عزیز جان…

دنیا بازیهای مسخره ایی با ما آدم کوچولوهای ساکن ،درش داره…

هر جور دلش بخواد می چزونتمون و با نوای خودش می رقصونه، عربی…بندری…ترکی ….

دلم می خواست عاشقت باشم،همه جوره…

باهات بیام تا آخر خط… تا اونجایی که قراره دو خط موازی همدیگه رو قطع کنن.

ولی نه تنها نشد …بلکه اونیکه قطع شد،خودم بودم و پای رفتنم.

روی زمین افتادم و به تو خیره شدم که تو جریان زندگی داشتی به پیش می رفتی،بی من.

…بدون اینکه دیگه پایی باشه برای دنبال اومدنت و حتی رمقی.
.
.
.
اینبارم مطمئنم دیر رسیدم… خیلی دیر.



یه رایحه قوی

دلم نمی خواد سطل زباله کنار تخت خواب رو خالی کنم
مملوئه از ته سیگارهای کشیده شده توسط تو
و رایحه استشمام شده از اون،تو رو برام تداعی میکنه
.
.
.
شب سرم رو میزارم طرف سطل و نفس می کشم…عمیق
خودم رو در آغوش تو تصور می کنم
و بوسه هایی که طعم و بویی از سیگار تو رو داره…بهمن 57



حدودا بیست سال پیش این نوشته رو نوشتم و تقدیمش کردم … بیست سال از اولین فوران احساس و جاری شدنش رو کاغذ وجان دادنش به قلم گذشته…

دیگه ننوشتم و احساساتم رو مکتوب نکردم تا حدودا 9 سال پیش و به پیشنهاد نوید عزیزم(هر کی اینجا رو می خونه لطفا یه دعای خیر نثار روح اون مرحوم بکنه…ممنون)

الانم می نویسم و شاید خیلی بهتر از نوشته پایینی… ولی همچنان همه نوشته ها به زعم من در یک چیز مشترکن… عشق و احساس ناب ِ جاری در تک تک کلمات.

پ.ن: ویلی بهت تبریک می گم که با وجود گذشت بیش از بیست سال روحت دچار تردید و یا تنزل نشده.

 

 

دوستت دارم را با کدامین واژه بیان کنم؟
واژها برای بیان احساس همانند مترسکهایی هستند در مزارع برای ترسانیدن پرندگان، وقتی نگاه خود گویای همه چیز است کلام چه معنایی می تواند داشته باشد؟
در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازیگر چه نقشی هستم با سناریویی از قبل تنظیم شده و تو هنرپیشه مهمان قلبم. تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و می پرستمت با آنچه که هستی.
تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازیگر نقش لیلی… ولی اینبار لیلی بدون مجنون و شیرینی بدون فرهاد، چون تو خدا بودی و نه مجنون و نه فرهاد.
شاید در ابتدا فقط بازی میکردم بازی بدون فکر و شاید حتی بدون احساس زیرا از اول به من یاد داده شده بود که فقط در صحنه زندگی باید بازی کرد و بازی داد.
لحظه ایی به خود آمدم و دیدم این نقش در خون من حل شده و با زندگیم عجین گشته و حال جدا نمودن این دو از هم یعنی …

زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پایان با خداهایی کوچک و از بین رفتنی مثل بتهای گلی شکننده تا اینکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه محدود و کوچک دنیای من را روشن کرد هرچند از درخشندگی این نور تا مدتها گیج و منگ بودم و قادر به تشخیص هیچ چیز دیگری نبودم حتی خود تو، تو که خود مولد آن نور بودی و منِ گمراه دنبال مولّد آن می گشتم چقدر خام و احمق بودم.

تو دنیا ی من بودی و من بدنبال دنیا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشیان هر آشیانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر این سرگشته گیها بودی.

من دریاچه ایی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن .
تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی و من را از دریاچه محبتت لبریز نمودی.
حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه، تشنه محبت تو، ای معبودم.”



برگشتنت دیگر فایده ایی ندارد.
روحم را فروختم… در ازا یک کاسه محبت.
عشق را گدایی کردم
در نبود یک قطره توجه
و لبخند زدم
به چشمانی که جستجوگر یک لبخند من بود
و
آغوش گشودم…
و پناه دادم به کسی که محتاج ِپناه دادنم بود.
.
.
.
…دیگر به تو نیازی ندارم.

8 خرداد91…با چشمانی وغ زده از فشار یک خواب قیلوله



فک می کنی تموم شدن یه رابطه به شرط مرگ عاطفی چطور می تونه باشه؟

حتما باید سندی امضا شه تا رسمیت پیدا کنه؟

یا حتی با پاک کردن یه آی دی مجازی از لیست دوستانت هم عملی میشه؟

آره شکل رابطه ها هم مثل خیلی چیزای دیگه ی دور و برمون عوض شده… دیگه حتی عشق ورزی هم مثل قدیم نیست … اینروزا تو عشقت رو با یه مسیج یا ایمیل به طرف مقابلت نشون میدی و دیگه احتیاجی نیست یه لنگه پا ساعتها سر کوچه شون قدم بزنی تا شاید به بهانه نون گرفتن بیاد و رد شه واگه شانس بیاری و تنها باشه ، تو بتونی هول هولکی یه شماره یا نامه باهاش رد و بدل کنی و منتظر جواب بمونی با هزارتا ترس و دلهره در روزها و هفته های آینده.

همه چیز به سرعت نور عوض شد…شاید برای همینه که خیلی مواقع معنی بعضی از رفتارها رو نمی فهمم و تعبیرشون میکنم به اونچه که از گذشته به خاطرم مونده و آموختم از مرام عشق و عاشقی.

ولی واژها هنوز برام همون معنای گذشته رو داره… وقتی حس می کنم غمگینم،واقعا هستم و هیچ معنای جدیدی که بخواد جایگزینش بشه ، نداره برام… من هنوزم یه آدم قدیمی ام با همه حسهای قدیمیش که یاد گرفته اگه به مشکلی برخورد کرد حرف بزنه و خودش رو قایم نکنه پشت دیوارهای یه شهر مجازی… دوست داشته باشه و غمگین باشه بابت تمام عشقها و دوست داشتنهای حقیقی اش و حتی اشک بریزه، قطرات یک اشک حقیقی که برگرفته شده از یه احساس واقعی ه.



آره باید تموم میشد…

 

ولی دلتنگ دلتنگم …

 

می ترسم طاقتم کم شه …

 

همه جا رد پای تو…

 

آخر قصه است…نمونده راه برگشتن
.
.
.
علیرضا بلوری- یاد تو



یه اس ام اس برای لحظات بارونی

 

“باران بهانه ایی بود تا زیر چتر من
تا انتهای کوچه بیایی…
ای کاش ته کوچه انتهایی نداشت و
نه باران بند می آمد.”

 

دوستان عزیزی که منتظر بهانه بودن!!! بهانه ایجاد شد یه چتر بردارید و پناهی باشین برای خیس شدگان.