۲۳/۵/۹۵
این اولین نوشته و قسمتی از کتابم که من فی البداهه نوشتم و کاملا تخیلیه بدون کوچکترین گوشه چشمی به خاطرات گذشته.
می خوام نظر شما رو بپرسم که خوب نوشته شده؟باور پذیره؟ یا آبدوغ خیاری ه؟ چون یه شخصیت سندروم داون آوردم وسط می خواستم در مورد این افراد بیشتر بدونم که سام چه جوری برادر بیمارش رو تحت حمایت می گیره و این افراد چه مشکلا تی دارن که می تونه خانوادشون رو درگیر کنه؟
“رابطه مون گرمتر شده بود برای همین دایره ارتباطاتمون با افرادی که طرف مقابل باهاشون آشنا بود گسترده تر شده بود هم من با دوستان ِ بیشتری از سام آشنا میشدم و هم اون با دوستان بیشتری از جانب من.
تو همین رفت و آمدها با یکی از دوستان صمیمی سام آشنا شدم بنام کامی که علاوه بر اینکه همکار بودن توی قدیمها همسایه هم بودن.
من و کامی خیلی زود با هم اُخت شدیم و رابطه مون عین یه خواهر و برادر بود… یه بار که دست جمعه رفته بودیم کوه، موقع بالا رفتن از سینه ی کوه پای سام لغزید و یه چندمتری سُر خورد که با کمک باتوم کوه نوردی که دستش بود مانع لیز خوردن بیشترش شد.
من با چشمهای وحشت زده به این صحنه نگاه می کردم و آنچنان جیغی زدم که تمام مکنونات قلبیم عیان شد…بعد رفع حادثه کامی با یه بطری آب اومد کنار من که روی یه تخته سنگ نشسته بودم…شروع کرد صورتم رو باد زدن،یه مُشت آب ریخت کف دستش و پاشوند به صورتم بعد بطری آب رو داد دستم و آمرانه گفت: چند جرعه بنوش… اطاعت کردم.
– دوستش داری؟
خودم رو زدم به خرییت.
-کی و می گی؟
تو چشام زل زد و گفت معلومه کی و میگم،سام.
دیدم طفره رفتن فایده نداره و همون جیغه لوم داده و مکنونات قلبیم رو ریخته بیرون…
محجوبانه سرم رو تکون دادم به معنی پاسخ مثبت.
سکوت بینمون حکمفرما شد… سکوت ِ کوهستان و لغزش سنگیریزها گاه و بیش بگوش می رسید.نگاهم رو سُروندم رو صورت کامی.
ساکت بود و به دور ها خیره.
– میدونی که دوستت دارم،مثل خواهرم… سام رو هم دوست دارم،خیلی زیاد .اونم مثل برادرم می مونه ولی دلم نمی خواد نسنجیده کاری بکنی که هردوتون بعدا پشیمون بشین. میدونم که رفتی خونه شون.
پدر و مادرش رو هم حتما دیدی؟
-آره.
پدر اصلیش از مادرش جدا شده و مادرش مجددا ازدواج کرده… چراییش به من و تو مربوط نمیشه، صلاح ِ مملکت خویش خسروان دانند… چیزی رو که می خواستم بدونی اینکه سام یه برادرِ کوچکتر از خودش داره که سندرم دان داره.
آشنایی داری با این بیماری و مبتلا به شون رو؟
– زیاد نه، فقط شنیدم در مورد این بیماری اطلاعاتم هم در حد دیدن ِ فیلم Rain man اِ.
سام خیلی خودش رو نسبت به این بچه متعهد میدونه و تمام کارها و رفت و آمدش رو بر اساس برنامه زندگی اون پسر می چینه و همین هم ممکنه تو روند یا هدف رابطه شما تاثیر بذاره.
میدونم که باطنن خیلی زجر میکشه و تو فشاره، بخاطر یکی دیگه زندگیت رو بچینی و حرکت کنی و هیچوقت هم دَم نزنی و شکایت نکنی، کار راحتی نیست بخصوص که هنرمند باشی با نگاه موشکافانه و حسّاس… تا خودت مبتلا به نباشی متوجه نمیشی من چی میگم… اینا رو بهت گفتم که بدونی طرف مقابلت چه آدمیه و نه خودت رو اذیت کنی و نه به اون آزار برسونی.
با یه لبخند ازش تشکر کردم که اینقدر به فکر دوستشه… غافل از اینکه همین تجربه تلخ چقدر نقش اساسی تو رابطه آینده من و سام بازی می کنه.
حالا مفهوم اون تابلویی چرم که روی پرده اتاقش سنجاق بود رو می فهمیدم… یه فریادِ بی صدا.”
این نوشته رو میذارم تو وبلاگ برای گرفتن کامنت احتمالی.
یه سئوال دارم
کسی که سندرم داون داره چه خصوصیات اخلاقی داره؟و کسی که باهاش زندگی میکنه چه مشکلاتی رو باید تحمل کنه و باهاش کنار بیاد؟
ممنون میشم از تجربیات شخصیتون بهم بگید و راهنمایی ام کنید.
اواخر سال ۹۴ رو با اضطراب و نگرانی گذروندم ولی وقتی تصمیم گرفتم تو خودم نریزم و بلند فکر کنم…
دوستان مجازی و حقیقی به دادم رسیدن و از نگرانی ها نجاتم دادن و قسمتی از بار مشکلات و نگرانیهام رو به دوش کشیدن و نذاشتن تنهایی زیر بارش له شم.
نگران تنهایی گذروندن چهارشنبه سوری بودم… که باز تصمیم گرفتم تنهایی به حلش فک نکنم و بذار ببینم خدا چیجوری می خواد حلش کنه!!! که خیلی اتفاقی پسر داییم تماس گرفت و منم برنامه ۴ شنبه سوری خود و خانومش رو پرسیدم و اونم گفت ما اصلا اون روز جایی نمیریم و برنامه خاصی نداریم،گفتم من تنهام میشه خواهش کنم بیاید پیش من؟ گفت آره ،میایم… و اینجوری شد که تنها نموندم و این اضطرابم هم حل شد.
موند ایام عید و رفتن برادرم و حاضر نشدن بالابرم که سبب میشد نتونم از تخت حتی بلند شم چون هیچ کمکی نداشتم… باز اینم بلند فکر کردم و نگرانیم رو مطرح کردم و همینم سبب شد یکی از خوانندگان وبلاگم مطرح کنه که من اون ایام می تونم بیام پیشت… و این نگرانیم هم حل شد.
خلاصه سال ۹۵ رو شروع کردم با حل شدن تک تک نگرانی هام درحالیکه حال جسمی خوبی ندارم و خیلی کم انرژی شدم(احتمالن مال بالا رفتن سن ه)و در کل رو فُرم نیستم …
و امیدوارم حالا که شروع خوبی داشتم…خودِ سال هم برام آبستن اتفاقات و خبرهای خوش باشه.
پ.ن: عنوان نوشته رو از آهنگ جدید آقای معین وام گرفتم.
آدرس سایت تلگرامم @violetweblog
فقط خواستم عرض کرده باشم… که من یکبار کمک خواستم از خوانندگان،تو پاس کردن هزینه هام اونم بخاطر هزینه مضاعف ساخت بالابر و همزمان عیدی پرستارم.
حالا بر هر علتی که برای هر شخص محترمه… یاری سبزی!! صورت نگرفت و من فقط یک دریافتی داشتم که اونم نمی دونم از طرف دوستان حقیقی بود یا مجازی…
خواستم اعلام کرده باشم که یک وقت کسی فکر نکنه من کمکها رو گرفتم ولی به روی خودم نمیارم و خدای نکرده مثل اکثر مسئولین دارم چراغ خاموش حرکت می کنم .
آدرس تلگرامم : @violetweblog
خاطره ایی قدیمی از امید
“اصلا نمی تونم افکارم را جمع و جور کنم و حس نوشتن درم مرده صبح کامنت هاتون را خوندم و همینطور چند تا ایمیل که برام آمده بود دیروز هم یک بحث کوچولو با امید داشتیم که طبق معمول که باهام بحث نمیکنه و منو در حسرت یک دعوای حسابی میگذاره و با جمله حق کاملا با توست، خلع سلاحم میکنه.
نمی دونم کتاب بازی ها رو خوندید یا نه؟ یک کتاب روانشناسیه در مورد اینکه دو طرف همدیگر را وارد بازی های احساسی میکنن و طرفی که بالغه از لحاظ عقلی نباید وارد این بازی بشه چون دورو تسلسلی بیشتر نیست بدون اینکه به نتیجه منطقی برسیم. حالا حکایت من و امید ست ،من سعی میکنم رو نقاط حساس اون دست بگذارم و عصبانیتش را تحریک کنم که اون هم به صدا در بیاد و تو دعوا اگه دلخوری ازش دارم بهش بگم(من دلخوری از زمین و زمان میبافم زیاد تعجب نکنید!)ولی اصلا وارد بازی که من راه میندازم نمیشه و با جمله حق با توست جلوی تمام حمله های منو میگیره و بور شده به جا میمونم.
تمام اظهار نظر های شما رو قبول دارم ولی من نمی تونم پاسخگو باشم چون تو مغز و افکار امید نیستم فقط میتونم بگم همانطور که قبلا هم نوشتم بارها و بارها تو همچین موقعیتی قرار گرفتم که بخاطر مریضیم کنار گذاشته بشم، اینبار هم ممکنه مثل همیشه باشه ولی حالا یک کم روغن داغ احساسیش زیاد شده باشه، نمیدونم ولی مهم نیست فکر کنم اینقدر قدرتش را داشته باشم(عاجزانه از خدا میخوام که اگه ندارم بهم بده هنوز وقت هست) که اگه اینم مثل بقیه باشه با قدرت تمام بگم به یه ورم(با عرض معذرت یکم قاطی کردم) و برم دنبال زندگیم تا حالا که بهم بد نگذشته امیدوارم این چند صباح مونده را هم به بهترین نحو بگذرونم.
ولی مطمئنم چون بهش اعتقاد کامل دارم بهترین فرد در بهترین زمان برای گذران باقی عمرم پیش روم قرار میگیره مطمئنم شما هم برام دعا کنید.”
جدید: خوب خدا قدرت لازم برای گفتن ” به یه ورم” رو بهم داد و مثل همیشه کنار گذاشته شدم،هرچند به ظاهر خود خواسته بود و تموم کننده رابطه من بودم…و از اونجایی که من هیچ وقت کینه ایی از کسی به دل نمی گیرم،حتی الانم با امید در ارتباطیم( یه ارتباط خوب) هرچند که الان میدونم لقمه درستی برای همدیگه نبودیم،اون هنوزم ازدواج نکرده و من کلی سر همین موضوع سر بسرش میذارم…
زندگی من کماکان ادامه داره و حتی آدم مناسبتری وارد زندگیم شده که دلم نمی خواد در موردش بنویسم،حالا کی قراره این زندگی و رنج متعاقبش تموم شه،منم چیزی نمیدونم…
پ.ن: من به پرستارم می خوام عیدی بدم (حدود ۵۰۰ تومن)و مطمئنم آدم کاملا موجه و درستیه… اگه شما می خواید دم عیدی کار خیری بکنید و به کسی کمک کنید و جا و فرد مناسبی رو مد نظر ندارید… این شماره حساب منه،می تونید پول به حساب من بریزید تا هم کمکی باشه به پول پرداختی من و هم اینکه پولتون در جای مناسب و درستش خرج بشه… ممنونم.
راستی من یه بالابر(بالای ۳ میلیون) دادم برای خودم بسازم،اگه پولی که میریزید بیشتر از مبلغ عیدی باشه ،اجازه می خوام که خرجش کنم برای بالابر ساختنم.
شماره کارت ِ من ۵۸۹۴۶۳۱۸۳۱۰۴۳۴۵۰ کارت ِ بانک رفاه بنام شراره رضوی.
پ.ن:این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم،برای کامنت احتمالی.
آدرس کانال تلگرامم: @violetweblog
دکترم همین امروز رفت آمریکا- البته بر میگرده چون برای سمینار رفته ولی تاریخ دقیقش مشخص نیست.
وقتی برگشت شماره موبایلش رو به هرکسی بخواد میدم که اگه خواست تماس بگیره.
دیشب آخرین جلسه اگزوتراپی(ازم نپرسید اگزوتراپی چیه چون خودمم نمی دونم دقیقا چیه،به فیزیوتراپم هم گفتم اونم نمی دونست چه روشیه، حالا اگه کسی می دونه به منم بگه لطفن) رو روم انجام داد و بوسیله یه سیم دو تا انگشت از هر دستم رو بهم وصل کرد بهم…برام جالب بود منی که هرشب دست چپم سه یه چهار بار غیر ارادی مشت میشد…. دیشب اصلا مشت نشد… جل الخالق