پاش گذاشتم از زماني که يک دختر 24 ساله تر گل ور گل بودم دختر يه دونه خانواده………
حالا دلم مي خواد يکي ديگه مثل من اين سختي ها رو نکشه و اگه ابتداي بيماريشه نگاهش رو مثبت کنه،يه مهمان ناخونده است کاريش هم نميشه کرد چون فعلا مداوا نداره ولي ميشه باهاش ساخت و دوست بود تا از ايني که هست جلو تر نره و بقولي استاپ کنه،اگر هم خداي نکرده پيشرفت کرده از بقيه سلامت موندمون لذت ببريم چيزي که 90% آدمهايه سالم قدرش رو نمي دونن.
بر اساس همه چيز هايي که گفتم خواهش ميکنم اين سايت رو به افرادي که مشکل دارن معرفي کنيد من هم خودم از دکتر مي خوام که همکاري کنه و اين وبلاگ رو در نشريه ام-اس بگنجانه گو اينکه خود تنبلشون يه سايت رسمي ندارن(حداقل من نمي دونم:embaressed)
يه خواهش ديگه،لطفا در گذاشتن کامنت هاتون دقت کنيد و مثل هميشه قشنگ بنويسيد که يه دل شکسته رو براي بار چندم نشکونيداينجا با وبلاگهايه ديگه يه کوچولو فرق داره،يک دنيا تشکر:regular
ويولت