می پرسم،صبح ساعت چند بیدار میشی؟
میگه۱۲ ظهر به بعد…تو چی؟
میگم،من خیلی بخوام بخوابم ۹:۳۰ یا ۱۰ ئه…
.
.
ظهر بهم میگه
-من ساعت ۹ پاشدم!! تا تو تنها نمونی ولی سروصدا نکردم،آروم رفتم نون خریدم،آوردم برای صبحانه ات…میگم ای بابا!اصن متوجه نشدم. منم واسه اینکه مزاحم خوابیدن تو نشم تا ۱۲ تو رختخواب موندم و صدام در نیومد!! تا بیدارت نکنم…..
نتیجه اینکه باقی ساعات روز رو من کسل بودم بخاطر پُر خوابی!!! و اونم هی دهن دره میکرد بخاطر کم خوابی!!!
مث برق اتفاق می افته.
فقط دستی رو می بینم که یه چیزی رو روی هوا و تو اون تاریکی قاپ میزنه،درست جلوی صورتم…شاید بیست سانتی صورتم.
نگاه می کنم،یه انارِ گرد و سرخه. ظاهرا از اون طرف آتیش دوستی پرتش کرده به طرف دوستی که کنارم نشسته ولی خُب خطای دید داشته و انار یه راست نشونه رفته تو صورت من…که با حرکت به موقع و بجای دوست،درست از جلوی صورت من قاپیده شده…
.
.
.
از ذهنم میگذره،تا کنار تو نشستم،اَمنم،از هر خطری… تو حواست هست.ازم محافظت می کنی…مطمئنم.
دیشب رفتم دیدن فیلم “آینه های روربرو” و می گم هرکی اهل فیلم دیدن ه این فیلم رو نره و نبینه،پشیمون میشه…از من گفتن بودم
بعید می دونم بذارن مدت زیادی برای اکران بمونه…موضوع فیلم خیلی تازه است و پهلو به پهلو خطوط قرمز!!!
ماجرای یه دختر ترنسه
حاشیه:
دیروز حدود 10 نفر یا بیشتر من و همراهی میکردن برای دیدن فیلم و همه به اعتبار حرف من،اومده بودن برای تماشا…
وقتی همه دور هم جمع شدیم،پرسیدن:ویلی بازیگران فیلم کی اند؟
-نمی دونم!!
-خوب.کارگردان کیه؟
-نمی دونم!!
-کی اکران شده؟بازخورد بینندگانش چی بوده؟
-دیروز،شروع اکرانش بوده… برای اولین بار . من هنوز هیچ نقدی نخوندم ازش.و بازخوردی هنوز نداشته!!
-پس رو چه حسابی این فیلم رو پیشنهاد دادی برای دیدن؟
-فقط میدونم بی سرو صدا اومده و باید ازش حمایت شه!!
-…فقط می خوام،فیلم بدردنخوری باشه…
-…و اگه نبود باید پول بلیط و شام من و بدین بابت این پیشنهاد خوبم…
هفته پیش بود گمونم یاشایدم دیرتر،با امیرحسین ناهار رفتیم بیرون و همش در مورد کار مشترکمون (رادیو) حرف زدیم،تو یه محیط آروم ولی پر از هیجان.
بعد مدتها بود که همدیگه رو میدیدم و خیلی حرف داشتیم برای گفتن،حداقل من.
یه استیک خوردیم…قسمتی من و برام خورد کرد تا بتونم قطعات رو بزنم سرچنگال…یاد یه روز دیگه افتادم که شام باهم بودیم…بی خجالت بهش گفتم،میشه این قطعه های مونده تو بشقابم رو سُربدی تو قاشقم؟ دست خودم کار نمیکنه،نمی تونم……و انجام داد.
.
.
با خودم فکر می کنم،چقدر خوبه که یه دوست غیر هم جنس داشته باشی بدون اینکه نگران نگاه و قضاوتش نسبت به خودت باشی…باهاش راحت باشی،بگی،بخندی حتی گرم بگیری وتوی یه مکان خصوصی قراربگیری بدون اینکه نگران لحظه آینده باشی.
آسمون می غره و رعد میزنه…تو لحظات آینده باید منتظر یه بارش باشیم و این باد و رعد و غرش آسمون میگه یه بارش ساده نخواهد بود،توفانی در راهه.
شروع میشه…قطرات درشت بارون شروع شده و باد همزمان با اون،نظم آتش افروخته شده رو بهم میریزه و ذغالهای گداخته و جرقه های آتش با وزش تند باد به اطراف پراکنده میشن…منظره بی نظیریه که تا حالا ندیده بودم،فرار آتش.
دوستان اطرافم هر کدوم به سمت ماشین خودش می دوه و داخل ماشین سنگر میگیره.
.
.
میگه: ببرمت تو ماشین؟،خیس میشی…
میگم:نه،به قول خودت آبه،سنگ که نیست…فرصت این پیش اومده که پس از سالها زیر بارون باشم و خیس بشم…میخوام از دقیقه به دقیقه اش استفاده کنم و لذت ببرم…می خوام حل شم،حل شم تو طبیعت…
-پس بذار یه پتو بپیچم دورت تا باد اذیت نکنه و سرمات نده.
.
.
و این شد که من جمعه شب یه سره زیر بارون نشستم در حالیکه از زیر پتو میدیدم که نور فلاش ثانیه به ثانیه اطرافم رو روشن میکنه و حدس زدم که دوستی از تو ماشین و یک جای امن داره ازم عکس میگیره تا ثبت شه که یه خانوم روی ویلچر بدون توجه به تمام ناتوانیهاش می تونه سرجاش بشینه و لذت ببره از فضای اطرافش.
وقتی برنامه آخر رادیو رو با اون حال خراب بستم و اجرا کردم و تو روز موعود فرستادمش رو اِیر،بدون تاخیر روزانه…از خودم و عملکردم خیلی راضی بودم.
فردا صبح امیر حسین برام ایمیل زد با این مضمون که خیلی از برنامه راضیه و گفت متنها رو فوق العاده اجرا کردی بخصوص متن مربوط به المپیک رو،خیلی احساسی اجرا کردی و آفرین و…
تو پوست خودم از خوشحالی و رضایت نمی گنجیدم…دلم غنج میزد…رضایت از خودت و کاری که انجام میدی و انرژی مثبت دادن همکارت عالیه و من کاملا این و حس می کنم و این تفاوتها رو می فهمم.
یادم می افته به بیش از 15 سال پیش…وقتی تو یه شرکت نیمه دولتی کار میکردم… به روزهای ماه رمضون که سرپرستم روزه میگرفت و از بوی گند دهنش نمیشد در اتاق رو ببندی…دمپایی می پوشید و لِخ لِخ کنان تو راهروها حرکت میکرد… و من هر روز خودم رو سرزنش میکردم که مجبورم جایی کار کنم که سرپرستم اینقدر بی کلاسه!!! و فقط بواسطه رابطه، شده سرپرست من در حالیکه لیاقت من خیلی خیلی بیشتر از اون آدمه… و هر روز نارضایتی و با دلخوری و انزجار ساعات رو گذروندن…تا شروع روزی دیگر.
خوشحالم که در آستانه تمام شدن چهل سالگی…پویا بودم و درجا نزدم…به اطلاعاتم به مدد کار جدیدی که شروع کردم(رادیو) هر روز اضافه میشه…چون هر روز باید اطلاعاتم رو به روز نگه دارم…دیگه این روزها اخبار نگاه می کنم،سایتهای خبری رو بالا پایین می کنم…هرچند علاقه شخصی و ترجیح ام،خبرهای هنری ه…ولی خب گوشه چشمی به اخبار دیگه هم دارم…دیگه منتظر نیستم بطور اتفاقی با موسیقی آشنا بشم که با سلیقه ام هم خون باشه…میگردم و میگردم و گوش میدم…
تازه کارهای فنی هم به مدد خودم یاد گرفتم،ادیت کردن…چون دلم نمی خواست وابسته کسی باشم و مثل بدبخت بیچاره ها آیزون،که تو رو خدا کار من و انجام بدید…خودم نشستم و خورد خورد یادگرفتم…
از کاری که انجام میدم لذت می برم…هرچند که فعلا هیچ فایده مالی برام نداره و فعلا فقط خرج ِ خرج…ولی با اینحال لذت می برم از درگیر بودن باهاش.
از همکاری با امیرحسین به شدت راضیم و فک کنم یکی از دلایل اصلی رضایتم از کاری که انجام میدم،همین باشه…خیلی سلیقه هامون بهم نزدیکه و همین سبب میشه اصطکاک ِسلیقه ها بوجود نمیاد.
خوبه…همه چی خوبه و فعلا آروم.