برام نوشته:
“خانوم ویولت سلام وقتتون بخیر
قصد ندارید وبلاگتون رو دوباره ردیف کنید؟به وبلاگتون عادت کرده بودم مخصوصا آرشیوتون که هر از گاهی یه سری بهش میزدم .چقدر جالب و خواندنی بود روزی که اولین پست رو نوشتین روزی که از طلاقتون نوشتید روزی که از سر کار رفتنو مشکلات عبور از خیابانو عبور از اون پل عابر نوشتید اون روزی که از
اقای امید نوشتیداون روزی که مادر بیمار بود وشما مجبور بودید تو خونه پخت و پز کنید اون روزی که از درگذشت نوید عزیز نوشتید اونروزی که اصلا حالتون خوب نبود وحمله های بیماری حسابی کلافه و خسته تون کرده بود اون روزی که واسه انجام عمل سلول های بنیادی رفته بودید بیمارستان و نوشتید روزهایی که شاد بودید غمگین بودید و یا عصبانی بودید و شمشیر از رو بسته بودید روزایی که خاطرات گذشته رو مرور میکردید روزهایی که عریضه رو واسه خالی نبودن می نوشتید روز و شبهایی رو که با خاطرات تلخ شیرین ترش ملس و گاهی گس که برشما گذشته بود و شب هایی بارانی وخیس و پر رعدو برق از فهمیده نشدنتون نوشتید از آرزو هاتون نوشتید از هدف هاتون و اینها لحظاتی ا هستند منحصر به فرد لحظات زندگیی که من رو به فکر انداخت که زندگی چه وجه های متفاوتی داره چه آدم های متفاوتی داره گاهی زیبا و لطیف و و گاهی خشن و بیرحم ودرد آور و این آدم ها هستند که زندگی رو میسازند و اینکه میشه با وجود محدودیت و مشکلات بیشمار باز زندگی کرد امیدوار بود و با وجود درد های فراوون در دل باز لبخند زد.
یکسالی میشه که از آشناییم با شما و وبلاگتون میگذره متاسفانه آدم های کوته فکر و نادان وبلاگ شمارو نابود کردندبه خیال خودشون یه هدفشون رسیدند ولی اثری که بر دل ها گذاشته اید رو نمیتوند پاک کنند.”
و جواب دادم:
پسر،چشمام رو بارونی کردی و بردی منو به “غوری در گذشته”