براش نوشتم:
“رستاک انگار شعر این ترانه رو برای تو گفته
”
دنیاىِ ما اندازه ى هم نیست…!!!
من عاشق بارون و گیتارم…
من روزها تا ظهر مى خوابم…. من هر شب و تا صبح بیدارم…!!
دنیاىِ ما اندازه ى هم نیست…من خیلى وقتا ساکتم ، سردم …
وقتى که میرم تو خودم شاید پاییزِ سال بعد برگردم…!!
دنیاىِ ما اندازه ى هم نیست، میبوسَمت امّا نمى مونم …
تو دائم از آینده مى پرسى من حال فردامم نمى دونم…!!!
توو فکرِ یه آغوشِ محکم باش ، آغوشِ این دیوونه محکم نیست… !!!
صد بار گفتم باز یادت رفت ، دنیاىِ ما اندازه ى هم نیست…!!!! ”
ودر آخر اضافه کردم
تنها تفاوتش اینه که آغوش تو محکمه،خیلی محکم…
به یه نتیجه ایی رسیدم،یه اعتراف…من بین ساعت ۴ بعداز ظهر تا ۶ بعداز ظهر،یعنی درست زمانی که خورشید آماده میشه برای غروب کردن و لالا در این نیم کره.اوضاع دِماغیم میریزه بهم.دپرس می شم،اندوهگین میشم و ناامید از زندگی کردن.قادرم هر تصمیم اندوهناک و حتی به ضررم رو تو این ساعتها اتخاذ کنم…حتی قادرم تصمیم به خودکشی بگیرم!!!.
پ.ن:عصر جمعه هم که باشه،دیگه بدتر.
تو این ساعتها باید خیلی هوامو داشت و نرم و مهربون باهام برخورد کرد…حتی چه بهتر،که به دلم و خواسته دلم راه بیای،فقط واسه دو ساعت… بعد گذشت این ساعت و وقتی شب،چادرش رو پهن میکنه،آروم میشم.انگار عقلم برمی گرده سرجاش…حتی صبور می شم و مهربون.
ولی وای از اون زمانی که تو این ساعات به پروپام بپیچی و این نکته ظریف رو در نظر نگیری…اون موقع است که با نهایت تاسف باید بگم: خدانگهدار،رابطه ما ظرفیت بیشتر ادامه دادن رو نداره.
…فقط بخون و مزه مزه اش کن
درست مثل نوشیدن یه فنجون چایی عطری همراه با طعم خوش گز فرد اعلا
“به سلامتی آغوشی که هنوز برای من یکی، جا داره
به سلامتی چشمهایی که هنوزم ارزش دعوا داره
رستاک”
ودر نهایت
“هرچقدرم آروم و منطقی باشی
بازم یه چیزایی هست که به خاطرشون
نمی تونی از کوره در نری …”
ساعتی پیش لبم رو گاز گرفتم و قلمبه شده…حالا با هر جویدن یه قاچ سیبی که دارم میخورم…یه بارم مجددا گوشت داخل دهان قلمبه شده ام،میاد زیر دندونم (
سیبم مزه لب میده
دیشب فکر عجیبی به سرم زد…فکر می کردم اگه یک کم جوونتر بودم،مثلا پنج سال…حتما بچه دار می شدم تا این تجربه رو هم داشته باشم کنار تجربه های دیگه زندگیم…حتی جسارتا!!! فک میکردم ،دروغ گفتم اگه بگم مهم نیست پدرش کی باشه!!!که خیلی هم مهمه ولی حقیقتا برام مهم نیست پدرش در کنارم باشه و باهاش زندگی مشترکی داشته باشم.
یهو دلم خواست بچه خودم رو،موجودیکه قسمتی از وجود خودمه رو در آغوش بگیرم و قربون وصدقه اش برم…صبحها براش بخونم«پاشو،پاشو کوچولو…»
غذا بذارم دهنش یا حتی چه میدونم،از شیره وجودم سیرابش کنم و حس خوب مک زدن و احتیاجش به خودِ خودم رو عاشقانه مزه مزه کنم…حتی پاروفراتر گذاشتم و یه پپسی هم برای خودم باز کردم که عجب مادر خوبی خواهم شد
بعد یهو به خودم اومدم که عجب خودخواهم ها…یه انسان دیگه رو بیارم تو این دنیای کثیف،فقط واسه دل خودم.واسه لذت بردن خودم…بدون اینکه فک کنم در آینده وقتی برآورده کردن احتیاجات ضروریش از من ساقط شد قراره چه بلایی سرش بیاد تو این بلبشو بازاری که اسمش رو گذاشتن دنیا…و حتی کمی بدتر ایران.
با خودم میگم،آخه نونت نبود!آبت نبود!…داوری قبول کردنت چی بود اونم وسط ِ این هاگیر واگیر.
میگه،به کسی عشق بورز که دلت طلبش می کنه. به حرف و قضاوت دیگران کار نداشته باش.این عشق توئه نه اونها.