نوشته:
“چه حماقتی که می رانیم و چه احمقانه که باز می خواهمت… و چه غرور بی غیرتی،دارم من.”…
.
و
فک می کنم یه دنیا حرف تو همین یه جمله مستتره،تو چه رابطه هایی بودیم که ظاهرا رانده شدیم ولی همچنان بی منطق و شاید بچه گانه،خواستیم که بمونیم…بدون اینکه بدونیم چرا؟
فک می کنم برای یه فرد عاشق پیشه که محتاط بودن سرلوحه اعمالش نباشه،حداقل یکبار پیش اومده چنین وضعیتی.
فقط می تونم از خدا بخوام برای دل عاشقمون…که این خواستن و این رَمیدگی عاقبتی به خیر داشته باشه.
غمگینم ،خیلی غمگین.
احساس می کنم له شدم و تن و بدنم خورده…یا چه میدونم شاید از یه خواب عمیق بلند شدم،اونم خیلی ناگهانی و هنوز گیجم و منگ.
…بی انصاف،آدم رو اینجوری از خواب بلند می کنن؟…
باید پاشم یه مشت آب بزنم به صورتم،شاید هوشیار شدم.
…”” زنانگی یعنی آن چشم بستن و آرامش وسط آن ترافیک کوفتی.اینهمه آرامش داشتن و غرق شدن در آهنگ “شمال”.
و زنانگی یعنی آنهمه ترافیک که وقت رفتن بود و آنهمه بی ترافیکی! وقت برگشتن! “…
می خندم به مسنجری که به هوای بودن تو بالا آورده میشه و صفحه ایی که به عشق دیدن تو وحضور تو بازمیشه…شاید کلامی.
و فکر می کنم،آیا این عاشقانه است؟…
با خودم فکر می کنم یه شریک واقعی،یه دوست و یه همدم چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟
در چه حالتی مجازه که اسم “عشق واقعی” رو یدک بکشه؟
اینکه لحظه به لحظه تشنه حضورش(صرف فیزیکی مد نظرم نیست) باشی،کافیه؟
اینکه با اطمینان تمام حرفهای مگویی که فقط اجازه میدی با خودت و تودلت تکرار یا مرورشون کنی،باهاش درمیون بذاری. یا چه میدونم بعدِ خودت فقط به اون اطمینان تام و کامل داشته باشی،چی؟کافیه؟
خصوصیاتی که در حالت عادی برات خط قرمز و مشمئز کننده باشه ولی در طرفت هست،نوش باشه و اصن مهم نباشه…مثلا چی؟…آهان،مثلا از آدم عرقو متنفر باشی ولی دیدن گوله گوله عرق ریختنش مشمئزت نکنه و حتی با کف دست عرق پیشونیش رو پاک کنی!!!
صبر و تحملت در مقابل این آدم بره بالا…راحت جلوش گریه کنی بدون اینکه نگران سواستفاده کردنش باشی..و راحت از گذشته حرف بزنی و حتی از اشتباهاتی که داشتی.
جواب نه و یا حتی مخالفتش با موضوعی رو از طرف اون راحت بشنوی و از کوره در نری و با خودت بگی حتما دلیل محکم و قانع کننده ایی برای مخالفتش داره…در عین حال که استقلال فکریت رو حفظ کنی و حرف حرف اون نباشه.
و در یک کلام بپذیریش همونطوری که هست نه اونطوری که خودت می خوای و سعی نکنی تغییرش بدی.
کافیه؟
چی بگم؟…وقتی به این زیبایی حس اینروزهات تو این شعر و ترانه و کیلیپ بیان میشه.
خوبم؟……. نه.
یه جاهایی رو آدم مجبوره… می فهمی؟… مجبوره.
این روزهای من با شعر و موزیکهای رضا یزدانی میگذره… اشباع میکنه حسم رو و حقیقتا لذت می برم… ممنون آقای یزدانی که هستید و می خونید.
اجرای این ترانه تو کنسرت رضا یزدانی،بی نظیر بود… وقتی خیلی طبیعی هق زد و خوند…آدم می خواست زار بزنه از شدت هیجان.
رضا یزدانی-یه جاهایی رو آدم مجبوره… از آلبوم ساعت فراموشی
رفتن همیشه اختیاری نیست…ای کاش بفهمی…برای تو آرزوهای بهتری دارم.
دیشب جنگ سختی تو آسمون درگرفته بود … و من نیز با خودم .
ابرها شکمهای گنده شون رو می کوبیدند بهم و می غریدند…و من زیر لب…دندونهام رو به هم می ساییدم و می غریدم.
از سیلی هایی که ابر قلدر تر تو گوش ابر کم جون تر میزد،آسمون برق میزد و روشن میشد… و من با شنیدن هر کلام خشمگینانه و بدور از انصاف تو چشمانم از تعجب برق میزد.
.
.
.
آخر این دعوا و کشمکش آسمانی،بارش بود.بارشی سخت و مدت دار… و من هم گریستم،ساعتها…به درد خودم و نفهمیده شدن.
ببار برایم-رضا یزدانی
عقربه هایی خلاف مسیر زندگی
که به هم نمیرسند و
فقط جفت هم می شوند