نوجوون که بودم یه کتاب خونده بودم از ر-اعتمادی.
اصن یادم نیست اسمش چی بود یا حتی خلاصه داستان و مضمونش فقط یه چیزی رو از داستان خوب یادم میاد که هنوزم تو سن چهل سالگی،یادش می افتم.
یه دختر ایرانی رفته بود خارج از کشور برای ادامه تحصیل و اونجا عاشق یه اجنبی!!! میشه… خوب یادمه یه قسمتی از داستان پسره رو می شونه و میگه تو هیچی نگو فقط بذار من به فارسی و به زبون مادریم “قربون صدقه “ات برم….
حالا هربار که این آهنگ آقای صولتی رو گوش میدم و اون “جونم” گفتن هاش رو می شنوم که از ته ته دلش ادا میکنه،بی اختیار یاد خونده های نوجوونی ام می افتم و اون کتاب ممنوعه ر- اعتمادی.
.
.
حالا تو این سن و سال دل به آدمی دل بستم که در ظاهر هیچ وجه تشابهی بین ما وجود نداره و هرکدوم از یه دنیای دیگه هستیم با عوالم خودمون.
ولی خوب اون احساس من و می خواد و من وای، فقط اون رو می خوام.
البته که پاهام خسته است …من حتی با همین پاها میرم تا حدی که جا هست… میگن جوینده،یابنده است و…
وقتی غصه دارم،دلم غم داره و اشکام لبریز…اشکام رو روی گونه ام،پاک می کنه با اون دستای زمخت ولی پر مهرش و میگه جوووونم…نکن گریه،من اینجام…بذار دستات و تو دستام….
جز تو کی می تونه عزیز من باشه؟…هان؟تو بگو…کی،لعنتی ؟
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه عزیز من باشه
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیداشه
همه چیزم؛ وای عزیزم
جز من
کی واسه دیدن تو حریصه
اسم تو رو قلبش مینویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه
همه چیزم؛ وای عزیزم
تو نباشی
بی قرارم
بد می بینم
بد میارم
بی تو، من
حس ندارم
سر به زیرم
گوشه گیرم
کاش بمیرم
بی تو من
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
واسه ما دو تا
کی بهتر از ما
از همین امروز
تا آخر دنیا
واسه ما دو تا
کی بهتر از ما
از همین امروز
تا آخر دنیا
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیداشه
همه چیزم؛ وای عزیزم
جز من
کی واسه دیدن تو حریصه
اسم تو رو قلبش مینویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه
همه چیزم؛ وای عزیزم
تو نباشی
بی قرارم
بد می بینم
بد میارم
بی تو من
حس ندارم
سر به زیرم
گوشه گیرم
کاش بمیرم
بی تو، من
همه چیزم
اینقدر حال میده،هدفون بذاری روگوشت و در حالیکه آدل داره آهنگ ِ Set fire..ش رو می خونه،عکسهای معشوقت رو نگاه کنی.
زل بزنی به کراوات شلش وچهره برافروخته از الکلش رو… قربون صدقه اش بری تو دلت، دلت ضعف بره برای لباش و اون چال ِ خوشگل و هوس انگیز… حتی هوس اون دماغ کوچولوش رو بکنی… هوس ِ اون جدی بودناش که در یک کلام می خواد بهت ثابت کنه مرده و به دید اون تو ضعیفه! ولی یه ضعیفه دوست داشتنی و قابل احترام… و تو ریز ریز تو دلت بخندی و فک کنی بذار اینجوری فک کنه… لحظه رو عشقه و اون آغوش جادویی که حاضر نیستی با چیزی عوضش کنی.
این نوشته ایی ِکه به نظرم هرکدوم از ما شده یکبار،باید تو زندگیمون مطالعه اش کنیم.
یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:
“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین
شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی
که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم
پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو
میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم“
ویولت:فک کنم همین دید مثبت به شخص خود من کمک کرده که بتونم با همه وضعیت بد و اسفناکی که درگیرش هستم به زندگیم ادامه بدم و چه بسا از خیلی از لحظاتش لذت هم ببرم و ثانیه ایی به کمبود و نبود توانایی هام فکر نکنم و خودم رو زنی نشسته بر ویلچر نبینم چرا که در درجه اول من یه انسان قوی و توانا از لحاظ فکریم که به موقعش دشمن و بدخواهم رو با یه تفکر درست آچمز می کنم و می شونم سرجاش… کاش همه ما یاد می گرفتیم که کمی مثبت تر به وقایع دور وبرمون نگاه کنیم.
سالهاست که تو گوشم میگن “…شاید این جمعه بیایید،شاید…” و عشق من،نفسم،جونم…این جمعه برگشت.
”
هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین لیاقتی دارد، هرگز باعث اشک ریختن تو نخواهد شد.
گابریل گارسیا مارکز ”
چرا این حرف رو یکی حدودا دو هفته پیش به من گوشزد نکرد،هان؟
… از من که گذشت ولی تو یادت نره…
“اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
گابریل گارسیا مارکز”
با رضایت به پشتی صندلی تکیه میزنم…نفسی عمیق می کشم و …جرعه ایی چای می نوشم.
فک می کنم به کسانی که دوستشون دارم بیان کردم که “دوستت دارم” یا اگه لازم بوده گفتم “متاسفم” یا حتی خواستم که “مرا ببخش” ه.
کلمات رو مث یه راز کنج قلبم پنهان نکردم و سخاوتمندانه در دایره دوستی ریختمشون.و خساست نکردم در خرج کلمات محبت آمیز.
هیچ وقت پشیمون نبودم از اینکه “چرا بهش نگفتم؟”… حسم رو منتقل کردم و از کلمات کمک گرفتم برای این انتقال حسم.
در اینکه طرف مقابل فهمید یا خیر؟و آیا اصن ارزش این بیان احساس را داشت یا خیر؟…من مسئول و جوابگو نیستم.
مهم اینه که درحال حاضر سنگینی ِحس بیان نشده و کلمات آزاد نشده بر قلب و روحم سنگینی نمیکنه و وجدانم پاکه …درست مثل قلبم.