یه دختر جنوبی برام نوشته:
”
چند روز پیش تو داروخونه بودم یه چیز جالب دیدم.یه آقاهه حدود پنجاه سال اما قبراق و تر تمیز و خوش تیپ با خانومش اومده بود دارو بگیره
خانومش هم نشسته بود رو صندلی انتظار داروخونه
خلاصه آقاهه رفت حساب کنه پول دارو رو.گویا پولش کم اومد از همون دور صدا کرد خانومشو گفت:شازده خانوم من پول کم اوردم .میتونم ده تومن از شما قرض بگیرم؟پول همراتون هست؟
کل داروخونه رفت رو سایلنت
برا من خیلی شیرین بود…آخه تو جامعه مرد سالار ما مردا پول کم میارن میان یواشکی از خانومشون میگیرن
که مثلا کسی نفهمه
یا بیرون خیلی رسمی صدا میکنن خانومشونو..خلاصه وقت رفتنشونم همه با لبخند بدرقشون کردن
البته شاید تو تهران این یه چیز عادی باشه اما تو محیط بسته ی جنوب خیلی جلب نظر میکنه همچین برخوردایی”
حظ (؟) کردم از این برخورد… عمر و شادی در رابطه شون مستدام.
جز تو کی می تونه عزیز من باشه؟…هان؟تو بگو…کی،لعنتی ؟
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه عزیز من باشه
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیداشه
همه چیزم؛ وای عزیزم
جز من
کی واسه دیدن تو حریصه
اسم تو رو قلبش مینویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه
همه چیزم؛ وای عزیزم
تو نباشی
بی قرارم
بد می بینم
بد میارم
بی تو، من
حس ندارم
سر به زیرم
گوشه گیرم
کاش بمیرم
بی تو من
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
واسه ما دو تا
کی بهتر از ما
از همین امروز
تا آخر دنیا
واسه ما دو تا
کی بهتر از ما
از همین امروز
تا آخر دنیا
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
همه چیزم
وای عزیزم
جز تو
کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیداشه
همه چیزم؛ وای عزیزم
جز من
کی واسه دیدن تو حریصه
اسم تو رو قلبش مینویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه
همه چیزم؛ وای عزیزم
تو نباشی
بی قرارم
بد می بینم
بد میارم
بی تو من
حس ندارم
سر به زیرم
گوشه گیرم
کاش بمیرم
بی تو، من
همه چیزم
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زریحدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباسنعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودمرا می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچکزری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کندهشود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حاللب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
در کارگاه آموزشی “منابع انسانی” ، مدرس دوره، نکاتی در خصوص زبان فارسی و پیچیدگیهای آن مطرح کرد که بسیار جالب بود.
به محل نشست و برخاست هواپیما در زبان انگلیسی “Air Port” می گویند. ترجمه تحت اللفظی اش میشود “بندر هوایی”. عربها به همین مکان “مطار” میگویند، یعنی “محل پرواز” و افغانها به آن میگویند: “میدان هوایی”. ما هم که میدانید چه میگوییم: فرودگاه!
انگلیسی زبانان به محل مداوای بیماران میگویند “Hospital” ، که به معنای مکان آسایش و راحتی است. اعراب به آن “مستشفی” یعنی مکان شفاگرفتن میگویند، افغانها به آن “شفاخانه” میگویند و ما چنان که میدانید، تا قبل از پهلوی اول، “مریض خانه” و بعد از آن کمی شیک تر: “بیمارستان”
واقعاً چرا؟ چرا ما از Airport فقط نشستن را دیدهایم؟ اصل قضیه که “پرواز” بوده است را چرا ندیده ایم؟ شما با شنیدن کلمه بیمارستان چه تصویری در ذهنتان ایجاد میشود؟ غیر از اینکه محیطی افسرده کننده و سرد و پر از بیمار؟ این کلمه در فارسی در واقع بیماردان است! محل نگهداری بیماران. بر خلاف زبانهای دیگر که محل خوب شدن و شفایافتن است.
چرا ما میگوییم “کسب و کار”؟ نمیگوییم کار و کسب؟ مگر نه اینکه اول باید کاری باشد تا منجر به کسب شود؟ چرا میگوییم “گفت و گو” ؟ مگر قرار است دو طرف فقط حرف بزنند؟ شنیدنی در کار نیست؟ گفت و شنود نیست؟
واقعیت این است که نوع ساخت این کلمات، نشانگر نوعی تفکر است. تفکری که لابد از پس هزاران سال، پس از جنگ و گریزهای بسیار، پس از ستم کشی ها و ستمگری های فراوان و دهها افت و خیز دیگر سر برآورده و این کلمات را ساخته است. (اصلاً همین افت و خیز، مگر نباید خیز اصالتاً اول باشد؟ چرا اول افتادن را دیدهایم؟)
لابد ناامیدی بر مردم دیار حاکم بوده که از شفا نومید است و Hospital برایش خانه بیماران است و بس.
لابد از بس سقوط و سرنگونی دیده، پرواز را باور ندارد و Airport را هم محل نشستن میداند و امیدی به پریدن ندارد.
لابد تا بوده در این دیار، کار اصل نبوده و اصلاً بزرگان کار نمیکرده اند. چنانکه کار فعل خران بوده است و گفته ایم: خرکار! و منظورمان پرکار بوده است.
خواستم بگویم مشکلات ما تاریخیتر و ریشه دارتر از این حرفهاست، چنانکه حتی در زبانمان هم خودش را نشان میدهد.
من این نوشته رو حدود ۱۲ سال پیش تو توالت خونه دوستی!! که بعنوان تابلو زده بود دیوار در هنگام قضای حاجت خوندم و کلی مشعوف شدم…البته به انگلیسی و همچنین یه تابلوی جغرافیای خانومها هم به دیوار دستشویی بود.بدیهی که من اون موقع دنبال تشبیه خانومهای ۲۰ تا ۳۰ سال بودم.
امروز بعد سالها دوباره بهش برخورد کردم و اینبار از منظری دیگه خوندم و با خودم زمزمه کردم …”عزیزم،من منتظر رسیدن ۵۰ سالگیتم.”
پ.ن: با این تفاوت اخلاق و نگرشی که من و تو داریم فک نکنم هیچ وقت ازدواج کنیم…پس چه بهتر که بشینم پای خاطرات و سلحشوری ها و کشور گشایی های! یک دوست پسر پنجاه ساله.
جغرافیاى آقایان !!!
آقایان در سن ۱۴ تا ۱۸ سالگی
مانند کشور کره شمالی هستند :
قدرتی ندارند ولی ادعای قدرت و سرکشی می کنند !
در سن ۱۸ تا ۲۰ سالگى، ;
مثل هندوستان هستند :
برای زندگی کردن ۴ راه پیش روی خود میبینند
یا کنکور
یا سربازی
یا بیشتر مواقع عاشق میشوند
و یا پایان زندگی و مرگ …!
در سن ۲۰ تا ۲۷ سالگى،
مانند کانادا هستند :
بسیار خون گرم و مهربان
و در اوج جوانی، زیبا و دلربا،
برای هر دختری خیلی زود ویزای پذیرش صادر می کنند!
در این دوران در تمام مدت ازطرف جنس مخالف زیر نظر هستند
و برایشان دامهای زیادی گسترانده شده است…!!!
بین سن ۲۷ تا ۳۲ سالگى،
مانند ترکیه هستند:
بدین معنا که در دام گرفتار شده اند
و فقط به حرف رئیس بزرگ
که همان خانومشان باشد گوش میدهند… پر از عشق
در سن ۳۲ تا ۴۰ سالگى،
مثل ژاپن هستند :
کاملا کاری شده اند ،
آینده روشن را در فعالیت شبانه روزی میبینند …!
بین ۴۰ تا ۵۰ سالگى،
مانند روسیه هستند :
بسیار پهناور، آرام و بسیار قدرتمند در جامعه و
به عنوان راهنما و حلال مشکلات شناخته می شوند …
در سن ۵۰ تا ۶۵ سالگى،
مانند کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق :
با گذشته درخشان و بدون آینده …!
بعد از ۶۵ سالگى تا پایان عمر مبارکشان، شبیه عربستان هستند :
همگان فقط به خاطر مال و ثروتشان به آنها احترام می گذارند !!!
این نوشته ایی ِکه به نظرم هرکدوم از ما شده یکبار،باید تو زندگیمون مطالعه اش کنیم.
یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:
“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین
شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی
که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم
پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو
میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم“
ویولت:فک کنم همین دید مثبت به شخص خود من کمک کرده که بتونم با همه وضعیت بد و اسفناکی که درگیرش هستم به زندگیم ادامه بدم و چه بسا از خیلی از لحظاتش لذت هم ببرم و ثانیه ایی به کمبود و نبود توانایی هام فکر نکنم و خودم رو زنی نشسته بر ویلچر نبینم چرا که در درجه اول من یه انسان قوی و توانا از لحاظ فکریم که به موقعش دشمن و بدخواهم رو با یه تفکر درست آچمز می کنم و می شونم سرجاش… کاش همه ما یاد می گرفتیم که کمی مثبت تر به وقایع دور وبرمون نگاه کنیم.
اول.
یادم میآید هشت سال پیش را. انتخابات به دور دوم کشیده شده بود و همهی نیروهای تحولخواه تمام امکانات خود را بسیج کرده بودند تا هاشمی بر احمدینژاد پیروز شود. در یکی از آن روزها، در دفتر کاری در خیابان چهارمردان قم، نشسته بودیم. محمد–ص با عصبیت سیگار میکشید و میگفت: «اگر احمدینژاد در انتخابات پیروز شود دیگر ایران جای زندگی کردن نیست و من از ایران میروم.» و من نیز با خود فکر میکردم که چطور میتوانم این چهار سال احتمالی را تحمل کنم. گمانم این بود که با پیروزی احمدینژاد دنیا به آخر خواهد رسید.
احمدینژاد بازی را برد و محمد هم از ایران رفت. او حالا در نروژ زندگی میکند. و من – مانند خیلیهای دیگر – اینجا ماندم. آن چهار سال احتمالی تبدیل به هشت سال شد. و ما واقعا دوران سختی را تجربه کردیم؛ از هرجهت. مشخصا، من به دلیل ماجراهای بعد از انتخابات حتی دستگیر هم شدم؛ ده روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات و حدود سه ماه در زندان لنگرود قم.
بله. دوران تنگی را گذراندیم و اقتصاد کشور متلاشی شد. اما جانسختی به خرج دادیم و زنده ماندیم. و و این روزگار تلختر از زهر گذشت. و البته دنیا هم به آخر نرسید. و حالا به دوران بعد از احمدینژاد فکر میکنیم.
دوم.
در نگاه به گذشته، باید بپذیریم که بخش عمدهای از کنشهای ما پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸، انتحاری و نومیدانه بود. اما عالم سیاست جای کنشهای امیدوارانه است و نه انتحاری. کنش انتحاری و نومیدانه لاجرم به بازی باخت – باخت میانجامد. و همینطور هم شد. حکومت باخت و ما هم شدیدا ضربه خوردیم. تا آنجا که من میدانم بخش اعظم نیروهای تحولخواه با این حکم موافقاند. فقط دعوا بر سر این است که کدام طرف بیشتر باخت. خیلیها با خوشحالی میگویند که باخت طرف مقابل سنگینتر بود. اما راستش من چنین عقیدهای ندارم. زیرا ما میتوانستیم از بازی باخت – باخت جلوگیری کنیم و نکردیم. دست به کنشهای انتحاری، نومیدانه و بسیار خطرناک، زدیم. این باعث شد طرف مقابل نیز – که بقای خود را جدا در خطر میدید – برای حفظ خود هم که شده دست به عکسالعمل شدید و خشن بزند.
از آن همه ماجرا، تصویری در ذهن من مانده که خوب به فهم بحث فعلی کمک میکند. در عاشورای ۸۸، رانندهی آن تویوتای نیروی انتظامی قصد له کردن مردم را نداشت. فقط میخواست به هر نحو ممکن از معرکه بگریزد. به همینترتیب، کنشهای نومیدانه و انتحاری ما باعث شد طرف مقابل برای فرار از مهلکه هم که شده ما را زیر بگیرد. ما باختیم. آنها هم باختند. کم و زیادش اهمیت اندکی دارد.
به نظر من، مهمترین درسی که باید از آن ماجرا میگرفتیم این بود که «کنش انتحاری و نومیدانه چارهی کار نیست…»
سوم.
برگردیم به امروز. بسیار خوشحالم که خاتمی دعوتهای متعدد را برای کاندیدا شدن نپذیرفت. او طبعا دلایل خود را داشت. اما به نظر من، حضور او در انتخابات جدا میتوانست بازی باخت – باخت دیگری را آغاز کند. بازیی که ما احتمالا از آن جان سالم به در نمیبردیم. جالبتر – عجیبتر و خطرناکتر – اینکه بعضی از دعوتکنندگان خاتمی این را در نظر داشتند و حتی رویش حساب هم میکردند! گویی یکبار باختن شدید و ضربه خوردن بسیار کافی نبوده و آنها – واقعا – به دنبال آنند تا کار اصلاحطلبی را یکسره کنند. آنچنان که رشید اسماعیلی در مقالهی به زعم من درخشان «در ضرورت نیامدن خاتمی، ۱۰ گزاره در پاسخ به محمدرضاجلاییپور» نوشت:
“هسته سخت و اصلی بسیاری از تحلیلها و استدلالها به سود حضور محمد خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ این است که با نامزدی او اصلاحطلبان میتوانند بازی حاکمیت را به هم بزنند و اجازه ندهند که حاکمیت انتخابات را بیهزینه مهندسی کند. به جد معتقدم که شرکت در انتخابات به منظور تحمیل هزینه به حاکمیت خصوصا در موازنهی قوای کنونی نه یک سیاست اصلاحطلبانه است و نه کمکی به گذار مسالمتآمیز ایران به دموکراسی میکند. (مگر اینکه تلفات سال ۸۸ را مفید بدانیم) «سیاست تحمیل هزینه» به حاکمیت یک بازی «دو سر باخت» است، به این معنا که اگرچه برای حاکمیت گران تمام میشود ولی هزینه آن برای اصلاحطلبان سنگینتر خواهد بود. چنانکه جریانات سال ۸۸ نیز هزینهی سنگینی برای نیروهای اصلاحطلب و تحولخواه داخل کشور داشت، بدون اینکه پرداخت این همه هزینه روزنهای به اصلاح و گذار مسالمتآمیز بگشاید. پیامد هزینههای پرداختشده طی قریب به ۴ سال گذشته فروپاشی تشکیلات سیاسی و اضمحلال یا دستکم تضعیف شدید شبکهها و نهادهای مدنی مدافع اصلاحطلبی و دموکراسی خواهی بودهاست…”
و یا آنچنان که وبلاگ ایمایان در یادداشت «هاشمی ۹۲» نوشته است:
“برای اینکه بدانیم و ببینیم که آیا وضع فعلی شایستهی ماست یا نه، بررسی دلایل دعوتکنندگان از خاتمی را پیشنهاد میکنم. اگر پژوهشگری پیدا شود و مجموع نامهها و نوشتهها را بررسی کند به نظرم به یأس نسبی برسد. اینها استادان و فرهیختگان ما بودند و هستند. غرض اینکه ادّعایی بیش از آنچه حقّ ماست نداشته باشیم. در ضمن، گرچه میدان سیاست و اجتماع با آزمایشگاه علوم تجربی تفاوت میکند ولی بد نیست این دوستان هم به کارنامهی خود نگاهی بیفکنند. اسب تروای اصلاحطلبان این بار واقعاً شوخی شوخی نزدیک بود به میان سبزها بیاید و آنان را از هم بپاشد.”
هر دو مقاله بسیار خواندنیاند. و من خواندنشان را به کنشورزان امروز ایران توصیه میکنم. اما اگر بخواهم پیام این دو مقاله را در یک جمله خلاصه کنم آن این است که «کنش انتحاری و نومیدانه چارهی کار نیست.»
چهارم.
ویژگی اصلی کنش امیدوارانه این است که یک، ماجرا را همه-هیچ (صفر یا صد) نمیبیند و دو، دچار این خیال باطل نیست که این آخرین شانس ماست و دنیا بعد از آن به آخر خواهد رسید. متاسفانه در ماجراهای چهار سال پیش کنش ما هیچکدام از این معیارها را نداشت. بازی را همه –هیچ دیدیم و تمام فرصتها را برای مذاکره و دستیابی به راهحلی مسالمتآمیز و منطقی از دست دادیم. همه را میخواستیم و به کمتر از همه هم راضی نبودیم. به همین دلیل فراموش کردیم که سیاست هنر چانهزنی است. از طرف دیگر، تصور کردیم که این آخرین شانس ماست، پس اگر ببازیم برای همیشه شکست خوردهایم و هرگز نمیتوانیم سر راست کنیم. دقیقا بر اساس این تصورات بود که دست به کنشهای کاملا انتحاری زدیم. و آن شد که نباید میشد.
پنجم.
به انتخاباتی دیگر نزدیک میشویم. یادمان باشد که در عالم سیاست، رویکرد صفر یا صد (همه یا هیچ) بسیار خطرناک است. یادمان باشد که حتی اگر اینبار هم شکست بخوریم فرصتهای دیگری در آینده نصیبمان خواهند شد. پس نباید در دام کنشهای انتحاری بیفتیم. یکبار این راه را رفتیم و ما را به جای مناسبی نرساند.
یادمان باشد که بازی هیچوقت تمام نمیشود…
نوشته ر.محمودی