یک حقیقت

خیلی وقتها دلم می خواد سبکسری کنم…دل بدم،قلوه بگیرم یا چه می دونم،لاس بزنم…لاس خشکه
ولی تا هوسش به سرم می افته…قیافه آدم بزرگها رو به خودم میگیرم و فیلسوفانه سر تکون میدم و می گم،زشته!! سنی ازت گذشته…

با همه این حرفها…

من یک زنم با تمام تمناهای سرکوب شده یک زن.



شباهت

صدای جیغ و فغان بچه همسایه میادبه نظر میرسه زیر دو سال باشه.
سعی می کنم نشنیده اش بگیرم…متعاقب صدای(احتمالا) مادر بچه بلند میشه که:

-کوفت…زهرمار…پدرسگ.(بیچاره باباها)

خودم رو جای بچه مورد عتاب قرار گرفته میذارم…یاد زر زدنهای خودم،حتی توی این سن می افتم…کسی حرف یه بچه کوچیک رو نمی فهمه و اونم از سر استیصال ونگ میزنه… درد منم فهمیده نمیشه و از سر بیچارگی بعضی مواقع اشکم در میاد…



نقطه که معروف حضور خیلی از دوستان هست، در قسمتی از کامنتش برام نوشته:
“…یه روز عاشق این وبلاگ و عاشق نویسنده اش بودم.
امروز قاب عکسها رو از دیوارای اتاقم کشیدم پایین . عکسا رو از تووشون در آوردم و قابایِ خالی رو آویزون کردم به دیوار . شاید به این نتیجه رسیدم که هیچ عکسی به دردِ هیچ قاب ِ عکسی نمی خوره !”

این حرفت برام بو ومعنای مرده پرستی میده.اینکه از یکی بت بسازیم و عکسش رو بذاریم تو قاب و پرستش کنیم.
هر بتی روزی و روزگاری می شکنه،چون اون حس و علاقه ریشه منطقی نداشته و پا گرفته از یه هوس بوده و هوس هم محکومه به فنا و وقتی اونروز برسه مجبوریم عکس رو از قابش در بیاریم و قاب خالی رو جایگزین کنیم…کاشکی واقع بین تر بودیم و افراد رو همونجوری که هستن می پذیرفتیم.

پ.ن مخاطب خاص:الان هم که حست نسبت به من و نوشته ها و وبلاگ عوض شده به نظر میرسه مشکل توباشه،نه من.



یدونه از این وانتی ها میاد توی محلمون که خربزه،طالبی و هندوانه… می فروشه.
هر وقت داد میزنه:
” فقط شیرینی خوراش بیان،به شرط چاقو…”
انگار موی منو آتیش میزنن.انگار داره خود خودم رو صدا میزنه،شیرینی خوراش…!!!

چندباری تا صداش رو شنیدم از مامان خواستم بره خرید کنه ازش.
مامان که حس من و رو می دونست یه بار خرید کرد که ویارم بخوابه ولی بعدش گفت،چون میاره دم خونه گرون میشه خودم از مغازه می خرم.

امروز هم صداش رو شنیدم و فقط با حسرت گوش دادم بهش و آب دهنم رو قورت دادم… Smile>-

پ.ن:متن “درباره من” رو عوض کردم…ببینید خوبه؟



نمي دونم اينروزا چرا اينقدر به فکرتم.
چپ ميرم،راست ميام به تو فکر مي کنم.چندين شب پياپي ه که خوابت رو مي بينم.
همين ديشب خواب ديدم تو يه مراسمي ديدمت.اول اصن نشناختمت.موهات سپيد بود…اومدي جلو. گفتم… تويي؟همش دنبال تغييرات تو چهره ات بودم.برام عجيب بود که شخصي رو که اينقدر در گذشته برام مهم بوده الان نتونم بشناسم.
احساسم بهت همون احساس خوشايند اوليه است بدور از خشم و عتاب الان.
همش منتظرتم…منتظر شنيدن خبري از تو… لطفا دست از سر خيالم بردار،مي خوام بدون فکر تو زندگي کنم.



دستم و گرفت و از سالن پر از صدا و خنده و دود کشيد بيرون، با فشار دستش مجبور بودم قدمهاي تندتري بردارم …از توي باغ و لابلاي درختهاي پرتقال و از زير شاخه هاي درختاي اقاقيا که عاشقانه هم و در بر کشيده بودند رد مي شديم … مي دونستم که کله اش گرمه واسه همين بهش تذکر دادم که نمي تونم پابپاش قدم بردارم … رسيديم کنار ساحل، فاصله مون تا موجهاي آروم دريا يه ديوار کوتاه يک متري و چند متر شن و ماسه بعدش بود … نور ماه با لوندي همه جا پخش شده بود … بوي رطوبت و نمک مشام رو نوازش ميداد…نشستيم روي شنها در پناه ديوار … صداي موج دريا ترانه اون شب ما بود … عاشقانه چنگ انداختم و مشتم رو پر از شن ساحل کردم و از لابلاي انگشتان نيمه بازم سُروندمش رو پاهاي لختش … تضاد قشنگي بود، گرمي پاها و خنکي و رطوبت شن … سرش رو به سمتم خم کرد …تب تند لبها …
…چشمام رو بستم و خودم رو سپردم به نسيم خنک دريا … تب تند عشق و تمنا … نور نقره فام مهتاب …

زماني يه بنده خدايي بهم گفت يکي از لذتهاي بيکران خداوندي اينه که کنار ساحل تو شب در حاليکه نسيم دريا پوست تنت رو نوازش ميکنه هم آغ وشي داشته باشي… خدايا به اندازه تمام بزرگيت ازت ممنونم که من و جزو بنده هايت قرار دادي که طعم خوش اين لذتت رودر آغوشي گرم و پر از عشق بچشن.Razzraying
پ.ن: بايد براي هزارمين بار توضيح بدم که من با گذشته زندگي نمي کنم، شخص يه شخص نوعي، مهم حسيه که من تجربه اش کردم … الانم اين آهنگ من و برد تو اون زمان تو سالهاي اول بيماري و کله خري هام…
الان با ويلچر بايد برم لب دريا و تو زحمت بکشي يه مشت شن و ماسه بريزي کف دستم که دريا رو حس کنم ولي عجيبه با گذشت اون سالها و سختي هايي که کشيدم و مي کشم بازم با وجود نبودنش حس يه صدف شکسته رو ندارم.
Grinontknow
پيشنهاد سر اشپز: متن روبا گوش سپردن به ترانه پست دوشنبه بخونيد.:smug